روی چمنها دراز کشید.
کتش رو روی دستهاش گذاشت و به آسمون خیره شد.
آسمون آبی بود.
نفس عمیقی کشید
بوی سبز!
یه سبزِ آبی؟!!چشماشو بست.
رنگ غلیظ تر شد.
ملودیِ نرم آهنگ تو گوشش میرقصید و آروم جلو میرفت.
* back to blue side *
چشمهاشو باز کرد.
آسمون هنوز هم آبی بود...
اما یه آبی تیره!-برای یه ثانیه... برای یه لحظه...
جیمین کنارش بود
-گذشته... وقتی هنوز کوچیک بودیم...
-چون زمان_دیگه چیزی نشنید.
زمان!
هیچوقت بهش نرسیده بود، هیچوقت باهاش پیش نرفته بود.
میشد گفت بیشتر اوقات تاریخ رو نمیدونست. مطمئن بود اگه ساعتش رو دستش نکنه حتی نمیدونه ساعت چنده...مهمه؟!
ابرویی بالا انداخت.
واقعا مهم بود چه روزیه یا ساعت چنده؟!!زمان یه چیز نسبی بود. چیزی که انسانها خودشون پایه و اساسشو چیده بودن.
ینی میشد به انسانها اعتماد کرد؟!
*نه!*
تو ذهنش جواب داد و چشماشو باز کرد.
موهای جیمین صورتش رو نوازش کرد.
-چرا برعکسی؟!
خندید.
چشماش دو تا خط شیبدار شد
-نمیدونم شاید جاذبه برعکس شده!
تو چرا برعکسی؟!خودش چرا برعکس بود؟!
دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما گیج شده بود
خندهی بامزهای کرد و با بلند شدن سر جیمین از روی صورتش از روی زمین بلند شد.
*********-اون دوست تهیهکنندهت... آدم جالبیه.
جین سمتش برگشت
-نامجون؟ اره آدم خوبیه.
-چند وقته میشناسیش؟جونگکوک گفت و روی صندلی نشست
-از دبیرستان، همکلاسی بودیم و بعد توی دانشگاه هرکدوممون رشتههای مختلفی رو انتخاب کردیم و برای مدتی درگیرش شدیم.
-مهم اینه که بازهمو پیدا کردین هیون-جین حرفش رو قطع کرد
-مهم اینه که الان به افتخار هیونگت میتونی تو قسمت ویایپی سالن تاتر بشینی.
خنده ریزی کرد و سرش رو تکون داد.
- تماشا کردن اون نمایش از صندلی ویای پی جالب به نظر میرسه.اما حقیقتا جو سالن تاتر چیزی فرای صندلیها، جایگاه ویایپی و تمام بحثهای حاشیهای بود.
-جینا بلاخره اومدی؟
نامجون با لبخند گرمی سمتشون اومد و نگاه قهوهای جونگکوک رو به سمت چشمهای خودش کشید.
-امیدوارم بهترین خودشون رو بهمون نشون بدن نامجون، خوشحالم و بهت افتخار میکنم.دست جین روی شونه نامجون نشست.
-راستی نامجون هیونگ، این اجرا مال کدوم یکی از نمايشنامههای شکسپيره؟
جونگکوک پرسید و توجه نامجون رو جلب کرد.
-این اجرا نمایشنامه تاجرونیزیه که در حدود سالهای 1596-1594 نوشته شده. یه اثر کمدی رمانتیک که در 5 پرده تدوین شده و به خاطر صحنههای دراماتیکش معروفه. امیدوارم ازش لذت ببرین.
بیصدا خندهای کرد و بعد از گفتن اینکه کمی بعد برمیگرده قدمهاش رو به سمت پشتصحنه کج کرد.*نگفت چند شخصیت....
وی؛
تو کدوم شخصیت ممکنه باشی؟ *
تو ذهنش گفت و روی صندلی نشست.سالن رفته رفته شلوغتر و همهمه جمعیت بیشتر میشد. کمی بعد چراغها خاموش، نورافکن های روشن روی صحنه متمرکز شدن و تنها صدایی که شنیده میشد صدای دیالوگهایی بود که از زبان بازیگرها گفته میشد.
پردههای نمایش یک به یک سپری شدند و نوبت به معرفی بازیگرها رسید. به ترتیب حضور در نمایش جلو اومدند. چهارمین نفر اون بود! آنتونیو!
تعظیم کوتاهی کرد و با لبخند لطیفی خودش رو به عنوان V معرفی کرد.پس از پایان معرفی همه بازیگرها رو تشویق کردن و چراغها روشن شد.حالا جونگکوک با نگاه پر شبههای به دسته گل نچندان رسمی بین دستهاش نگاه میکرد.
چرا دسته گل گرفته بود؟! چرا انقدر درگیر این موضوع شده بود که پسرِ بازیگر رو بشناسه؟ اصلا باید جلو میرفت یا نه؟
چشمهاش رو بست و سرش رو به صندلی تکیه داد.-با نامجون میرم پشت صحنه. تو نمیای؟
جین گفت و منتظر جواب برادر کوچکترش شد.نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به جین داد.
-شما برید هیونگ بهتون ملحق میشم.اره... درسته... اون اینهمه راه نیومده بود که بدون صحبت کردن با وی سالن رو ترک کنه! اینهمه با ذهنش درگیر نشده بود که آخرش با یه دست گل پژمرده برگرده خونه!
دستی به لباسهایش کشید و موهاش رو مرتب کرد. چیزی از درونش اونو از رفتن منع میکرد اما اگه با اون بازیگر حرف نمیزد احتمالا هیچوقت خودش رو نمیبخشید و هیچوقت به خودش اجازه برگشتن به اون سالن رو نمیداد.
-یا الان یا هیچوقت!
زیر لب گفت و به سمت پشت صحنه قدم برداشت.-------------------------------------------------------------
میدونم که خیلی کوتاهه اما همینو به عنوان کامبک ازم بپذیرید، قول میدم پارتهای بعد رو طولانیتر بنویسم.یه نکته رو بگم پایانترمه و همه درگیرن آپ این مولتی شات به احتمال 80% نامنظمه ولی تمام سعیمو میکنم که بیشتر از یه هفته فاصله نیوفته.
ممنون که میخونید و نظر میدید و منتظر پارت بعد میمونید.
بهم بگید به نظرتون پارت بعد چه اتفاقی میوفته؟
Paradise of purpleness
YOU ARE READING
S.O.S
FanfictionNAME:S.O.S COUPLE:KOOKV, VKOOK(verse) UPDATE:ONCE A WEEK A part of fic: -بیا با هم زندگی کنیم. -چرا؟ چون من نیاز دارم که با تو زندگی کنم؟ -نه. چون "تو نیاز داری که با من زندگی کنی"! درستش اینه که این جمله رو بگی. -تو نیاز داری که با من زندگی کنی؟ ...