بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد و روی گونش افتاد.
صدای آتیش بازی که هم از محیط اطراف هم از تلوزیون به گوش میرسید نشون میداد بالاخره سال جدید آغاز شده،تیونگ لبخند کمرنگی زد و نفسش رو آزاد کرد،بهترین درخواست ممکن رو کرده بود!
تهسان،تیون و مادرشون برای لحظاتی با تعجب بهم نگاه کردن،اولین بار بود که گریه تیونگ برای لحظه شروع سال جدید رو میدیدن!بنظر پسر خونواده یکم احساساتی شده بود!
اواخر شب بود،اما اکثریت همچنان پرانرژی بنظر میومدن.
چارلی:فکر میکنم ما دیگه بهتر باشه بریم!
تیونگ زیرچشمی به چارلی که از اول شب تا آلان تمام مدت ساکت بود و حتی بنظر میومد هرچه سریعتر میخواد فرار کنه نگاه کرد.
چارلی:بریم ته سان!پتوی بچه رو بپیچ دورش!
تهسان به سرعت از جا پاشد تا آدنا رو از آنتونی و تیون بگیره که تیونگ مچ دستش رو کشید.
_بشین سرجات!
صدای تیونگ آروم بود و بنظر خیلی هم دیگران متوجهش نشدن.
نمیخواست به هیچ عنوان بزاره خواهرش بره خونه،
در عوض،خودش از جا بلند شد و شروع به برداشتن وسایل مختلف خواهرزادهش که روی مبلا و میز ریخته شده بودن کرد.
_آنتونی و تیون امشب اینجا هستن!بهتره تهسان هن بمونه!هم میتونیم کمکش کنیم تو نگهداری از بچه تا استراحت کنه هم یکم با تیون باهم باشن!خیلی وقته از هم دور شدن!
تیون نگاه مشکوکی به برادرش انداخت!در واقع هیچ کدوم از اونا خبر نداشتن که قراره تیون و آنتونی اونجا بمونن و این ایده لحظه ای تیونگ بود!
=باشه ی وقت دیگه!باید برگردیم خونه!
تیون اینبار به چارلی نگاه کرد و فهمید چیزی این وسط غلطه و احتمالا اونی که داره کار درستو میکنه تیونگه پس اونم سریع بلند شد و مشغول بردارن ظرف های روی میز به آشپزخونه شد.
/اوهوم شب ساله نو هست و میخوایم باهمدیگه به یاد سالای قدیم تا صبح بیدار بمونیم!
چارلی نگاه غضبناکی به تهسان کرد و با چشم به در اشاره کرد که از چشم تیونگ و تیون دور نموند.
_بلند شو تهسانا!بریم بالا که باید بچه رو عوض کنی!
تهسان اما با چشم های مرددش به تیونگ نگاه کرد، مشخص بود از چیزی میترسه!
تیونگ روبروی خواهرش ایستاد دستشو گرفت، بلندش کرد و به سمت راهپله برد،میدونست از اینجا به بعد تیون خودش چارلی رو راه میندازه!
/چارلی؟میمونی امشب؟
تیون برای لحظه ای از کار دست کشید و پرسید.
میتونست نگاه های غضبناک پدر و مادرش رو حس کنه اما آلان وقت رسیدگی بهش نبود!
چارلی:ترجیه میدم تو خونه خودم بخوابم!رو تخت خودم راحت ترم!شب خوش!
بدون کوچکترین تشکری بابت پذیرایی امشب و یا خداحافظی از همسر و فرزندش از خونه خارج شد.
خانم لی با عصبانیت از جا بلند شد تا به طبقه بالا بره و حسابی تیونگ رو سرزنش کنه،آنتونی هم با برداشتن کمی از لوازم روی میز توی آشپزخونه رفت.
×تیون!میخوای بمونی ؟
زن جوان ظرف میوه رو توی یخچال هل داد و با تعجب به سمت همسرش برگشت.
+آره،چطور مگه؟
×هیچی فقط گفتم شاید برای دس به سر کردن چارلی بوده آخه چیزی نگفته بودی!
+من معذرت میخوام آنتونی!اما امشبو باید بمونم! بنظر مسئله ای پیش اومده!
آنتونی لبخندی زد و با چشم های یک دست آبیش به همسرش نگاه کرد.
×نه عزیزم مشکلی نیست!منم میرم تا خودتون باهمدیگه راحت باشید!اما هر اتفاقی افتاد بلافاصله خبرم کن تا خودمو برسونم!
+ممنونم آنتونی!
داماد بزرگتر هم به سالن برگشت و بعد از برداشتن پالتوش و خداحافظی گرمی با آقای لی از اونجا خارج شد.
سه روزِ تعطیلات،تیونگ خواهراشو تو خونه نگه داشت، با مادرش بدون خبردار شدن تهسان دعوای سختی کرد اما هرچی از تهسان پرسید که عامل این رفتار ها و وضعیت خود خواهرش چیه فقط جواب های سطحی برای دس به سر شدن گرفت!حتی خواهر بزرگترش هم نتونست ازش حرف بکشه!
بعد از سه روز برعکس همه که با نهایت انرژی بعد از تعطیلات به محل کارشون برمیگردن تیونگ با خستگی ناشی از التهابات فکری برگشت و وقتی خبردار شد جهیون تا هفته آینده سرکار نمیاد و برای تعطیلات برگشته کره خسته تر از قبل هم شد!
حداقل امیدوار بود این فاصله موقت بتونه تاثیر مثبتی روی رابطشون بزاره!
YOU ARE READING
𝓲𝓹𝓸𝓶𝓸𝓮𝓪𝓵𝔂 𝓭𝓲𝓶𝓹𝓵𝓮
Fanfiction_گل مورد علاقت چیه؟ +نیلوفر...نه از این نیلوفرای تو آبا!نمیدونم بهش چی میگن ولی تا حالا زیاد بهم دادی!از این نیلوفر یاسی ها که خیلی گل برگاش کم جونن!مثل شقایق!ولی از شقایق بزرگ تره! با چهره آرومش به توضیحات پسر روبروش گوش داد. _ایپوموِ!ایپوموِآ یا غ...