Reality Of Rebirth

37 10 46
                                    


صدایی از پشت سر توجهش رو جلب کرد.
از روی صندلی بلند شد.
لبخند درخشانی روی لب های مرد موج میزد.

طلائی!

-خسته نباشی.
مرد گفت، یکی از دستهاش که دور لیوان قهوه پیچیده بود رو کمی پایین آورد و دست دیگشو به کمرش تکیه داد.

سری به نشونه احترام خم کرد

-ممنون

لیوان رو به سمت تهیونگ گرفت

-میخواستم بهت بگم این روزا کمی بیشتر احتیاط کنی. تعداد تعریفهایی که از پوستر نمایش شنیدم داره بیش از حد انتظار میشه و این کمی نگران کننده‌ست. درسته که در جذابیتت شکی نیست و این در واقع رمز موفقیت نمایشمونه، اما افکار مردم رو نمیشه کنترل کرد... چه بد چه خوب...

نگاهش رو به سمت لیوان قهوه ای که میون دستهاش داشت گرماش رو به فضای اطرافش میداد کج کرد.

کارگردان راست میگفت.
اما
این کمی تاسف آور نبود؟

آدمیزاد در گذر زمان تغییر چشمگیری نکرده بود. اون فقط فضای بیشتری به ذهنش داده بود... برای چرخیدن... خلق کردن و تلفیق کردن...

آدمیزاد فقط به ذهنش آزادی داده بود.

آزادی

اما هویت این کلمه رو میشد تو پیچ و خم حروف گنجوند؟

نه!

هرچیزی که از حد بگذره... برای آدم ناخوشایند میشه.

با حس گرمایی که روی شونش قرار گرفت رد افکارش از لیوان قهوه کنده شد

-متاسفم

-چرا؟
چرا کارگردان باید عذرخواهی می‌کرد؟! به خاطر چی؟!

آرامش

احساسات آمیخته در لبخند کارگردان از نظر تهیونگ رنگ آرامش داشت...

یه طلائی آروم

-نمیتونی افکارت رو کنترل کنی مگه نه؟

نگاه تهیونگ روی طلائیِ مردمکهای کارگردان خشک شد.
نفس منقطعی کشید و سرش رو پایین انداخت.

-فقط بیشتر مواظب باش.

کارگردان گفت و اون رو تنها گذاشت.

***************

درست سه قدم تا در اتاق گریم فاصله داشت.
تنها سه قدم
تنها سه قدم و...
تنها سه قدم و چی؟!

لحظه ای ایستاد.

بعد از اینکه اون سه قدم رو طی کرد باید چیکار می‌کرد؟! میرفت جلو و بعد از سلام کردن به وی بهش میگفت خیلی اتفاقی بعد از اینکه اون به نمایش هاش دعوتش کرده با برادرش سر از تاتر در آورده؟؟
باید بهش چی میگفت؟!

S.O.STempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang