طی یک و نیم ماه گذشته تیونگ به صورت غیررسمی به خونه کوچیک جهیون نقل مکان کرد،تقریبا یک شب درمیون اونجا بود و به مرور اکثر لباس ها و وسایلش رو با خودش اونجا برده بود!
اینطوری خانوادش هم با قضیه جداییش راحتتر و به مرور کنار میومدن!
تو این مدت آقای برون آخرین روزهای عمرش رو سپری کرد و اواخر فوریه از دنیا رفت،مشخص شد جک در واقع پسرخونده آقای برون و وارث حدودا دو سوم از اموالشه که تو این مدت توسط خود اون مرحوم به نامش زده شده بود و عملا دیگه صاحب کافه مونلایت محسوب میشد!
پسر کوچولوی مارگارت اواسط مارس به دنیا اومد و در پی مرخصی زایمانش،جک که میخواست کسی رو موقتا به جاش بیاره روز بیستم مارس به تیونگ پیشنهاد یک همکار داد تا بار کمی از روی شونه هاش برداشته شه!
بیستم مارس!
چه روز عجیب و پرحادثه ای بود!
بیست مارس، ده شب،لندن، ثورتون هیث، کافه مونلایت
به عنوان آخرین سفارش هاش نوشیدنی های جمع شش نفرشون رو آماده کرد،اِما مقداری کیک توی پیش دستی ها چید و کامیلا آخرین ظرف های خیس اون روز دستمال کشید.
وقتی از آشپزخونه خارج شد جفری رو دید که با بسته شکلات ملون توی دستش وارد کافه میشه!
امروز اصلا همدیگه رو ندیده بودن و تازه متوجه شده بود پسر کوچکتر لباس های زمستونش رو کنار گذاشته و دوباره تیشرت های گشاد بهارش رو میپوشه!
ناخودآگاه بهش چشمکی زد که جوابش رو با لبخند پر و پیمون چال نمایی گرفت!
زمانی که با سینی نوشیدنی ها سرمیز رسید تنها جای خالی کنار جهیون بود و باید اونجا مینشست،هرچند که اگر جای دیگه ای هم بود باز هم کنارش مینشست!
چند لحظه ای از نشستنش گذشته بود که جو سنگین و سکوت عجیب رو احساس کرد.
+چیزی شده؟ساکتید همه؟
به سمت جهیون برگشت که دید اون هم با تعجب به بقیه نگاه میکنه.
اما:نه،فقط منتظریم!
_منتظر چی؟
جک:شما دوتا خجالت نمیکشید؟
+وات؟برای چی؟
شان:خدایا!هنوزم دارید انکار میکنید!
تیونگ با تعجب و گیجی به جهیون نگاه کرد اما جوابی نگرفت!
_من جدا نمیفهمم چی میگید!
کامیلا:خدایی فکر کردید احمقیم که نفهمیم با همید؟ ما شیرینی میخوایم!
کامیلا با فریاد و خنده گفت و بقیه رو هم به خنده وا داشت،به جز دو پسر شرقی که با چشم های گشاد شده نگاهشون میکردن!
شان:هی هی!چرا ساکت شدید؟
+من...من...واقعا نمیدونم چی باید بگم!
اما:سادس!فقط کافیه بگی کی مهمونتونیم!
کامیلا:ولی جدا در این حد ینی باهامون احساس راحتی نمیکردید که بگید؟مخصوصا تو جفری!نزدیک سه ساله که ما رفیقیم عوضی!
_نه نه نه!اصلا اینطور نیست!خب،هم مدت زیادی نگذشته هم اینکه...خب،هرچند که اینجا قانون هم با ماست امکان داشت اون خدابیامرز جبهه بگیره و خب، خیلی جالب پیش نره!و اینکه هنوزم مردم به خصوص نسل قدیمی تر یکم نسبتا با این مسائل کنار نیومده!
شان: آلان عملا بهمون گفتی دهن لق و پیر؟
شان پوکر گفت و همه به حرفش خندیدن،جهیون اما دستپاچه تر شد.
_نه نه منظورم این نبود!به هرحال اهالی اینجا بعضا مسن هستن و اگر این حدف میپیچید میتونست رو کار و بار هممون تاثیر بزاره!
جک:جف!این فقط ی شوخی بود!چرا جدی گرفتی پسر؟
جهیون بالاخره آروم شد و دست از توضیح دادن برداشت.
_به هرحال ببخشید
اما:اوکی اینارو بیخی!کی مهمونتونیم؟
+آخر همین هفته خوبه؟همه هستید؟جک باید زودتر جمع کنیما!
جک:مشکلی نیست!تا وقتی بحث این چیزاس من شده یک ماه اینجارو تعطیل میکنم!
همه بلند خندیدن و مشغول خوردن نوشیدنی ها و کیکشون شدن!
YOU ARE READING
𝓲𝓹𝓸𝓶𝓸𝓮𝓪𝓵𝔂 𝓭𝓲𝓶𝓹𝓵𝓮
Fanfiction_گل مورد علاقت چیه؟ +نیلوفر...نه از این نیلوفرای تو آبا!نمیدونم بهش چی میگن ولی تا حالا زیاد بهم دادی!از این نیلوفر یاسی ها که خیلی گل برگاش کم جونن!مثل شقایق!ولی از شقایق بزرگ تره! با چهره آرومش به توضیحات پسر روبروش گوش داد. _ایپوموِ!ایپوموِآ یا غ...