𝓟𝓱𝓵𝓸𝔁

218 49 27
                                    

تیونگ از همون اول صبح برای ساعت یازده امشب لحظه شماری میکرد تا بتونه بالاخره جفری معروفو ببینه!
که ساعت ده و چهل دقیقه به واسطه انرژی و عجله بچه ها که باعث شد تمیزکاری خیلی زودتر تموم شه، نهایتا میسر شد!
دور میز نشسته بودن و منتظر بودن جفری هم برسه و تو این مدت میتونست از پنجره عریض کافه داخل مغازه روبروش رو ببینه!
دکور چوب روغنی داشت که به دلیل حجم زیاد گل ها عملا چیزی ازش پیدا نبود،ی سایه‌بون کلاسیک راه راه قرمز_سفید جلوش نصب بود و در آخر ستاره اون منظره، که پسری با جین آبی و تیشرت اور سایز نارنجی بود!
چند دقیقه ای بیشتر زمان نبرد تا جفری هم با عجله کرکره فلزی رو پایین بکشه و خودشو به اینطرف خیابون برسونه!
_سلام سلام سلام...بابت تاخیرم ببخشید!
شان:((سلام پسر!کجا بودی این مدت؟))
_آه...نپرس لطفا!سه هفته تمام امتحانات ترم مون بود! بعدشم ی دو روزی فقط خوابیدم و برای ترم جدید آماده شدم!
و گلدونی شیشه ای که از فلوکس های کرم_صورتی پر شده بود رو با دقت وسط میز گذاشت.
جک:((گاددد!صدبار گفتم این دانشگاهو بزار کنار چیزی عاید من نشد به تو هم نمیرسه!))
اِما:((چرت نگو جک!مثل همیشه عالی جفری!ی تشکر باید از مامانت بابت تربیت همچین پسر با سلیقه ای بکنم!))
شان:((عق!))
جک:((چندش!بییید ایز میمینیت تیشیکر کینم!))
جک با کج خلقی ادای اِما رو در آورد و تظاهر به قهر بودن کرد.
مارگارت:((راست میگه!به عنوان ی دختر نمیتونم همچین کاری بکنم!واقعا زیباست!))
بقیه هم بابت دسته گل پر و زیبای جفری تشکر کردن!
چیزی که ته با حضور کسی که درستش کرده بود حتی نمیتونست کوچک ترین توجهی بهش بکنه!زیبایی این پسر بی حد و اندازه چشمگیر بود!
میتونست کاملا تفاوت جو امشب رو حس کنه!اتمسفر گرم،سرزنده و شادی حاکم بود!
جفری یکی یکی با همه دست داد و به گرمی شان و جک رو بغل کرد و درست وقتی توجهش به تیونگ جلب شد به شدت از جا پرید.
_خدای منننن!بگو که شرقی هستیییی!
جفری با خوشحالی داد زد و باعث شد لبخند کمرنگی هم روی لب تیونگ بشینه.
+خوشبختم...لی تیونگ هستم!
_به همچنین...جانگ جهیون!
شان:((هی هی اینجا توای و جفری هستید!یادتون نره!))
_تیونگ و جهیون!حرفم نباشه شان!
جهیون با چهره جدی و لحنی که هنوزم آثاری از شوخی توش بود گفت!
_خدایاااا!خیلی خوشحالمممم!ی هموطن!...راستی اهل کدوم کره هستی؟
جهیون با ذوق فراوانی جمله هاشو ادا کرد و تیونگ پوکر بهش نگاه نگاه انداخت.
+بنظرت؟...کره جنوبی دیگه!
جه دوباره با ذوق سر جاش تکون خورد.
_هی کامیلا!ی صندلی برو اونور میخوام بشینم کنار تیونگ!
=حالا هموطن پیدا کردی مارو یادت رفت نه؟
_هنوز یادم نرفته اون اوایل چقد عوضی بودید پس خفه شید لطفا!این کمترین کاریه که میتونید برام بکنید! بکش کنار!
کامیلا با قیافه درهم و بی‌میلی روی سه پایه بغلی نشست و اجازه داد جهیون سر ضلعی بشینه که جهت کناریش تیونگ بود.
باریستای جوان تا اینجا متوجه شده بود اون پسر خیلی بلنده،موهای قهوه‌ای روشنش بنظر خیلی نرم میان، دوتا چال به عمق چاله های فضایی داره،پوستش به شدت صاف و روشنه،دستای استخونیش بی حد و اندازه زیبان و صدای بم و سرزندش موقع حرف زدن میتونه قشنگ ترین سمفونی جهان باشه!
برای چند لحظه به توصیفات خودش فکر کرد و با شرمندگی لبش رو گزید،تفکر جالب و درستی برای آدمی که اولین بار بود ملاقاتش میکرد نبود!خودش رو سرزنس کرد و حواسش رو به بحث جمع داد.
بی سر و صدا و زیرچشمی پسر کنار دستش رو میپایید و تظاهر میکرد داره به حرفاشون گوش میده اما در واقعیت ذهنش به اندازه ای مشغول فرد کناریش بود که هیچ چیز از بحث جنجالی و پرسر و صدایی که در جریان بود نمیفهمید.
_خیلی ساله اینجایی؟
+ها؟
ته کمی از جا پرید و باعث شد دستی که صورتش رو بهش تکیه داده بود از زیر چونش در بره.
_ببخشید،فک کنم ترسوندمت!پرسیدم چند وقته اینجایی؟البته اگر مایلی بگی!
+اوه...البته...خب من متولد همینجام و تا حالا پامم از این مملکت بیرون نذاشتم
_واقعا؟...گمون نمیکردم!
+بنظر میاد تو هم خیلی ساله اینجا باشی،نه؟
جفری لبخندی زد که مروارید های سفید و ردیفش رو نمایان کرد.
_نه...حدود دوساله
+واقعا؟بنظر میاد خیلی وقته اینجا باشی!
ته با تعجب پرسید.
قبل از اینکه جهیون بتونه جواب تیونگ رو بده مارگارت با صدای خسته ای گفت:
÷پسرا...بریم دیگه؟...ساعت دوازده و نیمه!
جک با وحشت از جا پرید.
جک:((شت...شوخی نکن!))
مارگارت:((نه کاملا جدیم...دوازده و نیمه!))
_باشه...پاشید بریم!...
جهیون از جا بلند شد و بقیه هم شروع به جمع کردن وسایلشون کردن.
از جک خداحافظی کردن،شان و مارگارت با همدیگه به سمت کویینز وود راه افتادن و اِما و کامیلا به سمت وی‌بریج رفتن.
_از دیدنت خیلی خیلی خوشحال شدم تیونگ!... امیدوارم فرصتی پیش بیاد که بیشتر باهم آشنا شیم!
جفری با لبخند درخشانی که فرورفتگی های گونش رو به زیبایی نمایان میکرد گفت،تیونگ هم در مقابل لبخند کمرنگی و خجالتی زد.
+منم همینطور...هم صحبتی باهات واقعا جذابه!
جفری دستی براش تکون داد و به سمت مقابل پیاده رو رفت، بنظر هنوزم کار داشت!
ته بیشتر از این زمان رو به اونجا ایستادن و دید زدن مرد جوانِ داخل گلفروشی نگذروند و قبل اینکه لو بره به سمت خونه به راه افتاد.
وقتی بالاخره با لباس های راحتی خودش رو روی تخت پرت کرد هنوزم تصویر چهره درخشان جهیون نامی که امروز باهاش آشنا شده بود از جلوی چشماش کنار نرفته بود تا اینکه بالاخره خستگی بهش غلبه کرد و توی دنیای بی خبری فرو رفت.
_________________________________________
تیونگ یک هفته تمام به سختی خودشو کنترل کرد تا حرفی از جفری نزنه و از بچه ها سوالی دربارش نپرسه!
اما ظهر روز پنجشنبه،وقتی که زمان استراحت دو ساعته ظهر رسید و به همراه کامیلا و مارگارت تنها شد طاقت نیاورد و بعد از برگردوندن تابلوی اوپن پشت در، صندلی برداشت و سر میز اون دوتا نشست.
کامیلا:((خسته نباشی!))
_ممنون به همچنین...آم...میگم که...اِ...ی سوال...تو این یک ماهی که جفری نبود خیلیا سراغشو میگرفتن! جریان چیه؟
لبخند مرموزی روی لب های دخترای روبروش شکل گرفت .
_هی هی به چی میخندید مسخره ها؟
مارگارت:((حرص نخور توای... ما که چیزی نگفتیم ... آروم باش!))
=نگران نباش!...همه تو برخوردای اول با جفری همینطوری میشن!
_خب حالا روضه نخونید!...جواب سوالمو بدید!
مارگارت گاز دیگه ای به ساندویچی که از خونه به عنوان ناهار آورده بود زد و با اشاره چشم به اِما فهموند اون ادامه بده.
=بخاطر اینکه این محله تقریبا رونقش به حضور جفری عه!...میدونی سلیقش عالیه و توی کار با گل اون چیزی که خیلی اهمیت داره هنر طرفه!...و جفری هم توش استاده!...به عبارتی از هرجای شهر که فکرشو کنی میان برای اینکه گل هاشونو جفری بپیچه...حتی پدر روحانی!))
_چی؟پدر چارلززززز؟
ته با تصور پیرمرد بلند قد،کمی چاق و فوق العاده خشک و عصا قورت داده کلیسای تاریخی و معروفشون که داره با وسواس،ظرافت و لبخند کمرنگی شاخه های مد نظرش رو سوا میکنه وحشت زده از جا پیرد، بلند داد زد و دخترای روبروش رو به خنده انداخت.
=پدر چارلز یکی شونه!یادمه پارسال از اسکاتلند هم حتی سفارش گرفت!...دو روزه رفت و برگشت!
مارگارت لقمش رو قورت داد و صحبت اِما رو کامل کرد.
+برای جشن سلطنتی پارسال جز تیم‌ اجرایی تزئینات مسیر بود!
تیونگ با چشم های گرد شده و دهان باز به صحبت های دخترا گوش میکرد.
_خب...با این حساب...نباید تو همچین محله ای باشه... میدونید...قصد توهین ندارم!...ولی میتونه تو ی جایی مثل فینچلی یا گیت شمالی کار کنه!...و یقینا درآمد بیشتری داشته باشه!
=نیازی نداره!...شک ندارم با پولی که پارسال گرفت حداقل تا ده سال میتونه راحت زندگی کنه!...درآمد واقعیش همین سفارشای خاصشن وگرنه فروش روزانش رقمی نیست دربرابر این پولا!
تیونگ با تعجب سر تکون داد،بنظر زندگی جفری خیلی جذاب تر از این حرفا بود!
_________________________________________
روزها از پس همدیگه میگذشتن و ارتباط شون بخاطر فشار کاری هردو طرف محدود شده بود!
این وسط تیونگ بود که هرروز لحظه لحظه زمان بیکاریش رو پشت اپن می‌ایستاد و به گل‌فروشی جذاب و رنگارنگ روبروش زل میزد!
فهمیده بود جفری روزهای چهارشنبه و پنجشنبه رو سرکار نمیاد و احتمالا میره دانشگاه،بقیه ایام هفته راس ساعت هفت تو محل کارشه و شب ها هم بعضا تا ساعت نه یا ده بیشتر نمیمونه!
پیاده میاد و پیاده هم برمیگرده و مسیرش برخلاف اکثر همکارای خودش به سمت لِیک‌هال عه!
برخورد فوق العاده گرمی با مشتری هاش داره و وقتایی که سفارش سنگین داره توی پیاده رو خیلی راحت میشینه و کار میکنه،اوقات بیکارش که خیلی نبود هم عینکش رو میزنه و روی صندلی چوبی بلند با کمری کوتاهش میشینه و کتاب میخونه.
افکارش رو برای چند ثانیه کنار زد و با دقت فوم شیر رو روی فنجون اسپرسو میز شماره سیزده به شکل ی ابر کیوت و گوگولی درآورد و اجازه داد جک برش داره و ببره.
دوباره آرنج هاش رو روی کانتر تکیه داد تا بتونه از پنجره جفری رو ببینه....

𝓲𝓹𝓸𝓶𝓸𝓮𝓪𝓵𝔂 𝓭𝓲𝓶𝓹𝓵𝓮Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora