p10❤ دلم برات تنگ شده(2) ❤

792 148 17
                                    


خانم شیائو با دستانی لرزان دست لاغر ژان رو گرفت ... در قلب و دلش هیاهویی به پا بود ... تا همین دیروز با التماس از دکتر ها و پرستار ها خواهش کرده بود دستگاه رو از بچش جدا نکنند و الان ... پسرش ، تمام دنیاش با لبخند زیباش جلوش نشسته بود

+ مامان

خانم شیائو با صدا زده شدنش دیگر آخرین قطره از طاقتش رو هم از دست داد و محکم پسرش رو در آغوش کشید

ژان دستش رو‌روی کمر مادرش گذاشت و آروم شروع به نوازش مادر کرد

- بازم بگو مامان .... دو سال رفتی ... وقتی اومدی بازم تنهام گذاشتی

+ مامان .... من ... دلم برات تنگ شده بود خیییلی

خانم شیائو به اجبار از ژان جدا شد بدون اینکه نگاه از صورت لاغر شده ی پسرش بگیره ... شروع به نوازش دست بی جون پسری کرد که دو سال تمام به خاطر کار خودش ازش دور شد .

ژان بی صدا به مادرش که بدنش از گریه میلرزید نگاه کرد

+ مامان انقدر گریه نکن خواهش می کنم

خانم شیائو سرش رو بالا آورد

- تو نمیدونی ترس از دست دادن بچه چه در...

حرفش رو ادامه نداد و با اشک هایی که حالا از قبل هم شدتشون بیشتر شده بود از اتاق بیرون رفت

شیائو ژان متعجب به جای خالی مادرش نگاه کرد ... دلیل این کار مادرش رو نفهمید ... خسته تر از اونی بود که پیگیر هم بشه ، روی تخت دراز کشید ... دستش رو روی سر دردناکش گذاشت ... چشم هاش رو بست ، دوست داشت دوباره اون پشمک سفید رو ببینه ... دلش براش تنگ شده بود ، حس میکرد بچش رو ازش گرفتن

متعجب با خودش زمزمه کرد

+ من بچه نداشتم تاحالا چرا واقعا چنین حسی دارم ؟ .... پشمکم دلم برات تنگ شده

چشم هاش رو بست و به خواب رفت

•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

خانم شیائو همراه همسرش روی صندلی های بیمارستان نشسته بودن ، خانم شیائو مدام به همسرش نگاه میکرد و دنبال راه حلی بود

مرد آروم به طرف همسر مضطربش برگشت

- باید بهش بگیم

+ نه بابا من فکر کردم قراره بهش نگیم ، میگم چجوری بهش بگیم ....

- بهش میگیم به خاطر تصادف بچت رو از دست دادی

خانم شیائو از عصبانیتی داد آرومی کشید

+ جناب ، همینطوری میخوای بری جلوش بگی پسرم بچت رو از دست دادی ؟ اونم بدون اینکه چیزیش بشه با این قضیه راحت کنار میاااااااااااااد

- خب ، یکم آروم باش

+ خودم با ییبو یه فکری میکنم ... تو فقط گند نزن

BABY(bjyx)✔Where stories live. Discover now