𝓒𝓱𝓻𝓲𝓼𝓽𝓶𝓪𝓼 𝓽𝓻𝓮𝓮

186 44 8
                                    

با شوک سرش رو عقب کشید و به چشم های بی‌حال اما جدی ته خیره شد و لعنتی به هوس لحظه ایش فرستاد.
_....چرا؟
تیونگ بی مهابا از بلند شد و روی تخت نشست،معدش به طرز وحشتناکی تیر کشید و جای سوزن آنژیوکت توی دستش درد گرفت،اما آلان براش ذره ای اهمیت نداشت!
جهیون ناخودآگاه دو قدمی عقب رفت!
+احیانا مفهوم هایی مث وفاداری...پایبندی...عشق... یا تعهد به گوشت خورده؟
صدای تیونگ کمی بالا رفته بود و با عصبانیت حرف میزد جهیون اما همچنان مات و مبهوت بهش نگاه میکرد.
_ها؟
+خودتو نزن به اون راه جهیون...خجالت نمیکشی؟... دوست دختر یا احتمالا همسرت آلان داره بچه تو رو تو شکمش حمل میکنه!...اون هر روز صبح بخاطر احتمالا بی احتیاطی تو مجبوره تهوع صبحگاهی داشته باشه!...مجبوره ی موجود چند کیلویی رو با خودش چندماه اینور و اونور بکشه...غذاهای مورد علاقشو نخوره!...شب بیداری بکشه...لباسای خوش تیپش رو بزاره کنار...درد بکشه...و هزارتا چیز دیگه که منو تو هیچوقت قرار نیس درکشون کنیم بعد تو آلان داری اینجا یکی دیگه رو میبوسی؟
مغز جهیون پشت سر هم آرام خطر میداد و فریاد میکشید اما تنها چیزی که جهیون آلان بهش فکر میکرد این بود که باید ی چیزی بگه و تیونگ رو از اشتباه بیرون بکشه!
_تیونگ...ببین اشتباه فهمیدی!...قضیه اونطوری که تو فکر میکنی نیست!
تیونگ اما نمیخواست گوش بده!جهیون به معنای واقعی کلمه از چشمش افتاده بود و حتی نمیخواست دیگه ببینتش!
+اشتباه فهمیدم؟...میخوای بگی مارگارت این مدت جوابگوی نیاز هات نیس پس حق داری دنبال کس دیگه ای باشی؟...میخوای بگی ناخواسته بود و همدیگه رو دوست ندارید پس حق خیانت کردن داری؟..ها؟چی میخوای بگی؟...میخوای بگی مارگارتم در جریانه و مشکلی باهاش نداره؟... آره؟
جهیون با کلافگی دستی به صورت کشید و نفسشو بیرون داد.
_تیونگ!...ی دقه صبر کن!...تو که بریدی و دوختی و پوشیدی برای خودت!...دارم بهت میگم بین من و مارگارت هیچ خب...
+چرت نگو جهیون!...چه بوده یا نبوده باشه شما آلان ی بچه دارید!...باید بخاطرش باهم باشید و براش زندگی بسازید!...اینکه همدیگه رو نمیخواستید دلیل نمیشه هرکاری دلتون خواست بکنید!...تو حتی مسئولیت دیکتو بنظر نمیتونی قبول کنی بعد قراره مسئولیت ی بچه رو قبول کنی؟...امثال تو او...
_محض رضای خدا ی دقه خفه شو و بزار حرف بزنم!
داد جهیون بالاخره فک تیونگ رو از حرکت نگه داشت، از بلندی صداس به شدت جا خورده بود و صورتش ته مایه ترس رو نشون میداد اما سعی داشت همچنان جدی بنظر برسه و جلوی جهیون ضعف نشون نده!
_بین من و مارگارت چیزی نیست چون پدر بچه مارگارت من نیستم!...چون منو مارگارت به واسطه کافه فقط دوتا دوست دو ساله ایم!...من فقط قبول کردم این مدت کنار مارگارت باشم تا از طرف دوست پسر سابقش آسیبی نبینه!...چون اونه که ی عوضیه بی مسئولیته که بعد قبول نکردن مسئولیت بچه حالا هم پی از بین بردنشه چون فکر میکنه مارگارت میخواد به بهونه بچه ازش شکایت کنه و مجبورش کنه بهش پول بده!من فقط کنار مارگارتم چون اون آشغال انقدر بی همه چیزه که میخواد ی بچه به دنیا نیومده رو بکشه!
پس انقدر چرت و پرت نگو و دیگرانو به سلیقه خودت قضاوت نکن!...من به اندازه ای رو بدنم کنترل دارم که هرشب یکیو نکشونم تو تختم و وقتی طرف حامله شد ولش کنم و برم دنبال یکی دیگه!
چهره تیونگ رفته رفته از اون جدیت و صلابت فاصله گرفت و آلان چیزی تا گریه کردنش باقی نمونده بود!
جهیون بی هیچ حرفی کیف پول و سوییچش رو از روی میز چنگ زد، با کوبیدن در از اتاق خارج شد و پسرک بیمار و سرخورده رو با کوله باری از پشیمونی و ناراحتی تنها گذاشت!
_اگه خون تو دهنت احساس کردی جلوشو نگیر، سعی کن بالا بیاری!اون سطلم بخاطر همینه!...مامان و بابات دارن میان احتمالا آلاناست که برسن!به دکترم خبر میدم بیاد بالا سرت حرکت خاصی نزن!
با ورودی ناگهانیش،تیونگ به شدت از جا پرید و از شدت شوک حتی نفهمید جهیون قبل اینکه دوباره بره چی گفت!

𝓲𝓹𝓸𝓶𝓸𝓮𝓪𝓵𝔂 𝓭𝓲𝓶𝓹𝓵𝓮Where stories live. Discover now