𝓔𝓷𝓭 𝓸𝓯 𝓵𝓸𝓿𝓮 𝓼𝓽𝓸𝓻𝔂

181 43 19
                                    

با قدم های نسبتا سریعی وارد کافه شد، امروز برخلاف همیشه که ساعت هشت شروع به کار میکردن قرار گذاشته بودن حوالی هفت اینجا باشن تا بتونن اون مقدار کارهای باقی مونده جشن رو هم انجام بدن.
+سلام سلام سلام...ببخشید اگه دیر کردم!
شان:سلام نه به موقع اومدی!
+خب...من چیکار کنم؟
جک:لباساتو عوض کن و لطفا برو سراغ جفری و بهش بگو زودتر بیاد...فرصت زیادی نداریم!
+اما جفری که این موقع صب...اوه مای گاد...اومده!
میون حرفش به سمت پنجره چرخید تا مطمئن بشه که با گلفروشی باز و تابلوی اوپن پشت در شیشه ای مواجه شد.
جک:اوهوم...امروز بخاطر ما زودتر اومده!
تیونگ پاتند کرد و از کافه خارج شد،مثل گربه آروم‌ توی گلفروشی سرک کشید و با جهیونی مواجه شد که سرشو روی میز گذاشته و بنظر خواب میاد.
قدم هاشو آروم برداشت تا یوقت جوان روبروشو بیدار نکنه اما با برخورد پاشنه کوتاه کفشش با اولین تکه لمینت جلوی پاش جهیون به سرعت از جا پرید.
+سلام
_سلام تیونگ!صبحت بخیر
+صبح تو هم بخیر...آم...میخواستم یگم جک گفت اگه میشه رزودتر بیای!
_آره آره حتما...اومدم!
+اگه چیزی هست کمکت بیارم!
_نه چیز زیادی نیست
تیونگ همچنان همونجا دودل ایستاده بود تا اینکه جهیون اولین گلدونای بلند فلزی که پر از نرگس هلندی بودن رو از پشت بیرون آورد و وسط راهرو گذاشت.
ته دسته گرد و فلزی گلدون رو گرفت و با زور زیادی بلندش کرد،احساس میکرد هر لحظه ممکنه دستاش از ناحیه شانه جدا بشن و به گلدون آویزون بمونن، هنوز دو قدم هم رو به جلو برنداشته بود که سنگینی گلدون از روی دستش برداشته شد.
_حتی از ظاهرش هم پیداس چقد سنگینه!نباید بلندش میکردی!
جهیون همزمان دوتا از اون سطل های بلند درشت پراز گل رو گرفته بود و داشت به سمت بیرون قدم برمیداشت.
+اما
_اگه میخوای کمک کنی اون قوطی هارو بیار!
برگشت داخل و به جعبه های بزرگ روی میز رو دید، دو تا قوطی پر از سیم،روبان،مروارید های کوچیک و برگ های طبیعی تزئینی!
هردو جعبه رو روی هم گذاشت و به سمت کافه حرکت کرد.
حوالی ساعت هشت بود،جهیون جایی وسط کافه روی زمین نشسته بود و بساطش هم دورش پهن بود.
+خب...حالا میتونم بهت کمک کنم!...چیکار کنم؟
_لطفا دافودیل هارو سی تا سی تا دسته کن
+دافودیل کدومشه دیگه؟زیر دیپلم حرف بزن بابا!
_دافودیلم‌ی نوع نرگسه...اون ریز ترها دافودیله!
+آها
شان:جفری اینارو چیکار کنم؟
شان به گلدون های بزرگ‌وسط کافه که جدا سد پعبر کرده بودن اشاره کرد.
_آمادن...برای دو طرف دره!
شان:اوکی پس میبرمشون!
چند دقیقه ای هردو در سکوت و به سرعت کار میکردن تا اینکه تیونگ آخرین دسته رو هم با سیم پیچید و کنار گذاشت.
+تموم شد...حالا چیکارشون کنم؟
_هرکدوم رو توی ی گلدون روی میزا بزار لطفا!
ته سریع از جا بلند شد و دسته هارو بغل گرفت تا به کارش برسه،جهیون هم بنظر دیگه کاری نداشت پس به سرعت بقیه نرگس های ریز که انگار به اندازه یک دسته نشده بودن رو برداشت،حلقه سیمی درست کرد و شروع به پیچیدنشون دور حلقه کرد.
وقتی تیونگ برگشت جه وسایلش رو جمع کرده بود و حتی جاش رو هم جارو زده بود.
+تموم شد...همرو گذاشتم
_آفرین پسر خوب اینم جایزت!
جهیون با لحن مسخره و بچگونه ای گفت،بلند خندید و تاج فشرده نرگس رو که تا همین آلان پشتش گرفته بود روی سر پسر کوتاه تر گذاشت.
تیونگ با تعجب و کمی خجالت تاج روی سرش رو لمس کرد و لبخند معذبی زد.
+این...این...این خیلی خوبه...واقعا ممنونم!
قبل اینکه جه بتونه جوابی بده صدای اِما توجه هردوشون رو جلب کرد.
÷هی هی پارتی بازی؟
جک:اوه مای گاد...خبریه اونجا؟
تیونگ به سرعت از خجالت سرخ شد و سرش رو پایین انداخت که از چشم پسر بلندتر دور نموند.
_آقای برون پیش پیش هزینه این گلا رو پرداخت کردن پس من وظیفه داشتم از همشون اینجا استفاده کنم!
مارگارت:عه اینطوریه!پس چرا فقط تیونگ؟
_چون فقط تیونگ کمکم کرد ضمنا نزارید پای مسائل نژاد پرستانه رو وسط بکشم!...اینم بقیشه...هرکاری دلتون خواست بکنید!...من دیگه میرم!
جهیون با خنده و بیخیالی گفت،جعبه لوازمش که بیشترشون مصرف شده بودن رو برداشت و از کافه خارج شد.
دخترا گل هارو برداشته بودن و به جون سر و صورت هم افتاده بودن و پسرا بهشون میخندیدن اما تیونگ همچنان مات و مبهوت همونجا ایستاد بود!
به آن ثانیه به سمت در دویید و بیرون رفت،جهیون هنوز وسط خیابون بود.
+جهیون!
مرد جوان به پشت برگشت و باریستای فراری از کافه رو دید،تیونگ چند قدم باقی مونده رو دویید و سریع خودشو روبروی جهیون رسوند.
+من...من...واقعا ممنونم...تو دیروز هم به من لطف کردی و فرصتش پیش نیومد که من ازت تشکر کنم! من واقعا ازت ممنونم جهیون...هم بابت دیروز هم این!
چطور میتونم اینو جبران کنم؟
ته آروم تاج گلش رو لمس کرد و به لبخندی که همین حالا روی صورت جهیون شکل گرفته بود و چال های عمیقش رو به نمایش میگذاشت زل زد.
_محبت مثل ی بوته گله تیونگ!هرچقدر ازش بچینی و به دیگران بدی بازم بجاش در میاد پس جبران کردنی نیست...فقط ازش لذت ببر و دیگران رو توی استفاده از زیبایی های بوته گلت شریک کن!
کامیلا:اوه مای گاد!چی دارید جیک‌جیک میکنید؟
هردو کمی شوک زده از جا پریدن و به دختر پشت سرشون نگاه کردن.
+هیچی...هیچی...ی سوال داشتم میپرسیدم!
=اوممممممم،که سوال!میدونم میدونم!
کامیلا با لحن مسخره و شکاک واضحی گفت.
_امروز مواظب باش!بنظر ریختن رو هم که دستت بندازن!
جهیون با لحنی که نمیشد تشخیص داد جدیه یا شوخی گفت و مسیرش رو به سمت جهت مخالف خیابون‌ ادامه داد.
___________________________________________
بعداز ظهر حوالی ساعت چهار قرار بود شلوغ ترین بخش امروز باشه،آقای برون، خانوادش و دوستانشون و احتمالا عده کثیری از مردم محلی که از جشن امروز خبر داشتن به اینجا میومدن‌ و یکی از مهمون های اختصاصی جونگ جفریِ عزیز دل همه بود!
جهیون اونقدرهاهم از این دعوت خوشحال نبود! پارسال درست توی همین روز نوه برادر آقای برون بهش ابراز علاقه کرده بود و اون محترمانه ردش کرده بود و حالا هیچ ایده ای راجب اینکه اینبار قرار چطور بگذره نداشت!
ساعت پنج و پانزده دقیقه عصر بود،تیونگ سخت مشغول رسیدگی به سفارش ها بود،جهیون که به همراه پسر یکی از دوستان آقای برون سر یکی از میزها نشسته بود برای لحظه ای توجهش به مارگارت که سعی داشت از پشت میز کارش بلند شه جلب شد،بنظر حالش خوب نمیومد!
از هم‌صحبتش عذرخواهی کرد و سراغ دختر صندوق‌دار رفت.
_مارگارت...حالت خوبه؟
÷می...میشه کمکم کنی...بلند شم؟
_البته البته...فقط بگو چته؟
جهیون زیر بغل مارگارت رو گرفت و بی سر و صدا تا سرویس بهداشتی همراهیش کرد تیونگ هم که فقط برای لحظه ای شاهد رد شدن اون دو نفر از کنار آشپزخونه بود کارش رو به شان سپرد و بعد باز کردن پیشبندش اونجا رفت.
+چش شده؟
_نمیدونم...بنظر حالش خوب نمیومد!...باید صبر کنیم تا بیاد!
همون لحظه در باز شد و قامت خمیده و کمی توپر مارگارت پدیدار شد،جهیون تکیش رو از سنگ یک تکه روشویی گرفت تا دخترجوان بتونه آبی به سر و صورتش بزنه.
تیونگ هم به همکار رنگ پریدش نگاه کرد، مژه هاش بهم چسبیده بودن،روی شقیقه هاش دونه های عرق بود، دور ناخن هاش زرد شده بود و چشماش بنظر آماده باریدن میومد و بعلاوه،وسیله سفید صورتی کوچیکی که هفته پیش بین دستمال های سطل زباله دیده بود تقریبا داشت شَکش رو به یقین تبدیل میکرد!
+جهیون...کمک میکنی ببریمش تو اتاق؟
_البته...مارگارت،نیازه بغلت کنم یا میتونی بیای؟
تیونگ سعی کرد تعجب و شوک زدگیش از این رفتار جهیون رو پنهان کنه،بنظر خیلی راحت میومد!
÷میتونم!
دخترجوان با بیحالی گفت و چند لحظه بعد درحالی که بازوهاش اسیر دومرد جوان بودن وارد اتاق استراحت شد.
+جهیونا...برات امکان داره چند لحظه تنهامون بزاری؟
_ها؟...مسئله ای نیست...اما...مطمئنی همه چی روبراهه؟
+اوهوم...فقط میخوام بهش کمک کنم!
_باشه!
جه با لحن شکاشی گفت و با تردید از اتاق خارج شد.
تیونگ به محض بسته شدن در جلوی پای همکارش زانو زد و به چشم های آشفتش نگاه کرد.
+مارگارت...خودت میدونی چته؟
×من...من...من آخه...
+پس ی حدسایی داری!درسته؟
چند لحظه صبر کرد اما جوابی نشنید.
+مارگارت...دارم میپرسم میدونی که حامله ای احتمالا؟
بغضش به سرعت شکست و به هق‌هق افتاد.
تیونگ واقعا نمیدونست باید چیکار کنه و بابت بیرون فرستادن جهیون به خودش لعنت فرستاد،شاید اون میتونست کاری کنه!
+مارگارت...این اصلا بد نیست!...تو فرصت نگهداری از ی انسان دیگه رو داری آلان!...این یعنی تو به جایی رسیدی که ذره ای از روح الهی تو وجود به امانت گذاشته شده!
مارگارت چند بار در تایید حرفای تیونگ سر تکون داد، صحبت هاش کمی شعاری بود ولی نه به اندازه پدر چارلز! اما گریه کردن مداومش نشون میداد هنوزم چیزی اذیتش میکنه!
×می...میشه تنهام بزاری؟
+اما...
×لطفا...نمیخوام...راجبش صحبت...ک...کنم!
تیونگ سری تکون داد و به آرومی از اتق خارج شد، جهیون هنوزم تو راهرو بود.
_چی شد؟
+مسئله خاصی ن...
_تیونگ...میدونم چه احتمالی دادی!آلان حالش خوبه؟
آنچنان احساس خوبی به این احوال‌پرسی جهیون نداشت!
+خواست تنهاش بزاریم...میرم ی چیزی بیارم بخوره!
لحن به یک باره سرد و بی‌احساس شده تیونگ حسابی جهیون رو گیج کرد!
_________________________________________
وقتی ساعت یک و نیم در رو به آرومی باز کرد، توقع داشت همه خواب باشن،اما هم پدر و هم مادرش توی سالن نشسته بودن و به فیلمی که از تلوزیون پخش میشد نگاه میکردن.
مامان:سلام خسته نباشی!
+سلام...ممنون...شما چرا هنوز نخوابیدید؟
خودشو روی اولین مبل تک نفره ای که بهش رسید پرت کرد و اجازه داد خستگیش کمی دره بره.
پدر:منتظر تو بودیم...خیلی دیر کردی!
+ببخشید...جمع کردن کافه خیلی طول کشید!
مامان:خسته نباشید...این چیه رو سرت؟
دستی به سرش کشید و با لمس تاج گلش که صبح هنوز درش نیاورده بود لبخند کمرنگی زد،حتی فکر کردن به جهیون هم قلبش رو گرم میکرد.
+هیچی...جزئی از کانسپت امروز جشن بود!
پدر:بهتره زودتر بری بخوابی...خیلی خسته ای!
تیونگ سری تکون داد،به سختی از جا بلند شد و پاکشان به سمت راهپله رفت.
مادر:شام نخوردی که!
+ممنون...گرسنه نیستم!...ی مقدار کیک خوردیم!شبتون بخیر!
به اندازه ای که امروز مغزش با فکر کردن ازش انرژی گرفته بود روز سنگین و پرکارش نگرفته بود.
از همون بعدازظهر تا حالا ذهنش درگیر رفتار جهیون بود.
اینکه از کجا میدونست مارگارت حاملست؟
چرا انقد راحت میخواست بغلش کنه؟
چرا انقدر سریع سراغش رفته بود تا بهش کمک کنه؟
چرا انقدر نگرانش شده بود؟
اصلا جهیون و مارگارت باهم ارتباطی دارن؟
اگه دارن چجور رابطه ایه؟
و سوال آخری که به ذهنش رسید باعث شد مسواک توی دهنش از حرکت بایسته و با بهت به آینه روشویی خیره شه.
نکنه جهیون پدر بچست؟
برای مدت طولانی توی همون حالت موند تا بالاخره اولین قطره اشکی که حتی دلیل ریزشش رو نمیدونست روی گونش افتاد.
+لنتی...چرا دارم گریه میکنم؟...چیشده مگه؟...این فقط ی حدسه!...باز چرت و پرت بافتم!...آره شاید حرفامونو شنیده!...شاید خیلی ساله که دوستن!... اصلا ....اصلا...اصلا...اصلا به من چه...چه ربطی به من داره...وا...ها...آره...به من کاری نداره!
به سرعت دهنش رو شست،با دو از سرویس خارج شد، به داخل اتاقش هجوم برد،خودشو روی تخت پرت کرد و پتوشو روی سرش کشید و سعی کرد سریع تر بخوابه تا از گریه کردن احتمالی و خیال‌بافی هاش جلوگیری کنه.
_________________________________________
صبح فردا وقتی با صدای آب که نشون میداد پدرش در حال انجام حموم پیش از سرکار رفتن هست از خواب بیدار شد‌.
به محض اینکه خواست روی تخت بشینه درد بدی زیر سینش پیچید،در حدی که برای چند لحظه نتونست نفس بکشه و دوباره سرجاش افتاد.
+وای نه!
دستش رو چندبار روی پاتختی کشید تا بالاخره گوشیش رو پیدا کرد،حالا کم‌کم داشت حس میکرد که با وجود هوای گرم چطور محکم پتوش رو دور خودش پیچیده،لرز کرده و عرق سرد نشسته.
باید به آقای برون پیام میداد و حداقل امروز رو مرخصی میگرفت!
هنوز درحال نوشتن پیام بود که در اتاقش به آرومی باز شد و پدرش با حوله کوچیک بنفشی روی سرش وارد شد.
×اوه...بیداری؟
بنظر میومد آقای لی فکر کرده پسرش خوابه و به همین خاطر بدون در زدن وارد شده.
+صبح بخیر پاپا
×صبح بخیر...حالت خوبه؟...بنظر بیحال میای!
+آ...مم..معدم!
آقای لی به سرعت دستش رو روی تخت گذاشت و روی صورت پسرش خم شد تا تبش رو اندازه بگیره.
×داغی یکم...قرص هاتو کجا گذاشتی؟
+توی...آشپزخونه
تیونگ از اینکه به عنوان ی مرد بیست و شش ساله مجبوره تو جاش بیوفته و پدر پنجاه و شش سالش ازش مراقبت کنه واقعا احساس شرمندگی میکرد.
×درد نداری آلان؟
+یکم
×همون خیلی منظورته نه؟
+نه واقعا یکم!
×تیونگ...میدونی که این اصلا شوخی بردار نیست لطفا به محض اینکه حس کردی دردت درحال زیاد شدنه بهم بگو تا بریم بیمارستان!خودت میدونی چقد خطرناکه!
+باشه پاپا...ولی آلان واقعا حالم اونقدر بد نیست!
×میرم داروهاتو بیارم!
+ممنونم
طولی نکشید که اینبار مادرش با پلاستیکی پر از قرص و یک لیوان آب وارد اتاق شد.
÷تیونگ‌...حالت چطوره پسرم؟پدرت گفت معدت درد گرفته!
+خوبم مامان...یکم نه خیلی!
خانم لی صندلی میز مطالعه رو کنار تخت کشید و همون جا نشست و هینی که مشغول پیدا کردن داروی مناسب بود شروع به صحبت کرد:
÷دیروز از چیزی ناراحت شدی؟
+نه
÷عصبانی هم نشدی؟
+نه مامان
÷حتی استرس هم نداری؟
+نه مامان من خوبم
خانم لی یکی از قرص هارو باز کرد.
÷پس چرا دوباره حالت بهم ریخته؟
+نمیدونم
تیونگ کمی بلند شد، از درد صورتش رو تو هم کشید،جوشش اشک توی غده های زیر ابروش رو به وضوح حس کرد و قرص و آب رو گرفت تا بخوره.
÷اینطوری که نمیشه...تو حتما اعصابت تحریک میشه که معدت اذیتت میکنه!
+واقعا نمیدونم مامان و نمیخوامم بهش فکر کنم چون اعصابمو این یکی دیگه واقعا بهم میریزه!
÷خب استراحت کن پس‌...من میرم...برات صبحونه بیارم؟
+نه ممنون بهتره چیزی نخورم فعلا!
با خروج مادرش ناله ای از روی درد کرد و چشم هاشو بهم فشار داد.
خوب میدونست چی بعد از گذشت بیش از یک سال دوباره درد معده رو بهش برگردونده!...جهیون... جهیون...جهیون!
پسری که داشت با فکر کردن بهش احساسات و حالات جدیدی رو تجربه میکرد!
_________________________________________
روز چهارشنبه بالاخره بعد از سه روز مرخصی سرکارش برگشته بود،توی این مدت تقریبا همه ی همکاراش بهش زنگ زده بودن و حالش رو پرسیده بودن و تیونگ دلش میخواست حداقل یکی از اون پیام و یا تماس ها متعلق به جهیون باشه!البته توقعی هم نداشت،جهیون شماره ای ازش نداشت که بخواد باهاش ارتباط بگیره!
کاغذ صافی رو به شکل قیف پیچید و روی سر لیوان گذاشت تا قهوه دم کشیده رو صاف کنه.
جک:صبح بخیر توآی،حالت چطوره؟
+صبح بخیر جک...خوبم
×جفری چندباری که اینجا بود سراغت رو گرفت!گفتم مریض شدی!
+جفری اینجا بوده؟
دستش کمی لرزید و مقداری از قهوه کنار لیوان ریخت‌.
×اوهوم دیروز و پریروز فکر کنم اینجا بود!
حس بدی که تیونگ سه روز گذشته مثل یک گونی آرد همه جا با خودش حمل میکرد حالا بنظر سنگین تر شده بود.
+جهیون نهایتا ده روزی یک بار این طرفا پیداش شه! اون معمولا روزا نمیاد اینجا! برای چی اینجا بوده؟
_خب معلومه اومده مارگارتو ببینه دیگه!
به مکالمه مسخره ای که تو ذهنش شکل گرفته بود لنتی فرستاد،البته که نمیتونست منکر منطقی بودن اون دلیل بشه!
تا شب منتظر شد بلکه جفری دوباره به کافه بیاد اما خبری از پسر چشم سبز جذاب نشد!وقتی به عنوان آخرین نفر از جک خداحافظی کرد و بیرون اومد با گلفروشی بسته مواجه شد!اعتراف میکرد که دلش میخواست درِ اونجا آلان باز میبود و برای چند لحظه هم که شده مرد جوانو میدید!
قدم های خسته و بی حالش رو به سمت چهارراه کویینز وود برداشت،تازه به سر کوچه رسیده بود که قامت آشنایی رو طرف دیگه خیابون دید،اون چشم های سبز حتی توی تاریکی هم به اندازه ای برق میزدن که هویت صاحبشون رو کاملا آشکار کنن!
تیونگ بی اراده سرجاش ایستاد،هنوز حتی چند لحظه هم نگذشته بود که متوجه نزدیک شدن فرد دیگه ای توی اون تاریکی شد،فردی که از سایه‌ش موهای بلند،بدن نسبتا توپر و دامن کوتاهش کاملا قابل تشخیص بودن.
و البته که اون شخص نمیتونست کس دیگه ای جز مارگارت باشه!
تیونگ هنوزم مثل تماشاچی یک فیلم جذاب به صحنه روبروش زل زده بود،طولی نکشید که هردو سوار ماشینی که بنظر همونجا،جلوشون پارک شده بود شدن و در خلاف جهت مسیر تیونگ به راه افتادن!
سعی کرد بغضی که نمیدونست از کجا پیداش شده رو همونجا توی گلوش نگه داره و به سمت خونه راه افتاد ،بنظر داستان عاشقیش شروع نشده به پایان رسیده بود!!!

𝓲𝓹𝓸𝓶𝓸𝓮𝓪𝓵𝔂 𝓭𝓲𝓶𝓹𝓵𝓮Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora