وقت ناهار بود و تهیونگ چیزهای زیادی برای خوردن داشت،
بدش نمیومد ناهارشو با جونگ کوک لبخند به لبی که همیشه بخاطر بو و قیافه غذا هاش ازشون تعریف میکنه شریک شه
خب، جین تو آشپزی متخصص بود
تهیونگ لبخند زد و با دادن قاشق به جونگ کوک پیشنهاد داد؛ "بیا"
اما جونگ کوک سرش رو به نشونه منفی تکون داد؛ "بهم غذا بده"
تهیونگ سرخ شد و اطراف رو چک کرد ، کسی نگاهشون نمیکرد، اما بعضیا سعی میکردن تهیونگو مسخره کنن، در حالی که بقیه با اخم بهش ترحم میکردن و براش تاسف میخوردن
قاشقش رو بلند کرد تا به جونگ کوک غذا بده
"باز داری هوا رو تغذیه میکنی؟"
YOU ARE READING
ᴇᴜᴘʜᴏʀɪᴀ |ᴋᴏᴏᴋᴠ
Fanfiction"وقتی گفت دوسم داره، یوفوریا رو حس کردم" وقتی تهیونگ عاشق تنها دوستش میشه angst/slice of life/tragedy