روز خیلی سریع گذشت ، حالا غروب شده بود و توی خوابگاه بودن، جین باید با تهیونگ درمورد اتفاقات اخیر حرف میزد
"ته ، جیمین و یونگی یه سری داستانای شبیه هم برام تعریف کردن ،تو تنها بودی و هیچکس اطرافت نبود، درمورد این پسره جونگ کوک مطمئنی؟" جین پرسید ، نگران واکنش تهیونگ بود. قبلنم سابقه همچین چیزایی داشته ولی این چند سال اخیر، وضعیتش بدتر شده
"هیونگ! چطور میتونی همچین حرفایی به من بزنی! اون یه دوست واقعیه! دقیقا برعکس چیزایی که بهت گفتن!" این تهیونگو اذیت میکرد، چطور میتونن این چیزا رو درمورد جونگ کوک بگن؟ جونگ کوک واقعی بود و اون اینو میدونست
"من متاسفم ته، خودت میدونی من هر کاری میکنم فقط برای محافظت از خودته، من نمی خوام تو رو از دست بدم." جین توضیح داد، دستش رو نوازش وار روی شونه تهیونگ کشید و آهسته پیشونیش رو بوسید
"اشکالی ندارد هیونگ ، من می فهمم ، اما امیدوارم شما هم یه روز بفهمید جونگ کوک واقعیه، و من باورش دارم"
امیدوارم خیلی تهیونگ ، امیدوارم که باشه
YOU ARE READING
ᴇᴜᴘʜᴏʀɪᴀ |ᴋᴏᴏᴋᴠ
Fanfiction"وقتی گفت دوسم داره، یوفوریا رو حس کردم" وقتی تهیونگ عاشق تنها دوستش میشه angst/slice of life/tragedy