بعد از مدتی یکی از گارسون ها صداش زد
-آقای جئون!
ابرویی بالا انداخت
-بله
-یکی از مشتریها دنبالت میگرده!
البته که تعجب کرد.
-مطمئنی دنبال من میگرده؟
-خب راستش اون گفت یکی از کارکنان که خیلی تو معرض دید نیست،البته اضافه کرد اگه همچین کسی هست پس فک کنم تو باید بری.
لحنش آروم و بیتفاوت بود و به جونگکوک نگاه نمیکرد.
آهی کشید و نگاهشو به کفشهاش داد
-خیله خب کجا باید برم؟
شخصی که دنبالش میگشت توی یکی از اتاقهای وی آی پیای بود. اون اتاق جزو اتاقهایی بود که ویو خوبی به شهر داشت.
به این فکر کرد که کی میتونه دنبال کسی مثل جانگکوکی فرستاده باشه؟ پوزخندی به افکارش زد
*فک کردی کی هستی که راجب خودت اینجوری فکر میکنی؟! *
کنار پنجره توی سالن ایستاد و به آسمون نگاه کرد. توی این جهان اون با اینکه هیچ جایگاهی نداشت، ارزشمند بود. (برای چه کسی؟!)
نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق وی آی پی رفت و درش رو باز کرد. خب، تعجب کمترین احساسی بود که میتونست داشته باشه.
مشتری اون اتاق کت قرمزی پوشیده بود، شلوار جین مشکی چسب و کفشهای کانورس. اون به لبه پنجره تکیه داده بود و به شهر زیر پاش نگاه میکرد.
*وایسا، چی؟! *
کانورس؟! پس ینی اون خیلیم پولدار نبود درسته؟!
اما اون پسر اصلا توی این اتاق نبود. با نگاهی بیتفاوت داشت به مردم اون پایین فکر میکرد.
*چقدر مهمه که اون آدمها توی خونه هاشون دارن چیکار میکنن؟!
به راحتی میتونم بگم بیشترشون دارن بازه ای از عمل سکس رو میگذرونن....
پیش لرزه، سکس و پس لرزه!
اما به جرعت میتونم بگم زندگی بیشترشون طبق این چرخه پیش میره:
پیش لرزه،______، پیش لرزه،_____، پیش لرزه، سکس، پس لرزه*
نفسش رو بیرون داد. نمیتونست راجب ارتباط جنسی به نتیجه ثابتی برسه.نمیدونست که باید اون رو خوب حساب کنه یا بد پس مثل مسائل اندکی که گیجش کرده بود به فضا پرتابش کرد.
نگاهش رو از پنجره گرفت.نگاه مشتری کت قرمز از جایی پشت اون دیوار شیشهای گرفته شد، به آرومی روی ذرات هوا سرخورد و در آخر روی جونگکوک ثابت موند. هنوز تکیه شو از پنجره نگرفته بود.لبخند کوچیکی زد و جونگکوک تونست رنگ گلبهی گونههاش رو ببینه. اون مست کرده بود؟!
-بیا و بشین... لطفا
صدای بمی داشت، کلمه آخر رو با لحن آرومتری به زبون آورد اما جونگکوک شنید. جلوی میز قرار گرفت
-به من گفتن که شما من رو صدا زدید
پسر سری تکون داد
-من فقط گفتم یکی که دلش نمیخواد زیاد دیده بشه. اونا خودشون تورو صدا زدن!
اون درست میگفت،جونگکوک فقط اون حرف رو زد چون نمیدونست بجز اون باید چی بگه(کلیشه؟!)
-نمیخوای بشینی؟
پسرِ کتقرمز پرسید و جونگکوک معذب بودن رو کنار گذاشت.چه دلیلی داشت که معذب باشه؟ اون مشتری خیلی غیرمستقیم ازش خواسته بود خودش باشه مگه نه؟
صندلی رو جلو کشید و نشست. پسر لبخندی زد
-حالا بهم بگو چی میخوری؟
این دفعه شوکه شد. چرا یه غریبه باید ازش میخواست باهاش شام بخوره؟ از کسی مثل اون؟اون فقط یکی از کارکنان رستوران بود که تو آشپزخونه کار میکرد!نه آشپز بود و نه گارسون...این رفتار یکم عجیب نبود؟
خواست چیزی بپرسه که صدای اون غریبه نگاهش رو جذب کرد
-میخواستم با یه دوست به این رستوران بیام، کل ماه حقوقم رو جمع کردم تا بتونم هزینه شام دو نفر رو جور کنم اما کسی نبود که باهام بیاد.
پسر با لحن عمیق و خش داری زمزمه کرد.
پس ینی اون دوستی نداشت؟! و پولدار نبود؟!!شاید فقط داشت شوخی میکرد! در هر حال الان مطمئن بود که اون مسته.
-حالا فکر کردن رو کنار بذار و بهم بگو چی میخوری.
YOU ARE READING
S.O.S
FanfictionNAME:S.O.S COUPLE:KOOKV, VKOOK(verse) UPDATE:ONCE A WEEK A part of fic: -بیا با هم زندگی کنیم. -چرا؟ چون من نیاز دارم که با تو زندگی کنم؟ -نه. چون "تو نیاز داری که با من زندگی کنی"! درستش اینه که این جمله رو بگی. -تو نیاز داری که با من زندگی کنی؟ ...