چند دقیقه ای رو با همون حالت گذروندون تا بالاخره درد ناشی پوزیشن ناجور نشستشون از هم جداشون کرد.
جهیون دست های قرمز شده از شدت سرماشو دو طرف صورت تیونگ گذاشت و گونه هاشو به وسیله دو انگشت شصستش لمس کرد.
_دیگه اینکارو نکن تیونگ!...هر اتفاقی افتاد!...هرچیزی که گفته شد... هر حرفی که رد و بدل شد... هر احساسی که منتقل شد...هیچوقت... دیگه هیچوقت خودتو ازم دریغ نکن!... نمیدونی چی به من گذشت تو اون چند روزی که نبودی!...مردم از نگرانی!...حتی بعدشم که برگشتی دیگه اون تیونگ من نبودی!
ته لب هاشو روی هم فشرد و با تکون داد سرش حرفای جه رو قبول کرد.
جهیون برای چند لحظه عمیقا به مردمک های درشت و سیاهش نگاه کرد و دوباره محکم و سریع برای چنده ثانیه بغلش کرد.
_دیگه بریم؟...هم دیر وقته هم هوا خیلی سرده!
+بریم
جهیون از جا بلند شد،تیونگ هم اقدام به بلند شدن کرد،اما بخاطر نشستن روی برف نیم تنه پایینیش کامل بی حس شده بود و کمرش درد گرفته بود.
_نشستی که!
+ی دقه جهیونا!نمیتونم بلند شم!
جهیون مجددا با نگرانی روی زمین نشست و بازوهای تیونگو گرفت.
_برای چی؟...چیزیت شده؟
تیونگ به دایره های سبز رنگ و لرزون داخل چشم های پسر مقابلش نگاه کرد و بلند زیر خنده زد.
+خدای من!...جهیون من فقط اینجا نشسته بودم،مثلا چه بلایی میتونه سرم بیاد؟...نباید انقدر سریع نگران شی!...فقط پاهام بیحس شده!
جه نفسشو رها کرد و پوکر به تیونگ نگاه کرد.
_خب نمیشد همون اول بگی پاهات یخ کردن؟...سکته کردم که حالا آقا چشون شده!...بلند شو ببینم!
خودش از جا بلند شد و دستاشو زیر بغل تیونگ انداخت و بلندش کرد.
_ی چند لحظه صبر کنی درست میشه!...اگه همچنان میخواستی همونجا بشینی بیشتر یخ میکردی!
تیونگ با ذوق پنهانی بدنشو به بهانه عدم تعادل به سینه جهیون که هنوزم دستاشو از دو طرف بدنش برنداشته بود تکیه داد و دستاشو هم دور گردنش قفل کرد.
+میدونم که خیلی زوده و آلان باید از این حجم از نزدیکی خجالت بکشم ولی شرمنده!دلم برات حسابی تنگ شده و میخوام نهایت استفاده رو ببرم!
طنین صدای بلند خنده جهیون توی خیابون پیچید، تیونگ با وجودی که نمیدید میتونست با قاطعیت بگه سر جهیون به عقب پرت شده،چشم هاش بسته بسته هستن و وسط لپ هاش به داخل فرو رفتن.
وقتی احساس کرد بالاخره میتونه رو پاهاش بایسته از جهیون فاصله گرفت و تازه فرصت کرد نگاه کنه تا بفهمه اون پسر چی پوشیده!
کت کرکی مشکی رنگی تا زیر باسنش رو به همراه بافت نازک،شلوار خاکستری و ی شالگردن قرمز که تضاد شدیدی با بقیه لباساش داشت پوشیده بود.
+بریم دیگه؟دوازده بیست کمه!
_بریم!
کنار همدیگه به سمت چهاراه پیش رو به راه افتادن.
+کره خوش گذشت؟
_تو از کجا میدونستی؟
+حالا با خودت حرف نمیزدم آمارتو که از بقیه میگرفتم!
جهیون دوباره بعد چند مدت با احساس شادی واقعی خندید و اجازه داد دندون های مرواریدیش نمایان بشن.
_آره آره خوش گذشت!
+خب خوبه!چون آخرین سفر مجردیت بود و باید نهایت لذت رو میبردی!
جهیون دوباره برای لحظاتی با بهت بهش خیره شد و اینبار هردو زیر خنده زدن.
در حال روئیت وجهه جدیدی از تیونگ بود و این واقعا براش جالب بود!
تا امروز از پسر کنارش جز کم حرفی،خجالت،بی حاشیگی و آرومی چیزی ندیده بود اما این پسر امشب بنظر خیلی سرحال بود و شیطون شده بود!
_من که مشکلی ندارم!...چی بهتر از ی همسفر خوشگل که بتونه قهوه های بی نظیری هم درست کنه؟
جهیون چند قدمی عقب عقب رفت و درست وقتی تیونگ خواست بعد گفتن جمله:یاااا ینی تو منو فقط بخاطر قهوه میخوای؟ بهش حمله کنه به سرعت پا به فرار گذاشت.
در حد بیست سی قدم جلوتر تیونگ ایستاد.
+ب...بسه...جهیون...کفش...جالبی پات...نیس...سر میخوری!
ته به کفش های مردونه نیم پاشنه جهیون اشاره کرد و سعی کرد تو اون هوای سرد سریعتر تنفسش رو به حالت عادی برگدونه تا کمتر تو دماغش احساس سوزش داشته باشه.
لحظاتی بعد دوباره هم قدم شدن و بالاخره به چهارراه رسیدن،هر دو برای چند لحظه بدون حرف همونجا ایستادن.
_آلان یعنی باید جدا شیم؟
+اوهوم...ولی زود نیست؟
_خیلی!
با کلافگی بهم نگاهی کردن.
_خب...فردا همو میبینیم دیگه!...نه؟
تیونگ همچنان با لب های آویزون به پسر بلندتر نگاه میکرد.
_تیونگا!منم دلم میخواد پیش هم باشیم!ولی این موقع شب،اونم شب برفی هیچکاری نمیتونیم بکنیم!تازه سرما هم میخوریم!پدر و مادرت هم احتمالا تا آلان نگران شدن!نزدیک نیم ساعت تا همین آلانش دیر کردی!..اصلا تا خونتون ماهم میریم،خوبه؟
+نه نه نه...خودم میرم!
_خب چه اشکا...
+نه جهیونا...از سر و وضعت مشخصه تازه رسیدی و احتمالا استراحت نکردی،شبت بخیر!فردا میبینمت!
تیونگ هول هولکی قبل اینکه جه بتونه چیزی بگه گفت و خواست بره که شک کرد،آلان باید جهیونو بغل میکرد؟ میبوسیدش؟یا همینطوری میتونست بره؟
واقعا مونده بود که چیکار کنه!
چند لحظه ای تعلل کرد،طی ی حرکت آنی سمت جلو دویید و با حلقه کردن دستاش دور گردن پسر بلندتر خودشو بالا کشید و محکم بغلش کرد.
قصد داشت به سرعت پایین بیاد و منطقه رو ترک کنه اما جهیون دستاشو دور بدنش محکم حلقه کرد و اجازه نداد،چند لحظه ای تیونگ با پاهای نیمه حلقه شده دور کمر جهیون بهش چسبید و بعد با گفتن:جه...میخوام برم!...کمرتم درد میگیره!
خودشو به سمت پایین کشید.
_یکی دوبار دیگه از این حرکتای غیر منتظره بزنی قلبم از شدت شوک می ایسته!
+نگران نباش عادت میکنی!...خب...دیگه...شب بخیر؟
_شب بخیر...فردا میبینمت!
جهیون چند لحظه ایستاد تا تیونگ بره و تیونگ هم ایستاد تا جهیون بره.
_خب چرا نمیری؟
+تو چرا نمیری؟
_من منتظرم تو بری!
+منم منتظرم تو بری!تو اول برو!
_نه تو برو
+اَه...جه مسخره بازی در نیار دیگه!برو میگم!
_نوچ
+مسخره
_خودتی...برو قندیل بستم!
+یکدو،سه...هردو میریم!یک...دو...سه!
هردو به سرعت شروع به دوییدن تو جهت مخالف کردن و میتونستن از اون فاصله هم خیلی ضعیف همچنان صدای خنده همدیگه رو بشنون!
_اون لباتو هم جلو کسی آویزون نکن!
ته آخرین داد جهیون رو شنید و با سرعت دوبرابر به دوییدنش ادامه داد.
اون شب جهیون بعد از چند ماه تونست با آرامش سر روی بالشت بزاره و بخوابه،تیونگ اما از خوشحالی تا خود صبح بیدار بود و نتونست پلک روی هم بزاره!
صبح روز بعد با وجودی بیخوابی با انرژی و نشاط فراوونی آماده رفتن به محل کارش شد،از اونجایی که آفتاب حوالی ساعت شیش بالا میومد و تیونگ هم باید قبل از این ساعت اونجا میبود هنوز هوا تاریک بود.
چه زمانی که توی راه بود،چه موقعی که در حال آماده شدن برای شروع ساعت کاری بود،چه موقعی که اولین سفارشش رو آماده میکرد لحظه شماری میکرد برای ساعت هشت که جهیون بیاد!
اما ساعت هشت،نه،ده،یازده و حتی دوازده شد و جهیون نیومد!
تیونگ دلش میخواست با خودش فکر کنه جهیون دیر میاد،خواب مونده یا هرچیز دیگه ای!
اما از یک طرف ناراحت بود که جه بدقولی کرده و از یک طرف نگران که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟
حتی همکاراش هم از اینکه ممکنه کجا باشه خبر نداشتن!چون فکر میکردن جهیون هنوز پیش خانوادشه!
به امید اینکه جهیون عصر میاد تا خود شب هم صبر کرد و از شدت استرس و نگرانی چند باری دستشو سوزوند اما حتی زمانی که برای شب نشینی کوتاهشون دور هم جمع شدن هم جهیون نیومد!
مارگارت:توآی چه بلایی امروز سر خودت آوردی؟نگا دستاتو!
کامیلا:آره امروز ی چند باری دستشو سوزوند!
تیونگ به انگشت هاش که با چسب زخم های متعددی پوشونده شده بود نگاه کرد!اصلا یادش نبود اِما کی براش اینارو زده و یا حتی چطوری سوزوندتشون!
فقط یک چیز تو ذهنش بود اونم اینکه جهیون کجاست؟
صد تا نقشه متفاوت کشیده بود تا بتونه شماره جهیونو به هر نحوی از یکی از همکاراش بگیره اما هرکدوم ی باگی داشتن و نتونست اینکارو بکنه!
با وجود خستگی وحشتناکش اون شب هم تا حوالی ساعت چهار از نگرانی خوابش نبرد و در آخر توی آشپزخونه پشت میز بین پتوی ضخیمی که دور خودش پیچیده بود به خواب رفت.
YOU ARE READING
𝓲𝓹𝓸𝓶𝓸𝓮𝓪𝓵𝔂 𝓭𝓲𝓶𝓹𝓵𝓮
Fanfiction_گل مورد علاقت چیه؟ +نیلوفر...نه از این نیلوفرای تو آبا!نمیدونم بهش چی میگن ولی تا حالا زیاد بهم دادی!از این نیلوفر یاسی ها که خیلی گل برگاش کم جونن!مثل شقایق!ولی از شقایق بزرگ تره! با چهره آرومش به توضیحات پسر روبروش گوش داد. _ایپوموِ!ایپوموِآ یا غ...