taehyung
ذهنش داشت دیوونه میشد و جسمش بخاطر تپش های نامنظم قلبش میلرزید، حرفای جونگ کوک بهش شوک وارد کرده بود،
"ببخشید تهیونگ، دوستت دارم"
و بعد فرار کرد ، تهیونگ از دانشجوها و هر کس اطرافش بود حتی کسایی که ازش متنفر بودن پرسید که جونگ کوک رو دیدن یا نه،
"منظورت همون دوست خیالیته؟! ترکت کرده؟ چه غم انگیز"
تهیونگ اون شب خیلی گریه کرد
-
چند هفته، چند هفته طول کشید که با خودش کنار بیاد، که باور کنه جونگ کوک واقعی نیست، این خیلی سخت بود، خیلی آزارش داد
برای چند سال گذشته، اون یه دوست داشت
جیمین ، یونگی و جین ، و البته نامجون و هوسوک ، همیشه تو روزای سخت کمکش کردن،
بعضیاشون رو تازه پیدا کرده بود ، اون از جونگ کوک بخاطر همه چیز ممنون بود ، چون اون باعث شد استرساش رو فراموش کنه و بتونه با مردم ارتباط برقرار کنه ، این اواخر چندتا دوستم پیدا کرده بود ،
و جونگ کوک فقط یه دوست خیالی نبود،
بخاطر اینکه اون فقط جونگ کوک نبود ،اون همون پسری بود که از روی یه پل به پایین پرت کرد، چون پدر و مادرش بخاطر همجنس گرا بودن طردش کرده بودن
اون جئون جونگ کوک بود، یه آدم حقیقی بود ، اون فقط دوست خیالی تهیونگ نبود ، اون واقعی بود و تهیونگ این رو میدونست
اون به تهیونگ کمک کرد تا رو پای خودش وایسته و همیشه بهش عشق میداد
-
"وقتی گفت دوسم داره، یوفوریا رو حس کردم"
•••
the end
YOU ARE READING
ᴇᴜᴘʜᴏʀɪᴀ |ᴋᴏᴏᴋᴠ
Fanfiction"وقتی گفت دوسم داره، یوفوریا رو حس کردم" وقتی تهیونگ عاشق تنها دوستش میشه angst/slice of life/tragedy