-ببخشید.میتونم اسمتون رو بدونم؟
جونگکوک با صدایی که گردی از اضطراب روش نشسته بود پرسید.پسر لبخند نرمی زد
-اسممو بهت نمیگم. اما اگه یه روی به تاتر اومدی نگاهی هم به نمایشنامه هایی که V توش بازی کرده بنداز.
دستش رو که به شکل V جلوی چشمش گرفته بود پایین آورد و با همون لبخند به راهش ادامه داد.
-وی
زیر لب زمزمه کرد
-امیدوارم باز هم ببینمت._فلش فوروارد
از بیمارستان بیرون رفت. خسته بود و نیاز به استراحت داشت. به خونه که رسید از خودش خواست حداقل برای چند بار هم که شده از اون موتور مدل بالایی که توی پارکینگ داشت خاک میخورد استفاده کنه. موتور مدل بالایی که توی پارکینگ داشت خاک میخورد... پوزخندی به افکارش زد. هر کسی این جمله رو میشنید فکر میکرد چقد اون پولداره که یه موتور مدل بالا داره و موتورش داره توی پارکینگ خاک میخوره.
* کل ماه حقوقم رو جمع کردم تا بتونم هزینه شام دو نفر رو جور کنم اما کسی نبود که باهام بیاد. *
صدای اون غریبه تو گوشش پیچید. خاطرات حقوقهایی که با ذوق جمعشون کرده بود تا بتونه موتور مورد علاقهش رو بخره توی ذهنش پخش شد.حالا بین خودش و اون پسر کت قرمز یه شباهت پیدا کرده بود. کسی که با یه گارسون شام خورده بود، قبل از شام خوردن تقریبا مست کرده بود و نتنها چیزی از جونگکوک نپرسیده بود بلکه بهش اجازه داده بود به جواب سوالهایی که تو مغزش چرخ میخوره برسه... البته تقریبا!
لبخندی زد. V... اون واقعا عجیب بود.-شکسپیر؟
-اره نمایشنامهی بعدی ای که باید بازی کنیم مال شکسپیر تو هم که عاشق شکسپیری، فک میکنی کدوم نقش رو بهت بدن؟
-من عاشق ونگوکم جیمین اینو یادت نره! و مهم این نیست کدوم نقش رو بهم بدن،مهم اینه که من کدوم نقش رو ازشون بگیرم!
شیطنتی توی چشمهاش برق زد و ابروهاشو بالا انداخت،صاف ایستاد و دست چپش رو به کمرش تکیه داد.
-در هر حال هر کی هر نقشی رو بگیره باید برای پوستر نمایشنامه عکس گرفته بشه. فک میکنی تمِ عکس چی باشه؟
تم؟ تمِ عکس پوستر؟ اونم برای همچین نمایشنامه ای؟!
عجیب بود و جالب اما... اون نمیدونست!
نگاهشو از دوستش گرفت
-نمیدونم جیمین.... نمیدونم...-برای امروز کافیه؛ کارتون خوب بود.
کارگردان گفت و اون نفس عمیقی کشید. کمی روی صندلی های تاتر نشست و منتظر جیمین شد، به هر حال دانشکده جیمین با دانشکده تهیونگ فاصله داشت و طول میکشید تا برسه.
-ته بچه ها دارن میرن کلاب تو باهامون نمیای؟
با تهیونگ همقدم شد
-نه چیم از آدمهای اونجا اصلا خوشم نمیاد، بوی الکل وقتی با بوی عرق قاطی میشه اصلا خوشایند نیست.
-ته فک نمیکنی شاید
حرف جیمین رو قطع کرد
-نه جیمین! کسی که من بخوام باهاش باشم اونجا نیست... حتی اگرم یه نفر باشه که به سلیقه من بخوره، دلم نمیخواد اونی که احساساتمو بهش میدم پاشه بره کلاب!
جیمین آهی کشید، خودشم میدونست هیچ جوره جیمین رو متقاعد کنه. سری تکون داد و بند کیفش رو کمی تو مشتش فشرد
*اما تهیونگ تو نمیتونی مردم رو عوض کنی... حاظرم شرط ببندم یه روزی به یه نحوی تو هم پات به کلاب باز میشه... *
اما نگفت! (ینی ترجیح داد کلماتش رو واسه خودش نگه داره؟)
-میبینمت
پلکی به نشونه تایید زد و صورتیِ ملایمِ لبخندش به لبهای جیمین تابید و جیمین هم لبخند زیبایی زد.
قضاوت کار درستی نبود! راجب کلاب،راجب بار و راجب اینکه به اونجا میره یا نه...شاید یه روز که بدون الکل مست شده بود بی هیچ دلیلی به کلاب میرفت، نفس عمیقی میکشید و قهقه میزد! بلاخره هیچ کس از ثانیهی بعدش خبر نداشت.
YOU ARE READING
S.O.S
FanfictionNAME:S.O.S COUPLE:KOOKV, VKOOK(verse) UPDATE:ONCE A WEEK A part of fic: -بیا با هم زندگی کنیم. -چرا؟ چون من نیاز دارم که با تو زندگی کنم؟ -نه. چون "تو نیاز داری که با من زندگی کنی"! درستش اینه که این جمله رو بگی. -تو نیاز داری که با من زندگی کنی؟ ...