نِی میلک شیکش رو بلند کرد و بدون توجه به غرغر های اشلی کمی محتویات داخل لیوان بزرگش رو هم زد، هیچوقت نمیدونست چرا اون همیشه میخواد تا توی مسائل مربوط به رابطهاش دخالت کنه، البته شاید هم دخالت نبود و قصد داشت کمکش کنه، اما محض رضای خدا، بچه که نبود! خودش میتونست رابطهاش رو با دوست پسرش پیش ببره، با این حال اون شخصیتی داشت که هیچ وقت نمیتونست مقابل کسی بایسته یا جواب رد به کسی بده، نه گفتن که کلا توی دایره لغاتش نبود و در کنار همه ی این ها هیچوقت جرات این رو نداشت که از اشلی بخواد انقدر توی کارهاش دخالت نکنه.
- حواست به من هست؟
بدون اینکه قصدی برای جدا کردن لبهاش از نِی میلک شیکش داشته باشه چشمهاش رو بالا آورد و بعد سریع سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
- واقعا باور کنم رابطهی بینتون جدیه؟ چند وقته انقدر جدیش کردید؟
بالاخره صاف پشت اون میز نشست و بهش نگاه کرد، زبونش رو روی لبهاش کشید و با دیدن اخمهای تو هم اشلی آب دهانش رو به سختی قورت داد:
- خب... فکر کنم شش ماه! نه نزدیک هفت ماه!
اشلی سرش رو به نشونهی تاسف تکون داد و مدتی با ناامیدی به دوست چندین سالهاش نگاه کرد:
- من معتقدم تو میتونستی با پونی ادامه بدی!
با وجود اینکه اشلی چند ماه ازش کوچک تر بود، همیشه نقش خواهر بزرگتر رو توی روابط دوستانشون داشت، به خاطر همین کمی هم ازش میترسید، الان هم نمیدونست باید چه بهونهای برای کات کردن با پونی، یکی از دوست های اشلی که به زور خودش باهاش قرار گذاشته بود پیدا کنه، باز زبونش رو روی لبش کشید، کاری که اشلی ازش متنفر بود اما خب عادتش بود.
- میدونی، ما با هم نمیساختیم! اون هم انگار منتظر بود، چون از قبلش با سالی بود، فکر هم نمیکنم الان درست باشه حرف اون رو بزنیم چون هم اون دوست پسر داره هم من!
اشلی چشم هاش رو با حرص چرخوند و یک دستش رو روی میز گذاشت و درحالی که از شدت حرص با پاش ویبره میرفت کمی به اطراف نگاه کرد و گفت:
- من میترسم تو آخرش بهش خیانت کنی، تهیونگ من میشناسمت، میدونم تو همین الان هم به رابطهی جنسی نیاز داری!
کلافه دوباره خودش رو مشغول بازی کردن با نِی داخل لیوان نشون داد، نمیدونست چرا اون هر بار که میدیدتش این بحث رو شروع میکرد، به هر حال اون خودش مشکلی با بودن کنار دوست پسرش نداشت ولی انگار اشلی داشت!!!
- اون واقعا پسر کیوت و خوبیه، حتی ازش خوشم میاد اما یه مشکل اساسی اینجا هست، اصلا تاحالا همدیگرو بوسیدید؟
به پشتی صندلی تکیه داد، لیوانش رو بلند کرد و کمی از محتویات داخل لیوان نوشید:
- شاید باورش برات سخت باشه، اما اون مشکلی با خانوادهاش نداره، به من هم داره کم کم عادت میکنه، طبیعیه اوایل رابطه بخواد حساس باشه!
اشلی ناباورانه بهش نگاه کرد، باورش نمیشد اون دوست هورنیش که چشمش فقط به دنبال باسن دخترها میگشت حالا با پسری قرار میذاشت که با فوبیای عجیبش دست و پنجه نرم میکرد!
- یعنی میخوای بگی حتی همدیگرو نبوسیدید؟
این بحث رفته رفته داشت کلافه کننده تر میشد، اما اون با این حال باز هم به روی خودش نیاورد:
- چرا، واسه چی این حرف هارو میزنی؟ اصلا دفعه ی دیگه از بوسمون برات فیلم میگیرم و میفرستم!
اشلی همونطور که مواظب بود آرایش صورتش خراب نشه دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت:
- من فقط نگرانتم! هم نگران تو، هم اون!
کمی از روی میز به سمتش خم شد و ادامه داد:
- یک بار دیگه شکست عشقی بخوری من نمیام تا اشک هات رو پاک کنم!
بی حوصله نگاهش رو از اشلی گرفت و وقتی گوشیش روی میز شروع به ویبره رفتن کرد، با لبخند اون رو برداشت و با وجود اینکه به اشلی نگاه نمیکرد متوجه چشم غرهاش شد.
- من کلاسای آنلاینم تموم شده اگه دوست داشتی میتونی برگردی خونه، بیا امشب فیلم ببینیم!
لبخندش پررنگ تر شد و سرش رو به نشونهی تائید تکون داد:
- باشه یکم هم اسنک میخرم پس!
- باشه بیبی خداحافظ!
تلفن رو قطع کرد و گوشی رو دوباره روی میز گذاشت، به لطف صدای بلند گوشیش اشلی هم مکالمهی کوتاهشون رو شنیده بود:
- اون که اونقدر ها با جمع مشکل نداره پس چرا همش کلاس آنلاین شرکت میکنه؟
کم کم اخم هاش رو توی هم کشید، دست برد و کیف پولش رو بیرون کشید و چند دلاری روی میز گذاشت:
- نه فقط اینطوری راحت تره، رفت و آمد براش راحت نیست، مخصوصا که آموزشگاها و دانشگاها همیشه شلوغن!
پوزخندی زد و همین کارش باعث شد تا تهیونگ هم اخمش پررنگ تر بشه، نمیدونست تهیونگ چطور با کسی قرار میذاشت که هفه فوبیا داشت، ترس از لمس شدن! با این حال تهیونگ تا حالا هیچ مشکلی از خودش بروز نداده بود، اون پسر هم با وجود این فوبیاش تقریبا با تنها کسی که ارتباط داشت تهیونگ بود.
- ولی فکر میکنی واقعا اون به تو عادت میکنه؟
تهیونگ وقتی لحن آروم شدهی اشلی رو شنید بالاخره نفس آسودهای کشید، یکی از دلایلی که به خاطر حرف هاش از دستش ناراحت نمیشد شاید به خاطر این بود که همیشه آخر حرف هاش شروع به راهکار دادن میکرد.
- خب کوک نسبت به اون اوایل... خیلی با من آروم تر شده!
- چیشد که اصلا انقدر جدی شدید؟ من فکر میکردم فقط دوستته!
تهیونگ نگاهی به اسکناس های روی میز انداخت، در واقع قصد داشت چند دقیقهی پیش از پشت میز بلند بشه اما حالا دوباره بحث گرم گرفته بود:
- خیلی پیچیده نبود آشناییمون، توی یه گروه چت مجازی باهم چت میکردیم، حتی یادم نمیاد چی شد که رفتم پیویش اما بعدش شبانه روز باهم حرف میزدیم و اون هم از فوبیاش بهم گفت با این حال گفتم بیا همدیگه رو ببینیم!
اشلی که بعد از گذشت چندین ماه تازه داشت داستان آشناییشون رو میشنید صاف پشت میز نشست و با وجود اینکه نمیخواست اشتیاقی از خودش نشون بده اما چهرهاش به وضوح نشون دهندهی این بود که میخواد باقی داستان رو هم بدونه.
- کم کم حس کردیم از هم خوشمون میاد، وقتی بهش پیشنهاد دادم نزدیک بود شاخ در بیاره و میگفت دیوونم!
اشلی هم با سرش حرف جونگکوک رو تائید کرد و آهی کشید:
- واقعا هم دیوونهای تهیونگ!
تهیونگ نگاهی به ساعتش انداخت؛ اهمیتی به حرف اشلی نداد و از پشت میز بلند شد و قبل از اینکه بره گفت:
- به هر حال ترسش با اعتماد کم کم از بین میره و لازم نیست انقدر نا امید نگام کنی!
اشلی که با توجه به چیزی که از اون دو میدید شک داشت واقعا این ترس از بین بره آهی کشید و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و به رفتن دوستش نگاه کرد.
..............
کلید رو توی در چرخوند و وارد خونه شد، کفش هاش رو همونطور شلخته کنار انبوه کفش های دیگهای که حتی دیگه نمیدونست کدوم ها مال خودش بود رها کرد و در رو با پاش بست.
- دیر کردی!
با شنیدن صدای جونگکوک سر بلند کرد، نگاهی بهش که روی مبل نشسته بود و درحالی که زانوهاش رو توی بغلش جمع کرده، هودی گشادش رو روی پاهاش کشیده بود انداخت و بعد با دستش کیسه ی خرید هاش رو نشون داد:
- اما اسنکها رسید!
بعد با دیدن میمو، سگ جونگکوک که با دیدنش ذوق کرده تا جلوی در اومده بود و دمش رو تکون میداد با لبخندی خم شد و زیر پوزش رو نوازش داد و بعد به سمت آشپزخونه رفت.
جونگکوک ظرف بزرگ بستنی رو بیشتر توی بغلش کشید و قاشقش رو باز پر کرد و بدون اینکه واکنشی به تهیونگ نشون بده به سمت تیوی برگشت.
- کی توی زمستون، وقتی خودش رو توی هودیش قایم کرده و پاهاش داره یخ میکنه بستنی میخوره؟ هیچ کس مثل تو نیست کوکی!
جونگکوک همونطور که همه ی توجهش رو به تلویزیون داده بود سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و با دهان پر از بستنیش گفت:
- اشتباه نکن، همه مثل منن! وگرنه همه ی بستنی فروشی ها توی زمستون بسته بودند!
کمی به حرف جونگکوک فکر کرد و وقتی دید حتی خودش هم امروز به جای هات چاکلت، یک میلک شیک سفارش داده بود سکوت کرد و مشغول ریختن اسنک ها داخل یک ظرف بزرگ شد:
- خیلی خب آقای خامه ای، چه فیلمی انتخاب کردی؟
جونگکوک قاشق توی دستش رو خوب لیس زد و بعد با حوصله در ظرف بزرگ بستنیش رو بست و اون رو به تهیونگ که حالا اومده بود تا بستنیش رو ازش بگیره و داخل فریزر بزاره تحویل داد.
-اممم Palm Springs ! فکر کنم خوب باشه!
تهیونگ بستنی رو میون بسته های دفن شدهی غذاهای منجمد داخل فریزر جا داد و به سختی درش رو بست و درحالی که ظرف اسنک هایی که خریده بود رو بر میداشت به سمت جونگکوک اومد و با فاصله نسبتا زیادی کنارش نشست، در واقع جونگکوک مشکلی با اینکه چسبیده کنارش بشینه نداشت و همه ی این ها اثرات بحث هایی بود که با اشلی داشت، چون بعد از مدتی که یادش رفته بود جونگکوک چه حساسیت هایی داره، اون دوباره همش رو بهش یادآوری کرده بود!
جونگکوک نگاهی به فاصلهی بین خودش و تهیونگ که با ظرف اسنک ها پر شده بود انداخت اما بدون اینکه چیزی بگه با کنترل مشغول پلی کردن فیلمی که تمام روز منتظر بود تا با تهیونگ اون رو تماشا کنه شد.
با پخش کردن فیلم کنترل رو گوشهای انداخت، ظرف رو از وسطشون برداشت و درحالی که پاهاش رو از زیر هودیش بیرون میکشید صاف نشست:
- بِیب چرا دوباره برگشتی سر تنظیمات کارخونه؟
تهیونگ نگاهی بهش انداخت و درحالی که توی دلش لعنتی به اشلی میفرستاد کمی فاصلهاشون رو از بین برد، جونگکوک باز نگاهی به فضای خالی بینشون کرد، آهی کشید و خودش رو به تهیونگ نزدیک تر کرد و بعد از نفس عمیقی آروم سرش رو روی شونهاش گذاشت:
- امروز کی رو دیدی که ریسِتت کرد؟
تهیونگ خندهای کرد و درحالی که مواظب بود تا دستش موقع برداشتن اسنک ها به دست جونگکوک برخورد نکنه به شروع فیلم خیره شد، در واقع جونگکوک فقط گاهی اوقات ممکن بود تپش قلب و تنگی نفس بگیره وگرنه با لمس های سطحی تهیونگ مشکلی نداشت، با این حال اون همیشه رعایت حالش رو میکرد:
- هیچ کس بیبی بوی، بیا فیلمو ببینیم!
کمی سرش رو بلند کرد و به چهرهی گرفتهی تهیونگ نگاه کرد، خودش هم با ناراحتی نگاهش رو ازش گرفت، اما همچنان سرش رو روی شونهاش نگه داشت، دستش رو آروم برد و اسنکی برداشت و بدون اینکه قصدی برای خوردنش داشته باشه باهاش بازی کرد، چیزی که برای همه شبیه به لذت و یک خواسته بود، برای اون شبیه به کابوس بود و حل نشدن این مسئله بین اون دو هر روز فقط بیشتر و بیشتر به ناراحتیشون اضافه میکرد، آهی کشید و بالاخره اون اسنک رو توی دهانش گذاشت، اون از تهیونگ انتظار نداشت که تا آخر عمرش با این قضیه کنار بیاد و پیشش بمونه و میدونست اگه نتونه به ترسش غلبه کننه به همین زودی ها رابطشون تموم میشه، ولی خب اون حتی نمیتونست به شکست عشقیای که قرار بود بخوره فکر کنه...
................
کلاه هودیش رو پایین تر کشید و نگاهی به اطرافش انداخت، درحالی که دوباره شمارهی تهیونگ رو میگرفت وارد بار شد و تلفنش رو کنار گوشیش گذاشت اما با برخورد یک دفعهای یک نفر بهش ترسیده دستش شل شد و گوشی از دستش افتاد، نفس نفس زنان نگاهش رو از گوشیش که روی زمین افتاده بود بالا آورد و به مردی که سریع متوجه تنهای که بهش زده، شده بود نگاه کرد. مرد سریع خم شد و گوشیش رو از روی زمین برداشت، اون رو به سمتش گرفت و تا میخواست دست دیگهاش رو روی شونهاش بزاره و حالش رو بپرسه، جونگکوک سریع خودش رو عقب کشید و با چشم های لرزونش بهش نگاه کرد.
اخم های مرد کم کم توی هم گره خورد و دستش رو به کمر زد و به چشم های ترسیدهاش نگاه کرد:
- چیه؟ نخوردمت که!
بی توجه به حرفش، به سختی نفسش رو بیرون داد و دست لرزونش رو جلو برد تا گوشیش رو از اون مرد بگیره اما وقتی دستی قبل از خودش گوشی رو از اون مرد گرفت نگاهش رو بالا آورد، تهیونگ که تازه رسیده بود جونگکوک رو پشت خودش کشید و رو به مرد گفت:
- ممنون!
مرد پوزخندی زد و با اخم نگاه کوتاهی به جونگکوک انداخت، اما انگار اون هم حوصله ی دردسر نداشت پس تنها بدون هیچ حرفی از اونجا دور شد و تهیونگ هم به سمت جونگکوک برگشت و درحالی که دستش رو دور بازوش میانداخت اون رو به سمت خودش کشید:
- خوبی؟
آروم سرش رو به نشونهی تائید تکون داد و وقتی تهیونگ از حالش مطمئن شد گوشیش رو بهش برگردوند و قدمهاش رو به سمت پاتوق همیشگی اکیپ دوستانشون برداشت و رو به جونگکوک کرد:
- گفتم که کارم زود تموم میشه و میتونم بیام خونه تا باهم بیایم!
- بیرون کار داشتم...
تهیونگ نگاهی بهش انداخت، میدونست حداقل تا پنج دقیقهی دیگه هنوز توی حس ترسش فرو رفته پس چیزی نگفت و وقتی جمع دوستانشون رو دید لبخندی به لب آورد، دستش رو از دور بازوی جونگکوک بیرون کشید و برای اینکه کمی بهش حس امنیت بده اینبار دستش رو روی شونهاش گذاشت، جونگکوک هم به سختی لبخندی زد و بعد از نشستن روی صندلی، درست کنار تهیونگ و با فاصلهی خیلی زیاد از بقیه، شالگردنش رو برداشت. اما قبل از اینکه اون رو کنار بزاره، تهیونگ از دستش گرفت و روی صندلی خالی کنارش گذاشت.
اون تقریبا بعد از دوماه قرار گذاشتن با تهیونگ وارد اکیپ دوستانش شده بود. البته که تا وقتی اشلی نگاه و چشم غره هاش رو حفظ میکرد نمیشد گفت جمع دوستانه! و حالا علاوه بر اشلی، پونی و دوست پسرش هم بودند. قبل از اومدن، هر دوشون مطمئن شده بودند که اون دونفر نیستند اما الان درست مقابلشون نشسته بودند، که البته میشد حدس زد کار اشلی باشه!
پونی که مشخص بود از عمد به دوست پسرش، سالی چسبیده، در حالی که آدامسش رو با چندش ترین حالت ممکن میجوید رو به اون دو کرد و گفت:
- تهیونگ قبلا خوش قول تر بودی و سر وقت میاومدی!
تهیونگ نگاهش رو به پونی داد اما ترجیح داد جوابش رو نده. در واقع یکی از خصوصیت هایی که جونگکوک همیشه ازش کفری میشد همین بود. اون هیچ وقت جواب بقیه رو نمیداد؛ شاید به خاطر همین بود که همه دوست هاش به خودشون، حق دخالت توی رابطهاش رو میدادن!
- منتظر من بود، دوست نداشت بدون من بیاد پیشتون و دم در منتظرم موند!
در واقع حقیقت هم همین بود و تهیونگ به خاطر شناختی که دوست پسرش ازش داشت لبخندی زد، پونی هم با شنیدن این حرف پوزخندی زد و به جونگکوک که برخلاف چیزی که همه اول ازش تصور میکردند نه گوشه گیر بود، نه کم حرف و ساکت، نگاه کرد و با لحن تمسخر آمیزی گفت:
- چقدر کیوت و دوست داشتنی!
جونگکوک که واقعا نمیدونست از دست این دختر چیکار کنه تنها بیخیال جواب دادن بهش شد، هری که تمام مدت ساکت بود برای اینکه این جو عوض بشه گفت:
- خیلی خب نظرتون چیه بازی کنیم؟
اشلی پوزخندی زد و کمی از لیوان آبجویی که دستش بود نوشید:
- چه بازی ای آخه؟ مثلا حقیقت یا جرات؟ خز شده! به دی جی بگیم آهنگو عوض کنه!
پونی که سریع میخواست از موقعیت استفاده کنه نیشخندی زد و رو به تهیونگ و جونگکوک کرد:
- اما پیشنهاد خوبی بود ها، حقیقت مثلا شب اول تهیونگ و جونگ... اوه!
با حالت مسخره ای دستش رو روی لبش گذاشت و گفت:
- حواسم نبود، شماها هنوز باهم نخوابیدید!
جونگکوک اخم هاش رو توی هم کشید و نگاهی به اخم روی پیشونی تهیونگ انداخت، حداقل با این واکنش اون کمی امیدوار شد و بعد با حرص گفت:
- سالی واقعا برام جای سواله که برات مهم نیست دوست دخترت همچنان درگیر رابطهی تهیونگه؟
سالی که خودش هم کلافه شده بود آهی کشید و سکوت کرد ولی پونی هر لحظه عصبانیتش بیشتر میشد. اما هری که واقعا نمیخواست اون شبشون با دعوا تموم بشه با خنده گفت:- بیخیالِ جرات یا حقیقت، اونجا صفحه دارت ...
- من فقط نگران خودتم جونگکوک چون تهیونگی که من میشناسم نمیتونه بدون سکس زندگی کنه!
هری چشم هاش رو کلافه بست و کمی موهاش رو کشید و تهیونگ هم که میدونست جونگکوک بیخیال این بحث نمیشه دستش رو جلو برد تا با گرفتن بازوش اون رو آروم کنه اما دیگه دیر شده بود و جونگکوک از خیلی وقت پیش جوابش رو آماده کرده بود:
- چیه ناراحتی با وجود اینکه هرشب زیرش بودی ولت کرد اما با اینکه من حتی بغلش هم نمیکنم خواسته باهام باشه؟
پونی که به وضوح از عصبانیت سرخ شده بود موهاش رو با حرص عقب داد. همه فقط سکوت کرده بودند و حتی اشلی هم که نمیخواست بحث تا اینجا پیش بره، حرفی نمیزد تا مبادا اوضاع رو از این بدتر کنه!
- محض اطلاع اون من رو ول نکرد من بودم که اول رفتم با یکی دیگه!
جونگکوک با شنیدن این حرف ناباورانه خنده ای کرد و دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد:
- درست متوجه شدم؟ الان به خیانت و هرزه بازی هات افتخار کردی؟
- بچه ها! بسه!
هری با صدای بلندی داد زد و اشلی هم که نمیخواست شبشون خراب بشه موهاش رو عقب داد و گفت:
- بیاید قبل از اینکه همدیگرو بکشیم بیخیال این بحث ها بشیم!
جونگکوک نگاهش رو از چشم های سرخ شدهی پونی گرفت و بعد نفسش رو به سختی بیرون داد و سرش رو نزدیک گوش تهیونگ برد و گفت:
- دفعهی دیگه اصرار کنی که من باهات به این جمع تخمی بیام با کارد توی آشپزخونه اول پونی رو میکشم بعد تورو!
تهیونگ که به سختی جلوی خندهاش رو گرفته بود سرش رو برگردوند و اون هم سرش رو کنار گوشش برد و گفت:
- اوکی بیبی منو ببخش!
هری بالاخره کنترل اون جمع رو به دست گرفت و جو رو آروم کرد. در واقع بعد از اینکه پونی و تهیونگ کات کردند، این جمع های نچندان دوستانشون دوباره با حضور جونگکوک شکل گرفته بود و هری و اشلی فکر میکردند حالا که هردوشون با یک نفر دیگه قرار میزارند دیگه نباید مشکلی وجود داشته باشه اما دعواهای گاه و بی گاهشون این نظریه رو رد میکرد! با این حال همیشه این هری بود که سعی میکرد جمعشون حفظ بشه!
بعد از یک ساعت همچنان وضع به خوبی پیش میرفت اما همه چیز بیش از حد خوب بود و همین جای قضیه لنگ میزد! طوری که هیچ کس فکر نمیکرد سوال سالی همه چیز رو خراب کنه:
- صبر کنید ببینم! نمیدونستم جونگکوک ازمون دو سال کوچیک تره!
سالی با خنده به سمت جونگکوک برگشت و متعجب گفت:
- یعنی میخوای بگی تو بیست و سه سالته و باکره ای؟
لبخند روی لبهای جونگکوک کم کم محو شد، با وجود اینکه این سوال کاملا شوخی بود و حتی اشلی و هری بهش خندیده بودند اما تهیونگ با نگرانی به سمتش برگشته بود و ضربه ی آخر هم جواب پونی بود:
- نه بهش تجاوز شده که اینطوری میترسه!
همه با شنیدن این حرف سکوت کردند و تهیونگ هم شوکه به سمت پونی برگشت، پونی هم که همهی نگاه ها به سمتش برگشته بود شونهای بالا انداخت و با وجود اینکه فقط حدس زده بود هیچ چیز دیگه ای نگفت، اشلی که تنها میخواست با خنده این بحث رو تموم کنه با دیدن جونگکوک لبش رو گزید و سکوت کرد، جونگکوک به سختی نفس میکشید، گوش هاش سوت میکشید و باور نمیکرد تهیونگ رازش رو به اون گفته باشه! نگاه خیسش رو به تهیونگ که من من کنان قصد داشت حرفی بزنه داد و با زهرخندی گفت:
- فکر نمیکردم انقدر عوضی باشی!
تهیونگ که این حقیقت رو به هیچ کس نگفته بود نگاه آشفتهاش رو به پونی که همچنان قصد نداشت این اوضاع رو درست کنه برگردوند و وقتی متوجه شد جونگکوک از جاش بلند شده دستپاچه سریع از پشت میز بلند شد، اما قبل از اینکه به دنبالش بره به سمت پونی برگشت و با عصبانیت گفت:
- امیدوارم آخرین باری باشه که میبینمت!
- هی شالگردنش...
تهیونگ بی توجه به صدای اشلی بدون اینکه بخواد منتظر چیزی بمونه سریع به دنبال جونگکوک راه افتاد، حالا چه طور باید بهش توضیح میداد که اون چیزی به پونی نگفته بود؟ نگاهش رو به جونگکوک که با عجله از بار خارج شده بود داد اما با رد شدن چند نفر از جلوش کلافه این پا و اون پا کرد و وقتی بالاخره راهش باز شد با دو از اون بار بیرون زد، نگاهی به اطرافش انداخت، هوا سرد تر شده بود و برف که نزدیک های عصر بند اومده بود دوباره شروع به باریدن کرده بود، با دیدن جونگکوک که کمی ازش فاصله داشت دوباره به قدم هاش سرعت داد و با رسیدن بهش سریع بازوش رو گرفت و کشید.
جونگکوک دستش رو پشت چشم هاش گذاشت و محکم بازوش رو بیرون کشید و به مسیرش ادامه داد، تهیونگ نفسش رو به سختی بیرون داد و سعی کرد کمی جلوتر از اون قدم برداره:
- جونگکوک باور کن من چیزی بهش نگفتم!
اما جونگکوک انگار اصلا به حرفش گوش نمیداد. کلافه دستی توی موهاش کشید و دوباره گفت:
- باور کن، به مسیح قسم من چیزی نگفتم بهش!
جونگکوک یک دفعه سرجاش ایستاد و با چشم های خیسش بهش نگاه کرد و با صدای بلندی گفت:
- فقط توی عوضی میدونستی!
تهیونگ آب دهانش رو به سختی فرو برد و با بیچارگی بهش نگاه کرد، سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه تا بتونه اون رو هم آروم کنه اما دیدن قفسهی سینه ی جونگکوک که با شدت بالا و پایین میرفت بهش نشون میداد که اون بیشتر از چیزی که فکر میکرد عصبی و ناراحته:
- کوکی باور کن من نگفتم، به هر چی بخوای قسم میخورم من نگفتم!
جونگکوک اشکی که تا چونهاش سر خورده بود رو با پشت دستش پاک کرد و با عصبانیت گفت:
- هزار بار بهت گفتم من ازش خوشم نمیاد و تو باز اصرار میکنی بیام اینجا تا مسخرمون کنه!
تهیونگ آهی کشید و سرش رو به نشونهی تائید تکون داد، دستش رو روی شونهی جونگکوک گذاشت اما اون همچنان با عصبانیت پسش زد و گفت:
- چرا هیچ وقت جوابش رو نمیدی؟ چرا طوری رفتار میکنی که باید حس احمقا بهم دست بده؟ چرا وقتی جوابش رو نمیدی این رو بهم نشون میدی که همه ی حرف های اون حرف های تو هم هست!
نفس نفس زنان دوباره اشک های مزاحمش رو پاک کرد و به تهیونگ که همچنان سکوت اختیار کرده بود خیره شد:
- مگه من ازت خواستم باهام قرار بزاری؟ پس چرا میزاری اینطوری مسخرم کنه؟
تهیونگ که کلافه بود دستش رو روی چشم هاش کشید و در حالی که اون هم از این اوضاع خسته بود گفت:
- کوک ببخشید... نباید میذاشتم اون حرف هارو بزنه اما... این چیزی رو از اینکه من حتی میترسم بغلت کنم کم نمیکنه!
جونگکوک با شنیدن این حرف ناباورانه بهش نگاه کرد، دستش رو به کمرش زد و کمی نگاهش رو به اطراف داد و ناباورانه خندید:
- اوکی اوکی... معلومه گلوت هنوز پیش اون دختره گیره که طرفش رو میگیری!
- چه ربطی داره جونگکوک؟ من ازش دفاع نکردم دارم حرف دلم رو میزنم چون دوست دارم لمست کنم، ببوسمت و باهات رابطه داشته باشم!
جونگکوک دوباره نگاه خیسش رو بهش داد، بغضش رو فرو برد و زمزمه وار گفت:
- من همون روز اول بهت گفتم با بقیه فرق میکنم و تو این رو میدونستی و قبول کردی، همون روز اول باید میفهمیدی نمیتونی با من باشی نه اینکه الان من رو تبدیل به یک احمق کنی!
- جونگکوک من...
اما اون بدون اینکه بخواد و بتونه چیز دیگهای بشنوه به سمت خیابون قدم برداشت و جلوی اولین تاکسی ای که رد شد رو گرفت، تهیونگ باز هم خودش رو بهش رسوند و قبل از اینکه بزاره سوار بشه بازوش رو گرفت اما اون مثل دفعات قبل دستش رو بیرون کشید و بدون اینکه بخواد نگاه دیگهای بهش بیندازه سوار ماشین شد و از اونجا رفت.
تهیونگ نفسش رو بیرون داد و به اون جادهی برفی که کم کم ماشینی که جونگکوک سوارش شده بود داخلش محو شد خیره موند، درسته اون گند زده بود و هیچ ایدهای نداشت که چه طور میتونه درستش کنه!
..............
وقتی به خونهی خودش رفت و نتونست پیداش کنه حدس زده بود که شاید برگشته باشه به خونهی دانشجوییش که مادر و پدرش هنوز فکر میکردند اونجا زندگی میکنه و حالا هم درگیر پیدا کردن کلید در بود. در واقع میدونست اگه در بزنه اون داخل هم باشه در رو براش باز نمیکنه پس چارهای نداشت جز اینکه دسته کلید بزرگی که از خونه با خودش آورده بود رو امتحان کنه. اما خوشبختانه وقتی پنجمین کلید رو توی قفل در چرخوند در باز شد، چند باری مسیح رو شکر کرد و بعد وارد خونه شد، فضای خونه تاریک بود اما با این حال امید داشت که اون اینجا باشه، وگرنه هیچ ایدهای نداشت که کجا ممکنه رفته باشه. دستش رو روی پریز برق کشید و وقتی هیچ کدوم از چراغ ها روشن نشدند لعنتی به لامپ هایی که در عرض شش ماه سوخته بودند فرستاد، گوشیش رو بیرون کشید و وقتی چراغ قوهاش رو روشن کرد نگاهی به سالن کوچک و متروک اونجا انداخت. قدمی برداشت که با برخورد پاش به شیء نامعلومی، گوشیش رو پایین آورد و با دیدن کفش های جونگکوک نفس آسودهای کشید!
فضای اون خونه فرقی با یخچال نداشت. حتی از بیرون هم سرد تر بود و حدس میزد که جونگکوک الان توی اتاقش خودش رو زیر پتوش دفن کرده باشه. وقتی بالاخره به اتاقش رسید نور چراغ قوهاش رو به سمت تختش گرفت و با درست از آب دراومدن فرضیهاش، دستش رو به سمت پریز برد و خوشبختانه اینبار فضای اتاق روشن شد. اما جونگکوک که از خیلی وقت پیش صدای ور رفتن های تهیونگ با قفل در رو شنیده بود با نور کمی که از زیر پتوش دید باز هم تکونی نخورد و هیچ توجهی بهش نکرد!
تهیونگ چراغ گوشیش رو خاموش کرد و مدتی همونطور کنار در ایستاد. قبل از اینکه به اینجا بیاد حرف های زیادی برای زدن آماده کرده بود اما الان ذهنش خالی تر از چیزی بود که بخواد چیزی بگه. دست برد و کلاهش رو از روی سرش برداشت و روی میز خاک خوردهی جونگکوک انداخت، کمی موهاش رو مرتب کرد و آستین هاش رو پایین تر کشید تا دست های یخ کردهاش کمی گرم بشن اما خب فایده ای نداشت. بالاخره به سمتش قدم برداشت و گوشهی تختش نشست، مدت طولانی ای به جسم مچاله شدهاش زیر پتو خیره شد و در آخر گفت:
- اینجا سرما میخوری... بیا بریم خونه کیوتی...
جونگکوک که فقط کافی بود تا یک نفر بهش انگشت بزنه تا گریهاش بگیره با شنیدن این حرف بدون هیچ دلیلی قطره اشکی از میون پلک های بستهاش سر خورد و روی بالشتش چکید، در واقع تمام طول مسیر داخل تاکسی گریه کرده بود و تازه همین یک ربع پیش از گریه کردن خسته شده بود اما باز هم با یادآوری دعوای امروز گریهاش گرفته بود.
تهیونگ وقتی هیچ جوابی ازش دریافت نکرد آهی کشید و سرش رو برگردوند و کمی به اطراف اتاقش نگاه کرد. اون توی منت کشی، عذرخواهی و هر چیزی شبیه به این افتضاح بود. حالا هم بلد نبود این اوضاع رو درست کنه و همه چیز طوری وخیم شده بود که میترسید آخرش از هم جدا بشن. حداقل باید تمام تلاشش رو میکرد، پس دوباره به سمتش برگشت و آروم پتو رو از روش کنار زد. وقتی جونگکوک ساق دستش رو روی چشم هاش گذاشت و با دست دیگهاش سعی کرد تا دوباره پتو رو روی خودش بکشه، آروم دستش رو جلو برد و مچ دستش رو گرفت اما با واکنش سریع جونگکوک که مثل روز های اول از لمس شدن میترسید مواجه شد.
جونگکوک بالاخره چشم هاش رو بهش دوخت و درحالی که تپش قلب گرفته بود با لحن عصبی ای گفت:
- چرا اینجایی؟ نمیخوام ببینمت!
تهیونگ تنها توی سکوت به چشم های خیسش خیره شد. امشب توی خیابون هم گریه میکرد. اما اون توی این مدت فقط یک بار سر یک فیلم گریهاش رو دیده بود. اون هم برای فیلمی که خودش بیشتر از جونگکوک گریه کرده بود، حالا هم باورش سخت بود که اون به خاطر اینکه با حرف هاش آزارش داده اینطور گریه میکنه و همین حس بد کم کم بغضی شد و توی گلوش نشست:
- ببخشید که دوست پسرت انقدر بی عرضست... حتی نمیتونه اشک هات رو پاک کنه!
جونگکوک پوزخندی زد و دوباره پتو رو روی خودش کشید و با صدای خفهای گفت:
- برو تهیونگ نمیخوام ببینمت!
تهیونگ خم شد و درحالی که پتو رو دور بدن جونگکوک میپیچید دست های خودش رو هم دورش حلقه کرد و محکم بغلش کرد، اما اینبار جونگکوک به هق هق افتاد و زانوهاش رو بیشتر توی بغلش کشید، تهیونگ آهی کشید و از روی پتو چندباری شونهاش رو بوسید و گفت:
- ببخشید، اشتباه کردم... من رو ببخش...
جونگکوک پتو رو میون مشتش فشرد و لبهاش رو محکم روی هم فشار داد، اون هیچ وقت انقدر حساس و احساساتی نمیشد اما اون شب فهمیده بود روی تهیونگ بیشتر از یادآوری خاطرات دردناکش حساسه.
- خیلی عوضی ای، خیلی تهیونگ خیلی...
- میدونم...
تهیونگ سرش رو به شونهاش تکیه داد و آهی کشید، دستش رو به کمرش رسوند و از روی پتو کمرش رو نوازش کرد.
- فکر کردی من خودم میخوام که لمست نکنم؟ فکر کردی من تلاشی نمیکنم؟ چرا انقدر عوضی ای و اینطوری خردم کردی که مثل احمق ها دارم گریه میکنم؟
تهیونگ آهی کشید و سرش رو از روی شونهاش بلند کرد، آروم پتو رو از روش کشید و شونههاش رو گرفت و وادارش کرد تا رو به بالا دراز بکشه، جونگکوک همچنان نگاهش رو ازش میگرفت و به شدت قبل گریه میکرد.
- چرا کاری میکنی از خودم متنفر بشم؟ دیگه نمیخوام باهات باشم تهیونگ... ازت متنفرم!
تهیونگ که واقعا نمیدونست چطور باید ازش معذرت بخواد کمی سرش رو پایین برد و زمزمه وار گفت:
- میخوام اشک هات رو پاک کنم... نترس...
جونگکوک آب دهانش رو به سختی فرو برد و با حس دست های تهیونگ که نوازش وار اشک هاش رو پاک میکرد پلک هاش رو محکم روی هم فشرد و هق هق کنان گفت:
- برو بیرون...
تهیونگ آروم موهای جونگکوک که به خاطر اینکه زیر پتو عرق کرده بود، به پیشونیش چسبیده بود رو مرتب کرد و گفت:
- نمیدونم چرا اون حرف هارو زدم... ولی نمیخواستم اذیتت کنم، نمیخواستم فکر کنی که با پونی هم عقیده ام، فقط از حرف هاشون اذیت شده بودم... من بلد نیستم مثل تو احساساتم رو بشناسم و ازشون دفاع کنم... من رو ببخش جونگکوکِ من...
جونگکوک همچنان چشم هاش رو بسته بود اما آروم شدن ریتم نفس هاش به خوبی نشون میداد که حرف های تهیونگ چندان هم بی تاثیر نبود.
تهیونگ همونطور که انگشت شستش رو زیر پلک هاش میکشید گفت:
- حتی اگه قرار باشه، پنجاه سال هم صبر میکنم تا روزی برسه که اونقدر بهم اعتماد داشته باشی که از من نترسی... درسته که هرلحظه دوست دارم لمست کنم و ببوسمت ولی تو همون جونگکوکی ای که من از پشت صفحهی چت حست کردم. پس ببخشید که گذاشتم فکر کنی ممکنه به خاطر این چیز ها ولت کنم... یا حتی پشیمون شده باشم...
جونگکوک بغض ته گلوش رو به سختی فرو برد، کم کم حرف های تهیونگ اون رو آروم و آروم تر کرده بود اما با این حال حرف هایی بود که روی سینهاش سنگینی میکرد و باید میزد:
- وقتی همش اون ها بهم یادآوری میکنن که من این مشکل رو دارم، ناخواسته همه ی زخم های گذشته هم سر باز میکنن تهیونگ... وقتی تو اون حرف هارو زدی حالم از خودم، از زندگیم، از همه چیزم بهم خورد که حتی از مسخره ترین چیز توی دنیا میترسم و به خاطرش با از دست دادن تو قراره تا آخر عمرم افسرده باشم!
آروم چشم هاش رو باز کرد و نگاه براق و لرزونش رو بهش دوخت و گفت:
- چون تو اولین نفری بودی که خواستی کنارم باشی، طوری که این ترس مال منه، اما بقیه از نزدیک شدن بهم میترسن! اما تو نترسیده بودی، تو اولین نفر بودی و میدونستم قرار نیست بعد از تو هم کسی باشه و یا اگه باشه هم بعد از شکست خوردن با تو، هیچ وقت اجازه نمیدم که کسی پاش رو توی زندگیم بزاره، اونوقت شاید به همه ی آدم ها فوبیا بگیرم...
آب دهانش رو به سختی قورت داد، چند ثانیه ای توی سکوت به چشم های محزون تهیونگ نگاه کرد و گفت:
- اگه قراره پشیمون بشی همین الان برو تهیونگ من اینطوری زودتر میتونم با خودم کنار بیام، قبل از اینکه بیشتر بهت وابسته بشم برو!
تهیونگ که تازه میفهمید چه چیزی توی دلش میگذره آروم آروم سرش رو جلو برد و تا وقتی مطمئن شد جونگکوک مشکلی نداره مکثی کرد و بعد آروم لبهاش رو بوسید، کوتاه اما عمیق بوسیدش و وقتی سرش رو عقب آورد نفس سنگین شدهاش رو بیرون داد:
- میخوام برات صبر کنم جونگکوکا... یادت رفته حتی از اینکه دستت رو بگیرم میترسیدی...
لبخندی زد، به چشم های پف کردهاش خیره شد و موهاش رو نوازش کرد:
- حالا حتی بعد از اینکه بوسیدمت هم قلبت آروم میزنه!
کمی عقب تر رفت، پتو رو از روش کنار زد و گفت:
- بیا بریم خونه و پیتزا سفارش بدیم و یه فیلم کمدی ببینیم تا از دلت در بیارم!
جونگکوک آروم روی تخت نشست و در حالی که از شدت گریه کمی ضعف کرده بود، کمی مکث کرد تا سرگیجهاش خوب بشه و گفت:
- اما اگه این سری هم کولا یادت بره برمیگردم همینجا!
تهیونگ خندهای کرد و با وجود اینکه اون لحظه دوست داشت بغلش کنه از روی تخت بلند شد و گفت:
- پاشو بیبی، یادم نمیره!
جونگکوک به دنبالش از روی تخت بلند شد و وقتی تهیونگ بهش پشت کرده بود تا دوباره کلاهش رو روی سرش بزاره به سمتش رفت، چند باری نفس عمیق کشید و بعد درحالی که دست هاش رو از پشت دور کمر تهیونگ حلقه میکرد سرش رو به شونهاش تکیه داد و زمزمه وار گفت:
- اگه نمیاومدی تا صبح انقدر گریه میکردم که روی تخت خشک میشدم!
تهیونگ لبخند غمگینی زد و آروم برگشت و درحالی که یک دستش رو دور شونهاش میانداخت چراغ رو خاموش کرد و با دست دیگهاش دوباره چراغ قوهی گوشیش رو روشن کرد:
- مگه میشد نیام وقتی این خرگوش کوچولو به حرف های قشنگ نیاز داشت؟
جونگکوک لبخندی زد و اون هم دستش رو دور کمر تهیونگ انداخت و گفت:
- ولی من پپرونی میخوام!
تهیونگ خندهای کرد و سرش رو به نشونهی تائید تکون داد:
- هرچی شما بگی بیب!
.................
با شنیدن صدای سرفههای جونگکوک پتو رو از روی خودش کنار زد، از روی مبل بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. شیر رو از داخل یخچال برداشت و درحالی که چشم هاش رو میمالید مقدار تقریبی اندازه ی یک لیوان رو داخل شیرجوش ریخت و اون رو روی گاز گذاشت.
در واقع جونگکوک سرما خورده بود، که انتظارش رو هم داشت. نزدیک دو ساعت توی اون خونه ای که فرقی با یخچال نداشت بودن، قطعا به یک سرماخوردگی شدید ختم میشد. حالا هم اون رو مجبور کرده بود تا روی مبل بخوابه تا مبادا اون هم مریض بشه.
وقتی شیر بالاخره جوش اومد ماگ مخصوص جونگکوک رو برداشت و شیر گرم شده رو داخلش ریخت، ظرف عسل رو هم برداشت و درحالی که قاشق بزرگی ازش رو داخل لیوان شیر میریخت با شنیدن صدای دوبارهی سرفهی جونگکوک سر برگردوند و به اتاق نگاه کرد، بالاخره اون لیوان دسته دار رو برداشت و درحالی که با قاشقی که داخلش بود همش میزد تا عسل به خوبی حل بشه وارد اتاقشون شد.
جونگکوک که بی حال و بین خواب و بیداری بود با شنیدن صدای برخورد قاشق به دیواره های لیوان چشمهاش رو باز کرد و با صدای گرفتهاش گفت:
- هنوز که بیداری!
تهیونگ کنارش نشست، لیوان رو روی پاتختی گذاشت و آروم با نوک انگشتش موهاش رو از روی پیشونی تب دارش کنار زد و جونگکوک هم همونطور که پلکهاش بسته بود نالید:
- گلوم درد میکنه!
تهیونگ سری به نشونهی تاسف تکون داد و گفت:
- فکر میکنی به خاطر چیه؟
جونگکوک که باز هم حوصله ی سرزنش های تهیونگ رو نداشت پتو رو بیشتر روی خودش کشید. اما تهیونگ ادامه داد:
- شاید به خاطر اینکه، دیشب ازم خواستی تا بعد از اینکه بدنت توی اون خونه یخ زده بود، باهم دوتا بستنی قیفی با طعم توت فرنگی بخوریم و توی خیابون های یخ زدهی نیویورک قدم بزنیم. اون هم وقتی که فقط طبق عادتت یه هودی تنت کرده بودی و هیچ جوره راضی نمیشدی کاپشن من رو بپوشی!!
جونگکوک که میدونست غر زدن های تهیونگ تازه شروع شده غلتی زد و سعی کرد به حرف هاش واکنشی نشون نده اما اون دست بردار نبود.
- یا شاید هم به خاطر این که علاوه بر بستنی خودت، بیشتر از نصف بستنی من رو هم خوردی! بعد هم که وقتی اومدیم خونه، بعد از خوردن پیتزای مورد علاقت منوی همیشگیت رو، رو کردی؛ پنج تا اسکوپ بستنی شکلاتی...
- نسکافه ای بود!
با تذکر جونگکوک خندهاش گرفت و درحالی که حرفش رو اصلاح میکرد گفت:
- پنج تا اسکوپ بستنی نسکافهای خوردی و شب با وجود اینکه احساس گلودرد و سرماخوردگی داشتی، باز هم کلی اسنک و پفیلا خوردی!
کمی سکوت کرد و وقتی که جونگکوک فکر کرد بالاخره حرف هاش تموم شده تهیونگ با صدای بلند تری ادامه داد:
- و حدس بزن چی؟؟؟ دیشب تیشرتتو در آوردی و تا خود صبح هر بار که پتو رو انداختم روت باز هم اون رو پرت کردی!
- خیلی خب بسه!
تهیونگ درحالی که با دستش دور لیوان رو میگرفت تا از اینکه کمی خنک و قابل خوردن شده باشه مطمئن بشه باز هم ادامه داد:
- و وقتی هم بهت گفتم داری سرما میخوری و بهتره یه قرص بخوری و بخوابی، منوی بعدیت رو بیرون آوردی، باز هم آقا خرگوشه که عاشق بستنیه، کل روز رو بستنی خورد طوری که مطمئنم فریزر که درش که به خاطر بستنی هایی که توش پر شده بود بسته نمیشد، الان خالی شده!
جونگکوک بالاخره به سمتش برگشت و نگاه رنگ و رو رفتهاش رو بهش دوخت و میون سرفه هاش گفت:
- تهیونگ شی من از کارم پشیمون نیستم، ترجیح میدم علت مرگم خوردن بستنی زیاد باشه تا بر اثر کهولت سن!
تهیونگ که همچنان میخندید ماگِ روی میز رو برداشت و درحالی که بار دیگه همش میزد گفت:
- باشه تسلیم! ولی بلند شو این رو بخور، گلوت رو گرم میکنه و کمتر سرفه میکنی.
جونگکوک بدون هیچ اعتراضی کمی بلند شد و در حالی که به پشتی تخت تکیه میداد لیوان رو از دستش گرفت و بینیش رو بالا کشید:
- مرسی آقای غرغرو، حالا هم میتونی بری بیرون تا مریض نشی و دوبرابر سرم غر بزنی!
تهیونگ بدون اینکه از جاش تکون بخوره همونجا موند و وقتی بالای لب جونگکوک خط سفیدی شکل گرفت سرش رو جلو برد و گفت:
- منم شیر میخوام!
جونگکوک متعجب بهش نگاه کرد و وقتی سر تهیونگ جلو تر اومد خواست لیوان رو به سمتش بگیره اما تهیونگ آروم بالای لبش رو بوسید و بعد با لبخندی سرش رو عقب آورد و به جونگکوک که حالا توی خودش جمع شده و ماگ رو محکم میون دست هاش فشار میداد نگاه کرد:
- همینقدر کافیه!
نفسش رو به سختی بیرون داد و درحالی که آستینش رو پشت لبش میکشید با اخمی گفت:
- هوس کردی سرما بخوری؟
تهیونگ سرش رو به نشونهی تائید تکون داد و جونگکوک هم درحالی که بهش چشم غرهای میرفت باقی موندهی شیر داخل لیوان رو هم سر کشید و اون رو بهش داد:
- خیلی خب برو بیرون میخوام بخوابم!
تهیونگ لیوان رو روی میز گذاشت و درحالی که از روی جونگکوک غلتی میزد، طرف دیگهی تخت دراز کشید و قبل از اینکه بهش اجازه بده اعتراضی کنه اون رو از روی پتو میون آغوشش کشید:
- اونجا خوابم نمیبره، میخوام پیش تو باشم!
جونگکوک که بین بازوهای محکم تهیونگ اسیر شده بود بهش نگاه کرد و سعی کرد خودش رو ازش جدا کنه:
- من مثل تو حوصله ندارم ازت پرستاری کنم، پاشو برو بیرون!
اما تهیونگ محکم تر از قبل بغلش کرد و اون رو بیشتر میون آغوشش کشید:
- اشکال نداره بیبی!
جونگکوک باز هم کمی تقلا کرد اما وقتی دید تهیونگ کوتاه نمیاد تسلیم شد و به سختی به پهلوش دراز کشید:
- حداقل فقط از پشت بغلم کن! سرما بخوری میکشمت!
تهیونگ لبخندی زد و پلک هاش رو آروم بست، دوباره محکم تر از قبل جونگکوک رو به خودش فشرد و زمزمه وار گفت:
- شب بخیر آقای خامه ای من!
............
*چهار ماه بعد*
نگاه کوتاهی به جونگکوک که روی مبل نشسته و درحالی که توی فکر بود ناخن هاش رو میجوید انداخت و بعد روش رو برگردوند؛ اما کمی بعد درحالی که بسته ی طعم های مختلف بستنی رو داخل فریزر جاساز میکرد دوباره بهش نگاهی انداخت، اینکه بر خلاف دفعات دیگه به سمت خرید هاش نیومده بود و با کنجکاوی به بستنی هایی که خریده بود نگاه نمیکرد عجیب بود!
بالاخره در فریزر رو بست، دست های یخ زدهاش رو مشت کرد و به سمتش رفت اما جونگکوک یک دفعه سرش رو به سمتش برگردوند و گفت:
- دوست داری بار اولمون کجا باشه؟ رو مبل؟ تخت؟ میز؟ حموم؟ یا هتلی جایی؟
تهیونگ تنها مدت طولانی ای شوکه بهش نگاه کرد، چرا یک دفعه همچین سوالی پرسیده بود؟ آب دهانش رو به سختی فرو برد و گفت:
- چه... فرقی... می...کنه...!
جونگکوک از روی مبل بلند شد و درحالی که به سمت اتاق میرفت گفت:
- خیلی فرق میکنه!
به دنبال جونگکوک راه افتاد، چرا الان این حرف هارو میزد؟
- خیلی خب اصلا هرچی تو بگی!
دوباره یک دفعه جونگکوک به سمتش برگشت، آهی کشید و درحالی که دست هاش رو به کمرش میزد گفت:
- میدونی، امروز مامانم فهمید که من الان نزدیک یک ساله باهات زندگی میکنم!
تهیونگ با چشم های درشت شدهاش بهش نگاه کرد، ترسیده و نگران قدمی جلو گذاشت و شوکه گفت:
- چی؟ چه طور...؟
جونگکوک که خودش هم اولش مثل تهیونگ شوکه بود خنده ای کرد و شونه ای بالا انداخت:
- چیزی نگفت، بی خبر از لس آنجلس اومده بود و رفت خونه ی من و دید اونجا یک نفر دیگه زندگی میکنه! بعد هم زنگ زد بهم و وقتی دیدمش مجبور شدم بهش بگم!
تهیونگ نفس بریدهای کشید و آب دهانش رو به سختی فرو برد:
- چی گفتی؟
- گفتم یک سال و نیمه که باهات اشنا شدم و یک ساله باهات قرار میزارم اون هم خوشحال بود که با این فوبیام تونستم با یک نفر آشنا بشم! ولی اگه بابام بود، قطعا واکنش جالبی به اینکه با یک پسرم نمیداد!
تهیونگ که کم کم از نگرانی هاش کم شده بود، با لبخندی سمت جونگکوک اومد:
- خیلی خب پس یه استرسمون کم شد!
سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و وقتی هر دوشون مدت طولانی ای سکوت کردند زبونش رو روی لبش کشید، نفسش رو بیرون داد و چند باری جملاتی که روانشناسش همیشه بهش میگفت رو توی ذهنش مرور کرد.
" لمس کردن یه امر عادی توی روزمرهست، هر کسی با لمس کردن نمیخواد بهت آسیب بزنه، کسی که دوستت داره میخواد با لمس کردنت عشقش رو بهت نشون بده، هیچ کس نمیخواد با یک آغوش گرم بهت آسیب بزنه، کسی که دوستت داره و برات صبر کرده نمیخواد ازت سو استفاده کنه"
چندین بار دیگه همهی این جملات رو توی ذهنش آورد و قدمی به سمت تهیونگ برداشت:
- میدونی... برات یه کادو دارم!
تهیونگ که تمام مدت به چهرهی پریشون جونگکوک نگاه میکرد ابرویی بالا انداخت و وقتی جونگکوک بیشتر بهش نزدیک شد متعجب گفت:
- چه کادویی؟
سعی میکرد خودش رو آروم کنه، اون یا همین امشب باید انجامش میداد یا هیچ وقت نمیتونست این مرز بین خودش و تهیونگ رو از بین ببره، باز هم جلوتر رفت و وقتی مقابلش قرار گرفت گفت:
- تو جیب پشت شلوارم پیداش کن!
تهیونگ که سر از کارهاش در نمیآورد ابرویی بالا انداخت اما تا میخواست طبق گفتهاش دستش رو از کمرش رد کنه جونگکوک سرش رو خم کرد و لبهاش رو به لبهاش رسوند. شوکه چند ثانیه ای سر جاش میخکوب موند. دفعات زیادی بود که جونگکوک اون رو بوسیده بود اما نمیدونست چرا الان شوکه بود؛ اون هم وقتی این در حد یک بوسه ی سطحی و ساده نبود. دست های جونگکوک رو که با تردید روی گردنش نشست رو احساس کرد و وقتی دید اون میخواد بوسشون رو عمیق تر کنه چشم هاش رو بست و خودش رو بیشتر بهش نزدیک کرد، یک دستش رو بلند کرد و آروم روی صورتش گذاشت. بوسه های خیس و آروم جونگکوک طوری قلبش رو هیجان زده کرده بود که نمیدونست باید جواب بوسه هاش رو بده و یا به صدای قلبش گوش بده.
جونگکوک که حتی نمیخواست چشم هاش رو باز کنه بوسشون رو لحظه ای قطع کرد و آب دهانش رو به سختی فرو برد. همچنان میترسید و حتی با فکر ادامهاش هم تنش به لرزه می افتاد اما نمیخواست دست برداره، بالاخره که این ترس به لذت تبدیل میشد!
- نمیخوای کادوتو برداری؟
تهیونگ کمی سرش رو عقب آورد و نفس بریدهاش رو بیرون داد، مدتی به امید باز شدن چشم هاش منتظر موند اما وقتی واکنشی ازش ندید کمی خم شد و دستش رو داخل جیب شلوار جونگکوک برد و بسته ی کوچک پلاستیکی ای که داخلش بود رو بیرون کشید اما به ثانیه نکشید که با چشم های درشت شده اش به جونگکوک نگاه کرد:
- جو... کوک... این چیه!
دستش رو جلو برد و صورت تهیونگ رو گرفت و به سمت خودش برگردوند:
- بیا امشب رو یکم طولانی کنیم...
تهیونگ هنوز شوکه بهش نگاه میکرد. باورش نمیشد جونگکوک همچین چیزی ازش میخواد؛ اون هم وقتی میدونست که اون هنوز آماده نیست:
- کوک من واقعا هیچ مشکلی ندارم!
جونگکوک سرش رو به نشونهی منفی تکون داد و نفس بریدهای کشید:
- من مشکل دارم... یا امشب... یا هیچ وقت!
نگاه گیجش رو همونطور بهش دوخت، آب دهانش رو با صدا قورت داد و تا خواست کمی ازش فاصله بگیره جونگکوک باز هم اون رو به سمت خودش کشید:
- بیا ترس هام رو از بین ببر...
اما همچنان نگاهش پر از تردید بود. مطمئن بود اون آمادگیش رو نداره و نمیخواست اینکارو انجام بده:
- حتی امشب هیچ مناسبت خاصی هم نداره، ولنتاین هم سه ماه پیش بود، بیا ...
- خب ما مناسبتش رو میسازیم، سال دیگه امشب رو جشن میگیریم!
مدتی رو به چشم های مردد تهیونگ نگاه کرد و وقتی دید قرار نیست حرکتی انجام بده، همونطور که با تفکرات توی ذهنش خودش رو آروم میکرد دوباره سرش رو جلو برد و بوسه ی جدیدی رو شروع کرد، حتی این بوسه ی ساده هم باعث میشد تا قلبش از حس واهمه ای که داشت محکم تر از قبل بزنه، اما اون قرار نبود از تهیونگ بترسه!
تهیونگ شوکه بود؛ نمیخواست بهش آسیب بزنه. میتونست هنوز هم براش صبر کنه اما الان که جونگکوک این خواسته رو توی ذهنش انداخته بود نمیتونست بیخیالش بشه. مدت طولانی ای گذشت تا اون هم کم کم کنترل بوسه هاشون رو به دست گرفت. همچنان با احتیاط شونه و صورت و گردنش رو لمس میکرد تا میون بوسهاشون اون رو نترسونه، اما به طرز عجیبی جونگکوک خودش برای لمس های بیشتر پیش قدم میشد. هرچند که لرزش دست هاش رو احساس میکرد. حتی میتونست بفهمه به خاطر استرسش چه طور زیر بوسه هاشون نفس کم میاره.
وقتی با تمام این وجود جونگکوک لحظهای بوسهاش رو قطع کرد و کمی به عقب هلش داد خودش همونطور که با شک و تردید بهش نگاه میکرد روی تخت نشست و لحظه ای بعد جونگکوک باز هم به سمتش اومد. وقتی خم شد تا دوباره بوسهی جدیدی از سر بگیره، کمرش رو آروم گرفت و به سمت خودش کشید و با این کارش جونگکوک کم کم روی پاهاش نشست، دست هاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و تا میخواست سرش رو جلو بیاره تهیونگ زمزمه کرد:
- کوک داری میلرزی...
جونگکوک چند ثانیه ای نفسش رو حبس کرد، درست بود که همه ی وجودش با اضطراب و ترس عجیب و وحشتناکی پر شده بود اما کنارش نیروی دیگهای توی وجودش بود که بهش اجازه نمیداد عقب بکشه.
بی توجه به حرف تهیونگ دوباره سر خم کرد و بوسهاشون رو ادامه داد اما تهیونگ که نمیتونست به وضعیت حال جونگکوک بی تفاوت باشه آروم دستش رو روی کمرش کشید، دست هاش رو کم کم بلند کرد و با قاب کردن صورتش اون رو وادار کرد تا این بوسه رو تموم کنه:
- من نمیخوام بهت آسیب بزنم!
جونگکوک چند ثانیهای بهش خیره بود، حتی همین حرفش هم کمی اون رو آروم تر کرده بود. درسته اون نمیخواست بهش آسیبی بزنه، اون دوستش داشت. همونطور که خودش دوستش داشت. کاری هم که میخواستن انجام بدن یک امر عادی بین همهی زوجین بود؛ پس تنها باید به تهیونگ اعتماد میکرد.
- اینکار رو نمیکنی تهیونگ...
تهیونگ کمی صورتش رو نوازش کرد و بعد سرش رو بلند کرد و بوسهای روی گونهاش کاشت:
- تا همین جا هم کافیه بیبی بیا بعدا...
اما جونگکوک با هل و فشاری که بهش وارد کرد، وادارش کرد تا روی تخت دراز بکشه. خودش هم پاهاش رو دو طرف کمرش گذاشت، سرش رو پایین برد و در حالی که آب دهانش رو قورت میداد گفت:
- گفتم یا امشب... یا هیچوقت!
تهیونگ که همچنان اون بستهی کاندوم رو توی دستش داشت، اون رو روی تخت انداخت و درحالی که توی یک حرکت با گرفتن کمر جونگکوک جاشون رو عوض میکرد، بالای سر جونگکوک قرار گرفت و گفت:
- پس یک لحظه صبر کن!
تهیونگ مقابل چشم های کنجکاوش بلند شد و به سمت کمد ها رفت. مدت طولانیای بهش نگاه کرد و وقتی تهیونگ بالاخره چیزی که میخواست رو پیدا کرد به سمتش برگشت. نگاهی به دستمال گردنی که دستش بود انداخت و وقتی دوباره بالای سرش قرار گرفت نفس بریدهای کشید و با هیجانی که نمیدونست از ترس و استرس بود یا چیز دیگهای بهش خیره موند.
- پس بزار چشم هات رو ببندم...
اما وقتی دست های تهیونگ مقابل چشم هاش قرار گرفت سریع مچ دستش رو گرفت:
- برای چی!
تهیونگ لبخندی زد و آروم دست هاش رو کنار زد و درحالی که اون دستمال رو مقابل چشم هاش میگرفت گفت:
- فقط بهم اعتماد کن!
جونگکوک باز هم میخواست اعتراضی کنه اما به دلیل ناشناختهای آروم موند تا اون هر کاری که میخواد انجام بده. وقتی تهیونگ گرهاش رو پشت سرش محکم کرد خم شد و صورتش رو با فاصلهی کمی از صورتش قرار داد و بعد وقتی با برخورد نفس داغش به پوست صورتش اون به خودش لرزید، لبخندی زد و کنار گوشش زمزمه کرد:
- میخوام گردنتو ببوسم بیبی...
جونگکوک که حتی با تصورش هیجان زده شده بود ناخواسته کمی گردنش رو کج کرد و وقتی لبهای داغ تهیونگ رو روی پوست گردنش احساس کرد، لبش رو گزید. حس بوسههاش جدید بود و کنار هر لحظهای که قلبش با لمس های سطحیش فرو میریخت، چیزی هم توی دلش تکون میخورد.
هر لحظه حس خواستن جونگکوک که توی این یک سال هر روز سرکوبش میکرد، بیشتر و بیشتر اون رو تحریک میکرد اما با این حال به سختی خودش رو کنترل میکرد تا چیزی رو با عجله پیش نبره. نمیخواست با مکیدن عمیق پوست گردنش حتی فکر ترس رو به ذهنش بندازه. هرچند که پوست شیرین و وسوسه برانگیزش مدام ازش میخواست تا کبودش کنه.
دست هاش رو آروم پایین برد و وقتی لبهی تیشرت جونگکوک رو گرفت آروم سرش رو عقب آورد. جونگکوک هنوز میلرزید و به سختی با دهانش نفس میکشید اما این که با این وجود همچنان بازوهاش رو گرفته بود کمی براش جای امیدواری داشت:
- سوییتی... میخوام تیشرتت رو درارم...
جونگکوک تنها سری به نشونهی تایید تکون داد و تهیونگ اینبار از عمد درحالی که نوک انگشت های یخ زدهاش رو روی بدن جونگکوک میکشید اون رو بالا زد. لرز های خفیف بدن جونگکوک رو احساس میکرد اما این واکنش ها نسبت به روز های اولی که با لمس شدن حملات عصبی بهش دست میداد چیز زیادی نبود. وقتی با بالا آوردن تیشرتش جونگکوک کمی از تخت بلند شد تهیونگ هم اون رو از بدنش بیرون کشید و تیشرت رو گوشه ای پرت کرد.
جونگکوک کمی توی خودش جمع شد. زبونش بند اومده بود و نمیتونست حرفی بزنه، پس تنها توی ذهنش به حرف های تهیونگ فکر میکرد و سعی میکرد تا بهش اعتماد کنه.
- بیبی باز رفتی باشگاه!
سرش رو کمی بلند کرد تا شاید از لای دستمالِ دور چشم هاش چیزی ببینه اما وقتی نتونست گفت:
- خیلی وقته نرفتم...
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و سرش رو پایین برد:
- مطمئنی؟ چون این عضله ها خیلی خوردنی به نظر میرسن!
جونگکوک تا میخواست خندهای کنه با حس لبهای تهیونگ جایی زیر سینهاش هینی کشید و با حس سر انگشت هاش که آروم بدنش رو لمس میکرد سیخ شدن موهای بدنش رو احساس کرد، آب دهانش رو به سختی قورت داد و تهیونگ هم لب های خیس و داغش رو روی بدنش بالا کشید و وقتی به استخون ترقوهاش رسید بوسهی آرومی روش زد:
- میشه یکم جای بوسههام روی گردنت صورتی بشه؟
جونگکوک که حتی با تصورش هم چیزی توی دلش تکون خورده بود دست هاش رو بلند کرد و آروم آروم روی شونههای تهیونگ گذاشت و وقتی با سرشونهی لختش مواجه شد فهمید که اون هم لباسش رو درآورده. تهیونگ که واکنشی ازش ندید لبهاش رو کنار گوشش رسوند:
- صدام رو میشنوی هانی؟
جونگکوک تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد و تهیونگ هم کمی سرش رو پایین تر آورد و لبهاش رو به گردنش رسوند. اول بوسهی آرومی کنار گردنش کاشت، وقتی نفس های تند شدهاش رو احساس کرد کمی مکث کرد و بعد دوباره لب هاش رو به گردنش چسبوند و اینبار پوست گردنش رو میون لب هاش کشید.
جونگکوک کمی سرش رو عقب برد و پلک هاش رو به هم فشرد. همه چیز تا الان براش لذت بخش بود، اما این مسئله همیشه توی ذهنش طوری پررنگ بود که همچنان از رفتار های پیشبینی نشدهی تهیونگ میترسید.
- میدونی شلوارت خیلی مزاحمه... برای ادامهی کار لازمه بیوفته پایین تخت!
خندهی خشکی کرد و تهیونگ هم با دیدنش فهمید که هنوز از این موضوع میترسه پس جایی زیر چونهاش رو بوسید:
- حس میکنم یه پروانهای جونگکوکا... پس طوری لمست میکنم که هیچ آسیبی بهت نزنم... باشه؟
- من خوبم ته...
لبخندی زد و درحالی که دستش رو پایین میبرد دوباره لب هاش رو کنار گوشش برد. آروم دکمهی شلوارش رو باز کرد و وقتی کمی شلوارش رو پایین کشید و جونگکوک پاهاش رو توی هم جمع کرد، تهیونگ خندهای کرد و کنار گوشش نجوا کرد:
- هی رونهات قراره خیلی وسوسه برانگیز باشه! میخوام بهش چنگ بزنم!
جونگکوک، وقتی اون شلوارش رو تا زیر زانوش پایین کشید با قورت دادن آب دهانش سیبک گلوش بالا و پایین رفت و هیجان زده گفت:
- ته چشم هام رو باز کن!
تهیونگ بالاخره اون شلوار مزاحم رو روی زمین انداخت و طبق هشدار قبلیش دستش رو زیر رونش برد اما برخلاف چیزی که گفت تنها رون خوش فرمش رو لمس کرد:
- نه جونگکوکا... قراره فقط به لمس هام گوش بدی!
وقتی دست جونگکوک به سمت دستمال رفت سریع دست هاش رو گرفت و کم کم انگشت های خودش رو میون انگشت هاش حلقه کرد:
- گوش کن جونگکوکا...
جونگکوک که کوتاه اومده بود لبش رو گزید و سرش رو به نشونهی تائید تکون داد و بعد تهیونگ هم آروم دست هاش رو ول کرد:
- خیلی خب باز بریم سراغ رون هات!
دوباره زیر رون هاش رو گرفت و وقتی کمی زانوهاش رو از هم فاصله داد خودش میون پاهاش قرار گرفت. کم کم به سمتش اومد و وقتی بالای سرش خیمه زد گفت:
- میخوای بدونی تا همین جا چقدر تشنم کردی؟
جونگکوک که منظورش رو نمیفهمید با قرار گرفتن پایین تنهی تهیونگ زیر شکمش و حس عضو سخت شدهاش که روی عضو خودش کشیده شد، نفس بریدهای کشید، دست هاش رو بلند کرد و چنگی به بازوهاش زد:
- آه ته...
تهیونگ خندهی سرمستی کرد و بوسهی عمیقی روی لبهاش کاشت:
- جونم؟
جونگکوک نفس بریدهاش رو بیرون داد و تا میخواست حرفی بزنه صدای تهیونگ توی گوشش پیچید:
- میدونی دیگه نمیلرزی... پس بزار یه سر به جونگکوک کوچولو بزنیم!
وقتی دست تهیونگ رو روی باکسرش احساس کرد نفسش رو توی سینهاش حبس کرد و باز هم غیر ارادی پاهاش رو جمع کرد اما تنها بیشتر دور کمر تهیونگ که میون پاهاش بود حلقه شد. تهیونگ آروم از روی باکسرش کف دستش رو بالا و پایین برد و وقتی برخلاف چیزی که انتظارش رو داشت صدای نالههای ریز جونگکوک رو شنید لبخندی روی لبهاش نشست:
- آه الان این هم مزاحمه!
جونگکوک که به محض اینکه فهمیده بود منظورش از مزاحم باکسرشه، تهیونگ اون رو از پاش بیرون کشیده بود؛ با حسی که نمیدونست از سر ترس بود یا خجالت لبش رو گزید و وقتی دست سرد تهیونگ اینبار عضو سخت شدهاش رو لمس کرد دست هاش رو مشت کرد:
- آه تهیونگ... چرا دستت انقدر... سرده...
تهیونگ که آروم دستش رو حرکت میداد دست دیگهاش رو به سمت دکمهی شلوارش برد و وقتی زیپ شلوار خودش رو هم پایین میکشید گفت:
- هیجان زدهام بیبی...
جونگکوک لبش رو گزید و وقتی با تکون های تخت احساس کرد تهیونگ هم شلوارش رو بیرون کشیده دوباره ترس جدیدی به جونش افتاد و نفس نفس زنان پاهاش رو جمع کرد:
- تهیونگ... داری چی کار میکنی؟
تهیونگ وقتی رنگ ترس رو دوباره توی صداش شنید جلو اومد و آروم زیر کمر جونگکوک رو نوازش کرد:
- هر کاری بخوام انجام بدم بهت میگم!
جونگکوک که گرمای نفس هاش رو روی صورتش احساس میکرد دست بلند کرد و شونههاش رو گرفت:
- میترسم...
تهیونگ کمی مکث کرد و بعد سرش رو پایین برد و دوباره بوسهی جدیدی رو روی لبهاش شروع کرد. نفس های مقطع و بریده بریدهاش رو احساس میکرد پس بوسشون رو آروم تر اما طولانی کرد تا کمی آرومش کنه. دست دیگهاش رو بلند کرد و کمی موهاش رو نوازش کرد و بالاخره بوسشون رو قطع کرد:
- میخوای ادامه ندم؟ میرم حموم یه فکری به حال تهیونگ کوچولو میکنم!
جونگکوک که با این حرف تهیونگ کمی ذهنش از ترس دور شده بود خندهای کرد و گفت:
- نه... اینطوری جونگکوک کوچولو تنها میشه!
تهیونگ خنده کنان بوسه ای روی خط فکش زد و دوباره دستش رو پایین برد:
- درسته جونگکوک کوچولو به کمک نیاز داره!
وقتی تهیونگ دوباره عضوش رو به دست گرفت لبش رو گزید و با حسی که هر لحظه زیر دلش پخش میشد قوسی به کمرش داد. باورش نمیشد الان طوری هیجان زده بود که نمیتونست بیخیالش بشه و ترسش به آرومی داشت کمرنگ میشد.
تهیونگ وقتی صدای نالههای جونگکوک که بلند تر شده بود رو شنید کم کم حرکت دستهاش رو آروم تر کرد و دوباره میون پاهای جونگکوک قرار گرفت:
- تو جیب دیگهات لوب نداشتی؟
جونگکوک خندهی نصفهای کرد و دست هاش رو جلو برد:
- دستت رو بده...
تهیونگ طبق گفتهاش دستش رو بهش داد و جونگکوک هم کمی سرش رو بلند کرد و وقتی تهیونگ متوجه منظورش شد دوتا از انگشت هاش رو جلوی دهانش گرفت و اون هم به خوبی انگشت هاش رو مکید و با بزاق دهانش اون ها رو خیس کرد. تهیونگ انگشتهاش رو مقابل ورودی جونگکوک قرار داد اما وقتی لرزش بدنش رو دوباره حس کرد دست نگه داشت و گفت:
- بیب... درد داره... ولی ...
- میدونم... خوبم...
تهیونگ سرش رو خم کرد و بوسهای به رونش زد و آروم یکی از انگشتهاش رو وارد کرد، وقتی تنها واکنشی که از جونگکوک دریافت کرد تند شدن نفس هاش بود، کمی جرات گرفت و آروم انگشت دومش رو هم واردش کرد. اما وقتی نالهی خفه اش رو شنید بدون اینکه قصد تکون دادن انگشت هاش رو داشته باشه باز هم بوسه ای به رونش زد و دست دیگهاش رو به سمت عضو خودش برد و بعد وقتی احساس کرد کمی آروم تر شده انگشت هاش رو حرکت داد. جونگکوک که حس عجیبی داشت باز هم به کمرش قوسی داد. حسش هیچ شباهتی به ترس نداشت، هیجان قلبش هم از ترس نبود، لبهای خشک شده اش رو با زبونش خیس کرد و وقتی لذت هر لحظه بیشتر از قبل توی بدنش پخش میشد سرش رو به بالشتش فشار داد.
تهیونگ دستش رو به سمت بستهی کاندوم برد و درحالی که با دندونش پلاستیک دورش رو باز میکرد، آروم انگشت هاش رو بیرون کشید.
جونگکوک که تنها صدای باز شدن بستهی کاندوم رو میشنید آب دهانش رو به سختی فرو برد و بعد از چند ثانیهای گذشت بالاخره صدای تهیونگ رو شنید:
- میدونی کوک این یکم برام کوچیکه!
جونگکوک شوکه کمی سرش رو بلند کرد و اما وقتی تازه یادش افتاد نمیتونه چیزی ببینه دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت:
- مگه... چقدر بزرگه!
تهیونگ خندهای کرد و زیر رون هاش رو گرفت، کمی کمر جونگکوک رو بلند کرد و هیجان زده نفسش رو بیرون داد:
- الان خودت میفهمی...
جونگکوک سریع دستش رو به سمت دستمالی که به چشم هاش بسته بود برد ولی تا میخواست اون رو از جلوی چشم هاش کنار بزنه تهیونگ ساق دستش رو گرفت:
- آیآیآی...
- بزار ببینم!
تهیونگ سر عضوش رو به ورودیش رسوند و اجازه نداد جونگکوک به بحث قبلی ادامه بده:
- تهیونگ کوچولو داره میاد!
وقتی قبل از اینکه حتی چیزی احساس کنه درد شدیدی توی بدنش پیچید، دستش رو جلو برد و دست تهیونگ که به قصد گرفتن دستش جلو اومده بود رو گرفت، محکم فشارش داد و نالهی دردناکی کرد. تهیونگ که همونطور بی حرکت مونده بود خم شد و بوسهای کنار لالهی گوشش زد:
- گفته بودم بهت خودت میفهمی!
جونگکوک به سختی نفسش رو بیرون داد و همونطور که با یک دستش، دست اون رو میون مشتش فشار میداد، با دست دیگهاش به شونهاش چنگ زد و اخم هاش رو توی هم کشید:
- آه... لعنت... بهت...
تهیونگ خندهای کرد و لالهی گوشش رو با لبهاش به بازی گرفت:
- دلم خواست یک چیزی بهت بگم...
جونگکوک که همچنان تنها درد احساس میکرد با تکون خوردن کمر تهیونگ نالهی بلندتری کرد و میون نالههاش گفت:
- چ... چی...
تهیونگ با آرنجش روی تخت تکیه کرد و بلند شد و درحالی که بوسهای روی قلبش میزد گفت:
- دوستت دارم
................
YOU ARE READING
Hear Your Touch | OneShot | VKOOK
Fanfictionتهیونگ نزدیک شیش ماه بود که با جونگکوک قرار میذاشت! اما اون ها یک مشکل بزرگ داشتن! اون هم این بود که جونگکوک از یک فوبیای نادر رنج میبرد... ترس از لمس شدن توسط دیگران کاپل: ویکوک ژانر: فلاف - برشی از زندگی - اسمات نویسنده: Moonlike_Rmy چنل تل...