یک هفته از ماجرای آن شب گذشته بود
ترس ییبو از ژان بیشتر میشد چون هروقت تصمیم می گرفت کسی رو به غلط کردن بندازهچند روز لبخندی ترسناک به لب داشت و الان یک هفته شده بود ... ییبو برای اون دختر نگران نبود بلکه برای خودش نگران بود چون هرلحظه امکان اینکه از ترس لبخند ژان سکته بزنه بیشتر میشد
ییبو با ترس جلو رفت و ژان رو بغل کرد
- چرا انقدر با خشم لبخند میزنی
+ چون دارم به کارهای خوب فکر می کنم
- اوکی ... قانع شدم
ییبو ژان رو بلند کرد و به طرف کاناپه حرکت کرد البته که این وسط غرغر های ژان یا لگد انداختنش هیچ سودی به حالش نداشت
به کاناپه رسید و ژان روش دراز کشید ... ییبو هم روی ژان خیمه زد که
* یعیع
- به کل این یکی رو یادم رفته بود
ژان با سرعت از زیر ییبو بلند شد و به طرف بچه ای که به لطفش دیوار های خونه به طور کامل با رنگ قرمز یکی شده بودن رفت
+ بیبی ببین چیکار کردی ؟
- بیبی ؟
+ آره پس چی بهش بگم ؟
در همین حال بچه رو از دیوار جدا کرد تا لباس هاش رو عوض کنه و فکری به حال دیوار از دست رفتش بکنه
- ژااان این درست نیست .. بیبی
+ تو .... مگه بهت نگفتم به من نگو بیبی
- از الان دوست دارم بگم بیبی
+ هرجور مایلی ولی این از الان اسم این بچه .....
حرفش با فرار بچه از زیر دستش ناتموم موند ... بچه با سرعت با بدنی که تنها پوشک پوشش بود دور خونه چهار دست و پا شروع به حرکت کرد
ژان با دیدن تختی که بچه روش بود ولی الان فقط یه لباس خالی بود با حرص از روی تخت بلند شد
+ هی فسقلی بیا اینجا سرما می خوری
و در همین حال ییبو راحت روی کاناپه نشسته بود و سریال تماشا می کرد ( نمونه است نمومههههه)
بعد از گذشت نیم ساعت ژان لباسی تن بچه کرد و با صورتی که فقط دوتا ابروی درهم گره خورده ازش قابل تشخیص بود به طرف ییبو رفت
و پغغ محکم با دستش پشت گردن ییبو رو مورد عنایت قرار داد
+ تو .... وانگ ییبووووو دلم می خواد باهات کاری کنم که دیگه برا من فقط سریال تماشا نکنی وقتی میبینی من تو چه مصیبیتممممم
- ژااان ژان ژان منننن
+ برا من خودتو لوس نکن
ژان خودش رو روی کاناپه کنار ییبو پرت کرد
+ پاشو برو مراقب بیبی باش منم یکم می خوابم
ییبو باشه ای زیر لب گفت و از روی کاناپه بلند شد .... یکی از دستاش رو زیر زانوهای ژان برد و دست دیگرش هم پشت کمر ژان گذاشت ... بلندش کرد
ژان اونقدر خسته بود که به این کار هیچ اعتراضی نکنه پس در کمال آرامش از این آغوش لذت برد
ییبو آروم ژان رو روی تخت گذاشت و از اتاق بیرون رفت که بچه پاهاش رو گرفت
ییبو روی زمین نشست
- چیه فسقلی ؟
بچه دست هاش رو محکم بهم زد و روی زمین دراز کشید بعد دست ییبو رو زیر زانوش برد
ییبو اول با تعجب نگاهش می کرد بعد وقتی منظور بچه رو فهمید شروع به خندیدن کرد
- واییی توام می خوای اینطوری ببرمت ؟ ... باشه بیا بریم
ییبو بچه رو بلندش کرد و به طرف اتاقشون حرکت کرد
- فکر کنم قراره باهم یه خواب عصر پر از ارامش داشته باشیم .... مگه نه ؟
بچه رو آروم بین خودش و ژان گذاشت ... خودش هم روی تخت دراز کشید
ژان دستش رو روی گونه ی ییبوکشید
+ ییبو تو بچه هارو دوست داری درسته ؟
- آره
ژان با صدایی گرفته لب زد
+ ببخشید
ییبو چشم هاش رو کامل باز کرد
- برای چی ببخشید
+ من .... تو با من نمیتونی بچه ای داشته باشی
ییبو ضربه ی نسبتا آرومی به پیشونی ژان زد
- خنگ ... من گفتم بچه دوست دارم ... نگفتم فقط بچه ای که از خونه خودم دوست دارم
نظرت چیه چهار تا بچه به فرزندخواندگی قبول کنیم ؟ دوتا پسر و دوتا دختر+ امر دیگه ای نیست ؟ بعد این چهار تا رو فقط من باید مراقبشون باشم دیگه ؟
- نه دیگه .... تعلیم و تربیت اینکه چطوری سوار ماشین بشن که من ببرمشون مدرسه با من
+ خسته نشی توووووو
- آخ گفتی انقدررر خستممم .. بوسم کن تا خوب بشم
+ بخوابببب
ن.م :
به به چه بیبی های نازی دارن جناب وانگ
😍😍
دقت کردین جدیدا هی میام حرف میزنم 😂
و انقدر آدم پررویی هستم که بازم حرف بزنم 😄😐
فیک امپرگ ... ژان خودش نمی دونه
گفتم در جریان باشید
YOU ARE READING
BABY(bjyx)✔
Fanfiction●completed● ● شیائو ژان و وانگ ییبو دو سال که با هم ازدواج کردنند ... یه شب با شنیدن صدای جیغ از خواب بلند میشن.... به سمت جایی که صدا هست میرن و با یه .... ● کاپل : ییژان ، (bjyx) ● تاپ : ییبو ● پایان : هپی اند ●پارت ها :12 ■■■ امپرگ ■■■ ●○کا...