𝓛𝓸𝓷𝓭𝓸𝓷, 𝓣𝓱𝓸𝓻𝓷𝓽𝓸𝓷 𝓱𝓮𝓪𝓽𝓱

528 61 23
                                    

قدم زدن توی ثورتون هیث، اونم اوایل بهار، برای اولین بار، چیزی بیشتر از احساسی به نام‌ لذت در بر داشت!
همه جا از بارون دیشب، هنوز کمی نمدار بود و گودال های آب کوچولو کوچولویی کف خیابون درست شده بودن،قطره های شبنم از سر و روی گلهای رنگارنگِ بوته های بیرون زده از نرده های حیاط خونه ها سر میخورد و با حرکت نرمی روی سنگ فرش قدیمی و صاب رفته خیابون نسبتا باریک میوفتادن.
روبروی محل کارش ایستاد و در رو آروم به سمت داخل هل داد.
+میتونم بهتون کمکی کنم؟
چهره رنگ پریده،چشم های آبی و موی طلایی!
یک قیافه کاملا تکراری!
_ممنون،باریستای جدید هستم!
+خوش اومدید،برید پیش آقای برون!
و به مرد مسنی که دست در جیب بین میزها میچرخید اشاره کرد.
کمتر از یک ربع بعد،پیشبندش رو بسته بود و توی آشپزخونه مشغول کار شده بود.
تعداد مشتری های کافه مون‌لایت بنظر،همیشه زیاد میومد و این روز های خسته کننده ای برای خدمه اونجا رقم میزد.
در آخر روز،ساعت یازده شب بالاخره اونجا رو تعطیل کردن و همه دور هم حول بزرگترین میز اونجا نشستن تا قهوه شون رو بخورن و خستگی در کنن.
+آه...فردا یکشنبست،بعد از ظهر پوسمون قراره کنده شه!
×خدای من!تصورش هم وحشتناکه!
پسر کوتاه قد و غرغرویی که امروز یاد گرفته بود اسمش جک هست جواب داد و سرش رو روی میز گذاشت.
+برای تو امروز چطور بود لی؟
_من؟...خب اینجا نسبت به محل کار قبلیم ی جای سنتی محسوب میشه و کار کردن با وسایلش یکم برام سخته اما عادت میکنم!
تیونگ با لهجه شرقی که هنوزم به مقدار کم تو صداش مشهود بود، اما روان جواب داد.
=هوممم...ما تو خونمون هم این مدل قهوه جوش های فلاکسی قدیمی رو استفاده نمیکنیم،اما آقای برون اصرار داره تو اینا قهوه دم کنیم!راستی انگلیسی رو راحت متوجه میشی؟آلان حرفام برات مفهوم بود؟
مارگارت در کمال آسودگی گفت.
+خدای من!نمیشنوی ماری؟...اون از منو تو هم بهتر حرف میزنه!
شان که به عنوان اولین نفر سر صحبت رو باز کرده بود گفت.
_نه خیالت راحت...کاملا متوجه میشم!
=چند وقته اینجایی ته...ته..یُوو...یوننگ؟
شان به سختی و با مِن و مِن جملش رو له پایان رسوند.
_تیونگ...ته...یونگ...از وقتی به دنیا اومدم!
جک:((اوه پس خیلی ساله!))
_اوهوم
مارگارت:((تو اسم انگلیسی نداری؟...ببخشید ولی تلفظ اسمت واقعا سخته!))
_آمممم تو مدرسه صدام میکردن تی وای!
مارگارت:((اومممم...توآی!))
_توآی نه مارگارت!تی...وای...حرف تی و حرف وای
مارگارت:((آه تو مملکت ما اینجوری میگن!...بیخیال!))
تیونگ شونه بالا انداخت،نمیتونست کاریش کنه!
کامیلا:((امروز جفری هم نیومده بود!))
مارگارت:((اوهوم از صبح نگاهم به بیرون بود...نیومد!
شان:هیچوقت نتونستم کراش شدیدتون رو جفری رو درک کنم...حتی تحملشم سخته!))
جک:((خودمونیم شان!کراش زدنم داره!))
جک با خنده به بازوی شان کوبید و باعث شد شان هم به خنده بیوفته.
جک:((خب دیگه پاشید برید میخوام در رو ببندم!))
همه به تبعیت از حرف جک از جا بلند شدن، خداحافظی کردن و به سمت خونه هاشون به راه افتادن.
روز گذشته،روز سختی برای تیونگ بود و کار کردن مداوم باعث شده بود دستای ظریفش درد بگیرن، حوالی ساعت دوازده به خونه رسید و بی معطلی خوابید تا برای فردا انرژی داشته باشه.
________________________________________
صبح روز بعد در حال شکل دادن فوم‌شیر روی قهوه مهمان اول صبحیشون بود که آویز بالای در تکون خورد و صدای شکسته ای شروع به صحبت کرد.
+روز بخیر...امروز هم خبری از همکارتون نیست؟
مارگارت:روز بخیر خانم هاستون!متاسفانه نه!پریروز تا حالا نیومده!
+خب..پس ی قهوه با شیر و بدون شکر!
خانم مسن به سمت یکی از میز ها به راه افتاد و پاکت هایی که بنظر میومد خرید های روزانش باشن رو روی صندلی کنارش گذاشت.
مکالمه، ذهن تیونگ رو درگیر کرده بود،مطمئن بود آقای برون گفته بود پنج تا همکار بیشتر نداره و امروز همه هم سرکار بودن،پس منظور اون خانوم کی بود؟
حتی آخر شب هم وقتی به رسم چند ساله کافه مون‌لایت دور هم جمع شدن بازم از فرد ناشناسی تحت عنوان جفری صحبت شد!
با خودش فکر کرد یعنی امکان داره جفری همون آدمی باشه که صبح دنبالش میگشتن؟
روز بعد،روز بعد تر و روز های بعدی بازهم صحبت از جفری مذکور کم و بیش،هر از گاهی به میون میومد! اسمش رو بین صحبت های افرادی که فقط برای جویا شدن حال همون جفری نام در کافه رو باز میکردن و در یک جمله میپرسیدن جفری امروز هم نیست؟ بارها شنیده بود و حالا بسیار مشتاق و کنجکاو دیدنش بود! کسی که انگار بعضا همین دور و براست اما فعلا ازش خبری نیست!
_________________________________________
صبح چهارشنبه،یکم اپریل بود و لندن مثل همیشه بارونی!
طبق روال هر روز آخرین لباس های آویزون شده به رگال رو برداشت و پوشید،پیراهن بادمجونی رنگ و یک شلوار مشکی ساده!
از لحظه ای که بلند شده بود کاملا بی دلیل احساس خستگی،کوفتگی و بی حوصلگی میکرد،حتی بنظرش به احتمال زیاد روز خوبی هم در پیش نداشت!
در حالی که هیچ چیز امروز غیرعادی نبود!
هوا مثل همیشه بارونی بود،طبق معمول ساعت پنج و نیم بیدار شده بود،به موقع دوش گرفته بود،صبحونه خورده بود و قدم زنان به سمت محل کارش میرفت!
وقتی در شیشه ای با قاب چوبی رو به داخل هل داد و صدای آویز بالای در رو بلند کرد، مارگارت که طبق روال این یک ماه گذشته پشت میز حسابداری،درست کنار در نشسته بود با لحن عادی بهش صبح بخیر گفت،وارد آشپزخونه اپن کافه که دید کاملی از نحوه کارکردن پرسنل به مشتری ها میداد شد،پیشنبد و آستین های کش باف مشکی رنگ با خط های سفیدش رو پوشید و موهاش رو توی دستمال سری که جزئی از یونیفرمش بود جمع کرد.
با رسیدن اولین سفارش شش و ده دقیقه صبحیش دست به کار شد.
درحال چرخوندن هِندل آسیب قهوه بود که صدای نسبتا بلند اِما توجهش رو جلب کرد.
+بچه ها!جفری برگشته!
کامیلا به سرعت بشقاب توی دستشو کف سینک رها کرد، دستاشو به پیشبندیش مالید و با همون سر و وضع بیرون رفت.
تیونگ با کنجکاوی از لبه اپن به پنجره روبرو نگاه کرد، اما،کامیلا و مارگارت هر سه از کافه خارج شده بودن و با پسری که چهرش بخاطر زاویه ایستادنش مشخص نبود صحبت میکردن.
چیزی که جالب تر بود باز شدن مغازه روبرویی شون که تا امروز داخلش رو ندیده بود،بود!
دقایقی بعد سه دختر با لبخند های دندون نما،گونه های رنگ گرفته و چهره های ذوق زده دوباره وارد کافه شدن،شانس آورده بودن که آقای برون اون زمان اونجا نبود و شونه خالی کردن چند دقیقه ای شونو ندیده بود!
تیونگ هم احساس رضایت و شوق کوچیکی ته قلبش داشت!بنظر با پیدا شدن جفری نام قرار بود امروز کمی از این کسل کنندگی در بیاد!
کامیلا:((جفری گفت امشب میاد ی سری بهمون بزنه!))
شان:((واو...امشب قراره خیلی خوب باشه!))

                        ✿✿✿✿✿✿

هایی
عصرتون بخیر باشه
در خدمتونیم با ی فیکشن دیگه که هروز یک پارتش آپ میشه و طی دو هفته آینده به اتمام میرسه!
با ووت و کامنت هایتان ما را نیز خرسند سازید!
با تشکر!
دلارام!

𝓲𝓹𝓸𝓶𝓸𝓮𝓪𝓵𝔂 𝓭𝓲𝓶𝓹𝓵𝓮Where stories live. Discover now