taehyung
امروز وقتش بود ، به خودش قول داده بود هر اتفاقی که افتاد، هر چیزی که شنید بازم عاشق جونگ کوک بمونه،
امروز روزی بود که تصمیمش رو گرفته بود تا به جونگ کوک اعتراف کنه
و از خدا خواسته بود روزش رو براش به خوبی به پایان برسونه
امیدوار بود
اونجا ایستاده بود، مقل همیشه لبخند میزد و به طرفش میومد "چی میخواستی بهم بگی ته؟"
"م-من دوست دارم جونگ کوک" قلبش اونقدر تند میزد که احتمال میداد بدنش تاب نیاره و کارش تموم شه
"تو نمی تونی" جونگ کوک با ناراحتی اخم کرد
"من واقعی نیستم."
YOU ARE READING
ᴇᴜᴘʜᴏʀɪᴀ |ᴋᴏᴏᴋᴠ
Fanfiction"وقتی گفت دوسم داره، یوفوریا رو حس کردم" وقتی تهیونگ عاشق تنها دوستش میشه angst/slice of life/tragedy