Mess Or Maze?

46 15 25
                                    


سوار مترو شد. گوشه ای ایستاد و نگاهی به اطراف کابین انداخت. به این فکر کرد که شاید بهتره از این به بعد با دوچرخه بره سرکار! البته قبلش باید یه دوچرخه میخرید.
بی صدا نفسشو بیرون فرستاد هندزفری رو توی گوشه‌اش گذاشت و دستی روی برجستگی موبایلش که توی جیبش بود کشید.
درهای مترو بسته شد. نگاهی به ریل‌هایی که با سرعت از کنارش عبور می‌کرد انداخت.هوایی اطرافش در رفت و آمد نبود، فقط همه چیز بیرون از پنجره به سرعت حرکت می‌کرد. چشم‌هاش رو بست، سرش رو به دیواره کابین تکیه داد و تو ذهنش تکرار کرد
*اشکالی نداره...
It’s life again… *

از در پشتی وارد رستوران شد و به سمت کمدش رفت. لباس‌هاش رو عوض کرد،هندزفری رو توی کمدش گذاشت و گوشی رو روشن کرد.به محض روشن کردن گوشی چند پیامک تبلیغاتی گوشی رو لرزوند. با بی میلی گوشی رو هم توی کمدش گذاشت و لاکر رو قفل کرد.خیلی اتفاقی نگاهش به نوشته‌ای که روی در لاکر چسبده بود افتاد."زندگی یک هزارتو ست". ابرویی بالا انداخت و با بی میلی لب زد
-یا شایدم فقط یه بی نظمی حساب شده ست!
از انباری طِی ای برداشت و سعی کرد خودش رو با تمیز کردن زمین مشغول کنه. تا شروع ساعت کاری رستوران هنوز نیم ساعت مونده بود. گرچه به نظرش کلمات تجربه ها رو به خوبی شرح نمیدادن اما موندن توی رختکن کارکنان و گوش دادن به کلماتی که راجب زندگی زناشویی و اخبار بود، چیزی نبود که بتونه به سادگی تحمل کنه‌؛حداقل نه امروز!
رستوران باز شد و پشت سینک ایستاد.رستورانی که جونگکوک توش کار می‌کرد یه رستوران خیلی شیک و گرون بود،رستورانی که اغلب سلبریتی‌ها یا افراد پولدار زمانشون رو اونجا میگذروندن،اما جونگکوک کسی بود که دلش نمی‌خواست دیده بشه! چه توسط افراد پولدار چه سلبریتی ها و کدوم رستوران معروفی بود که دلش نخواد یکی از کارکنانش با هدف "دیده نشدن" شروع به کار کنه؟ از اونجایی که بدن آماده ای داشت کارش زیاد سخت نبود، ظرفها رو می‌شست، توی رسوندن مواد غذایی به آشپزها کمک می‌کرد و گاهی که رستوران خیلی شلوغ بود به گارسون ها توی رسوندن غذا کمک می‌کرد.
بوی غذا به هوا گرمای لذت بخشی داد.خوراکی هایی که تغغیر شکل میدادن(یا نمیدادن؟). صدای جِلِز و وِلِزی بلند شد و جونگکوک به این فکر کرد که کدوم خوراکی بدبختی ممکنه توی اون ظرف داغ بین جدال روغن و ماهیتابه گیر افتاده باشه.
زمان گذشت و تایم ناهار رسید.
توی ساختمون نسبتا بزرگ رستوران بهترین مکان برای گذروندن تایم ناهار کجا میتونست باشه؟
انتخاب جونگکوک همیشه یکی بود... "پشت بوم"!
دور از سر و صدای بهم خوردن چاپستیک یا قاشق با ظرفها و حرفهای تکراری. همیشه براش عجیب بود، دونستن اینکه یه جای دنیا مکانی به هر علتی تخریب شده و عده ای مرده بودن یا اینکه بچه یکی از کارکنا به دنیا اومده بود به چه دردی میخوره وقتی مفهوم مرگ و زندگی رو درک نکرده باشی؟ (البته، هیچوقت هم به این فکر نکرده بود که چرا باید برای مردم مهم باشه؟!)

وقتی از رستوران بیرون اومد شب شده بود. دیر وقت بود اما انجامش رو ضروری میدونست پس مسیرش رو به سمت بیمارستان نزدیک محل زندگیش کج کرد.
وارد بیمارستان شد و مستقیم به سمت اتاق نوزادان قدم برداشت. روبروی دیوار شیشه ای که فاصله‌‌ش با اون نوزادها رو یادآوری می‌کرد ایستاد. نگاهش رو به بچه‌ها داد و توی افکارش غرق شد.
رفتن به بیمارستان و زل زدن به نوزادها کاری بود که بیشتر اوقات انجام می‌داد.انقد به اون بچه‌های کوچیک زل میزد که آخر یکی بهش میگفت دست برداره و بره خونه.
اونشب هم همین اتفاق افتاد. وقتی به محل زندگیش رسید یکی دو ساعت از نیمه شب گذشته بود.
بدون گفتن حرفی لباس‌هاش رو عوض کرد و روی تخت دراز کشید.فردا روز تعطیل بود و مثل هربار رستوران شلوغ میشد. این یعنی باید از آشپزخونه بیرون میومد؟
آهی کشید. قرار نبود همیشه توی یک رستوران چند ستاره و معروف آدمهایی که برای صرف غذا میان، یا اون کسایی که تو آشپزخونه و به عنوان گارسون کار میکنند سطح درکشون با بقیه مردم فرق بکنه اینطور نیست؟
امکان داره یه جای کره زمین یه شخصی متوسط‌ترین شیوه زندگی رو داشت باشه اما تو زندگیش بهتر از یه سلبریتی عمل کرده باشه و بیشتر از اون تجربه داشته باشه. (اما سوال اینجاست که آیا زندگی سطح متوسطی داره که کسی تو متوسط‌ترین سطح زندگی کنه؟!)
فردا صبح کمی زودتر بیدار شد. مسواک زد و از خونه بیرون رفت،توی پارکینگ دستی به موتورش کشید و به این فکر کرد که چقد میتونه با استفاده نکردن ازش به ریه‌های زمین کمک کنه؟ اصلا اثری داشت؟! بین هفت میلیارد جمعیت کره زمین و همون مقدار کارخونه دور تا دور دنیا!
قدم‌هاش رو تا رستوران تند کرد. آشپزها دم درپشتی مشغول جابجا کردن مواد غذایی تازه به داخل رستوران بودن. بسته‌ای از داخل کامیون برداشت و وارد رستوران شد. بعد از گذاشتن بسته سمت اتاق استراحت رفت و لباسهاش رو عوض کرد. روز شلوغی در پیش داشت.

تقریبا سر شب شده بود و سه چهارمِ شلوغی اونروز تموم شده بود. پیش بندش رو در اورد و وارد فضای داخلی رستوران شد. یه سقف بلند و لوسترهای بزرگ، صندلی هایی با طرح های مختلف و زیبا(از نظر مشتری‌ها) که با نظم و فاصله‌هایی تعیین شده نسبت به هم توی سالن رستوران قرار داشتن.شب شلوغی رو پیش بینی کرده بودن پس از آشپزخونه کمک خواسته‌‌ن و برای اونشب به تعداد گارسون ها اضافه شد. کنار بقیه گارسون ها ایستاد. نگاهش رو از فرش قرمزی که مشتری ها رو راهنمایی می‌کرد گرفت و به صورتک‌های که با بی تفاوتی از کنارش می‌گذشتند داد. جونگکوک اونجا بود اما کسی بهش توجه نمی‌کرد.(چرا‌؟!چرا یه جای دنیا دخترکی باید کبریت میفروخت تا خرج زندگیش رو دربیاره اما آدمهای دور و برش درحالی که لباس‌های گرون به تن داشتند، حتی نیم نگاهی هم به اون نمینداختن؟اون نمی‌دونست!) شونه ای بالا انداخت و منتظر موند. بعد از مدتی یکی از گارسون ها صداش زد
-آقای جئون!
ابرویی بالا انداخت
-بله
-یکی از مشتری‌ها دنبالت میگرده! 

--------------------------------------------------------------
خب سلاااااااام=)
بلاخره پارت دو😅
عاممم دیگه جونگکوک وارد شد تا کی بشه که همدیگه رو میبینن خدا میدونه🤔
نزدیک هزار کلمه شد این پارت گرچه سعی کردم زیاد بنویسم ولی خب سقفش همینقد بود بهتر از پارت قبله نه؟
بیشتر شده...
در هر حال خوشحالم که میخونیدش=)
یه نکته ای رو باید بهتون میگفتم...
جملات داخل ** جملاتی هست که شخصیت داخل ذهنش مرور میکنه و بقیه...
منتظر کامنتاتون میمونم
مواظب خودتون باشید و مریض نشید:>
لاو یو
Paradise of purpleness

S.O.SWhere stories live. Discover now