p12❤ییژان؟بوژان؟❤(پایان)

1.1K 158 43
                                    


صبح شیائو ژان با صدای زنگ روی اعصاب گوشی از خواب بیدار شد .
دستش رو به دنبال گوشی دراز کرد ولی با پیدا نکردن گوشی ، مجبور شد چشم هاش رو باز کنه

با باز کردن چشم هاش صورت ییبو رو نزدیک به صورتش دید به طرف دیگر تخت چرخید و دوباره چشم هاش رو بست

- ییبو صدای زنگ رو قطع کن

+ نمیخوام

- ییبو قطعش کن

+ نمییییییخواااااااااممممممم

شیائو ژان با سرعت روی تخت نشست که با حس درد و سوزش در پایین تنش دادی کشید و دوباره روی تخت دراز کشید

- قطعش میکنی یا خودت رو قطع کنم ؟

+ باشه ، چرا همش بعد سکس خشن میشی ؟ اصلا آدم ملایمی نیستی

وانگ ییبو صدای زنگ رو قطع کرد و مغز خودش و ژان و صد البته گوشی رو نجات داد .

- ییبو

+ بله

- برو بزار بخوابم

+ببین تازه همش من رو پرت میکنی بیرون ، حس آدمی رو دارم که ازش سو استفاده شده هقققققققق

ییبو با ناراحتی کاملااا فیک از اتاق بیرون رفت

پشت در اتاق ایستاد و صداش رو کمی بلند کرد

+ راستی اون بنده های خدایی که باعث تصادف شدن در زندان تشریف دارند البته یکم فقط آسیب جزیی دیدند

شیائو ژان کمی روی تخت بلند شد

- منظورت از جزیی چیه ؟

+ یکم دیگه اه خدافظ

- اوهوم خدافظ

شیائو ژان خوب میدونست همسرش وقتی میگه جزیی یعنی صد برابر کلمه ی جزیی و خب در این مورد اون اصلا از این تغییر معنایی ناراحت نبود.

{ یک ماه بعد }

شیائو ژان با بی حالی میز صبحانه رو درست کرد و روی صندلی منتظر ییبو نشست ، زمانی که ییبو هم روی صندلی نشست با بی میلی دستش رو به طرف صبحانه برد ولی هنوز شروع به خوردن نکرده بود که باز هم مثل چند روز گذشته حالش از غذا بهم خورد

ژان دیگه کم آورده بود ... مثل قبل نمیتونست هر غذایی دوست داره بخوره و این اذیتش می کرد ... رو به ییبو که با تعجب به ژان نگاه می کرد، کرد

+ من نمیتونم بخورم ... میرم بخوابم

صبح بود ولی ژان احساس خستگی می کرد
از اشپزخونه بیرون رفت و وارد اتاق خواب شد .... روی تخت دراز کشید و چشم هاش رو روی هم گذاشت .... با احساس فرو رفتن تخت یکی از چشم هاش رو باز کرد و به ییبو که با نگرانی بهش نگاه می کرد ، نگاه کرد.

BABY(bjyx)✔Onde histórias criam vida. Descubra agora