p7❤ پشمک سفید ❤

883 170 20
                                    

ژان با جیغ با داد با نق با غرغر کردن
به هر روشی بلاخره لباس تن بچه کرد

+ هوووفففف تمووووم شددددد

ییبو از اتاق بیرون اومد و رو به ژان پرسید

- خوب شدم ؟

+ ییبو ؟

- بله

+ اون شلوار من نیس ؟

- هست

+ بعد چرا شما اینا پوشیدی ؟

- چون دوست دارم .... سوال بعدی

+ هیچی ... راحت باش .... منم میرم آماده بشم

یک ربع بعد ژان ، ییبو و بچه ای که در حال خیس کردن انگشت گرامش بود سوار ماشین به طرف  مقصدی نا مشخص حرکت می کردن

داخل ماشین برخلاف همیشه هیچ صدای موزیکی سکوت بین زوج رو نمیشکست
این بار برخلاف همیشه ... موزیکی در حال پخش نبود به جای اون ... صدای ونگ بچه ی کوچکی که بغل ژان بود به طور کامل اعصاب هردو نفر رو به هم ریخته بود

اون دو نفر تازه متوجه شدند که بچه به شدت از ماشین تنفر داره چون اگر برخلاف این بود ... از زمانی که ماشین روشن شد
ونگ و صدای پر از اعتراض بچه بلند نمیشد

ژان که از صدای بچه سرش درد گرفته بود و خسته شده بود ، سرش رو به شیشه تکیه داد با صدایی که به لطف آلودگی صوتی بچه به زور به گوش می رسید به ییبو گفت هر جا شد ماشین رو نگه داره

ییبو با صدایی بلند داد زد

- چیزی گفتی ؟ .... فسقلی یکم ارومتر نمیشه جیغ جیغ کنی ؟

+ گفتم هرجایی شد نگه دار سرم درد گرفته

- باشه

30 دقیقه بعد

+ ییبو هنوز جایی پیدا نکردی ؟

- به نظرت همچین جایی میشه ماشین رو نگه داشت ؟

ژان نگاهی به بیرون ماشین انداخت
مشخصا وسط خیابان نمیشد پارو روی تمرز گذاشت

ژان بچه رو بیشتر به خودش چسبوند و چشم هاش رو روی هم گذاشت

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
- ژان ژان ..... جناب شیائو ...... بچه افتااااد

ژان سریع از خواب بیدار شد و مات و مبهوت به ییبو و بچه ای که هردو به قیافه ی ترسیده ی ژان می خندیدند نگاه کرد

+ کشتمت ییبو

با حرص از ماشین پیاده شد و با دیدن رستورانی برگشت و دوباره به ییبو‌نگاه کرد
اخمی کرد و با صدایی پر از عصبانیت داد آرومی کشید

+ من پام رو اونجا نمی زارم

در ماشین رو باز کرد ولی قبل از اینکه دوباره سوار ماشین بشه دستش توسط ییبو کشیده شد

- ژان اونا خانوادتن

+ خانواده ای که پسر خودشون رو بیرون کردن بدون اینکه به این فکر کنند جایی داره یا نه .... ییبو من نمیام

ییبو بچه رو جلوی صورت ژان آورد

- ببینم به این قیافه ی این فسقلی میتونی نه بگی  ؟

ژان به صورت بچه نگاه کرد .... با لب های کوچولوش شکلک های بامزه درست می کرد و کنار لب هاش رنگ قرمز شکلاتی که ژان بهش داده بود وجود داشت ... چشم هاش رو روی هم فشار می داد شاید بتونه چشمک زدنی که ییبو براش انجام داده بود رو انجام بده
در نهایت تبدیل شده بود به یک پشمک سفید قابل خوردن

+ با این که ربطی نداشت ولی نه نمیتونم ... بدش به من و بریم

ییبو لبخندی زد و بچه رو به ژان داد
باهم وارد رستوران شدند ... هنوز خبری از والدین ژان نبود ... ییبو میزی شش نفری رو انتخاب کرد

ژان اول به صندلی و بعد به بچه ای که برای لحظه ای اروم نبود نگاه کرد ... کار عقلانه ای نبود اگر این بچه رو روی صندلی می گذاشت

روی صندلی خودش نشست و بچه رو هم روی پاهاش گذاشت

ییبو نگاهی به ژان کرد

- چیزی می خوای

+ نه

- خب پس مشکلی نیست

ژان بچه رو به طرف خودش برگردوند

+ تو چیزی می خوای پشمک سفیدم ؟

- پشمک سفید ؟

ژان به ییبو نگاه کرد

+ آره

هر دو به بچه نگاه کردند که یکدفعه بچه لبخندی از سوال ژان زد و شروع به خوردن گونه ی ژان کرد

- واوووو پشمک آدم خوارررر خخخخخخ

+ ییبو !!!

- ببخشید

هیچ کدوم متوجه گذشت زمان نشدن .. چه کسی با وجود پشمک کنجکاوی که مدام یا روی میز می رفت یا بینی ییبو رو بین مشتش می گرفت و به تقلاهاش می خندید

با صدای زنی هردو به پشت سر نگاه کردن

* ژان

صدای زن لرزش داشت ...
ژان به مادری که دلش براش تنگ شده بود ، نگاه کرد ... دوست داشت بلند بشه و مادرش رو بغل کنه ولی مادرش مگه کسی نبود که گفته بود از داشتن چنین بچه ای شرمساره ؟

ن.م :
منتظر پارت بعدی باشید 😈😈😈😈
به طور خلاصه بگم قراره فیک داغون بشه
😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈
خب بسه دیگه خدافظ
😄👋
اخرای فیکیم راسی ♥♥
دو تا پارت دوتا پارت آپ کنم ؟
که زود تموم بشه یا نه ؟
👋♥♥

BABY(bjyx)✔Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin