صبح فردا تیونگ به عبارتی بی خبر،حوالی ساعت پنج از خونه بیرون زد تا بتونه به موقع به محل کارش برسه و حتی کلی به خودش زحمت داد تا قبل رفتن صبحونه جمع و جوری هم برای جهیون آماده کنه!
میدونست پسر کوچکتر امروز دانشگاهه و سر کار نمیاد اما وقتی برای شروع ناهارش پشت یکی از میزها نشست و گوشیش رو بعد حدود نصف روز باز کرد با سی و پنج تماس از دست رفته از طرف جهیون مواجه شد!
به آن ثانیه نگرانی شدیدی کل وجودش رو فرا گرفت و با دست های یخ کرده آیکون تماس رو فشار داد،زمانِ آنچنانی طول نکشید که تماس متصل شد.
+الو؟جهیون؟
_کجایی تیونگ؟
+من سر کارم اتفاقی افتاده؟ببخشید گوشیم تو اتاق اس...
_تو کی از خونه بیرون زدی امروز صبح؟
+حدودا پنج!آلان چه ربطی داره؟اوه خدایا نکنه درو درست نب...
_چجوری جرات کردی تو اون تاریکی تو مسیری که اصلا نمیشناختیش راه بیوفتی بری کافه؟
داد جهیون به طرز وحشتناکی از جا پروندش.
+منظورتو نمیفهمم!
_تیونگ حالت خوبه؟حدود یک ساعت و خورده به طلوع آفتاب مونده بود!بار اولت بود اونجارو پیاده میرفتی!احیانا از وضع مزخرف خشونت های خیابونی تو لندن خبر داری؟تا حالا شده یبار به پست این بی و سر بی پاهای تو خیابون بخوری؟حاصل این بیست و شیش سال زندگی تو انگلیس برات ی ذره اطلاع از وضع وحشتناک اینجا شده؟
تیونگ با اولین جملات فرد پشت خط متوجه شد اون نگران شده و نصف روز بیخبری هم موجب عصبانیتش شده!پس چند لحظه اول سعی کرد ساکت باشه تا حرص پسر کوچکتر خالی شه. درسته که تا حدودی حق با جهیون بود،اما بازم بنظرش دلیل نمیشد که سرکار نره!اما مرد جوان فعلا درحال دست کم گرفتن و تا حدودی توهین به تیونگ بود!پس طاقت نیاورد و با وجودیکه جهیون نمیدیدش با عصبانیت از جا بلند شد و دستشو روی میز کوبید.
+ببین!اگه تو دو ساله سر و کارت به اینجاست من نزدیک سی ساله اینجا شب و روز سر میکنم!اگه آقا هنوز بچه مدرسه ای هستن و باباشون خرجی شونو میده من هشت ساله رو پای خودمم!اگه فکر کردی چون تنها زندگی میکنی و چمیدونم مامان بابات بالا سرت نیستن شاخی و هر غلطی بخوای میتونی بکنی بدون خیلی کج راهه رفتی بچه جون! پس گمون نکن چون چهار روزه واست روی خوش نشون میدم و عزیزم عزیزم میکنم بخاطر اینه که از پس خودم برنمیام و نیاز دارم مراقبم باشی و قراره آویزونت شم!حداقلش اینه من چهارتا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم و تو این سالا جواب گنده تر از توشم دادم!من دنبال آدمی نیستم که هی بخواد بهم بگه این چیه پوشیدی عوضش کن!با فلانی نگرد!فلان جا نرو!تنها نرو خودم میرسونمت!این جا خطرناکه!معلوم نیس کیا اون تو هستن!دارن چه علطی میکنن و اینا!به اندازه ای عقلم کفاف میده که نخوام برای هرکاری از تو اجازه بگیرم که تهشم بازخواستم کنی!
تمام حرفاشو به دلیل عصبانیت زیاد با مخلوطی از کره ای و انگلیسی گفته بود و در آخر هم بدون لحظه ای تعلل قطع و گوشیشو روی میز پرت کرد.
بعضی از همکاراش با تعجب بهش نگاه میکردن و یکی دوتاشون هم خودشون رو مشغول نشون میدادن تا بگن چیزی ندیدن!
به ظرف غذاش که قوطی کولا احتمالا بخاطر ضربه محکم دستش به میز توش خالی شده بود نگاه کرد و اونو هم با خشونت کنار گوشیش هل داد.
دستی توی موهاش کشید و با کلافگی به سمت در خروجی رفت و از کافه بیرون زد.
............
اما:((جک،گوشی توآی خودشو پاره کرد!))
جک:((بده اگه پدر و مادرشن جواب بدیم نگران نشن!))
جک به اسم روی صفحه نگاهی انداخت،چیزی ازش قابل فهمیدن نبود!
جک؛هوینی؟این دیگه کیه؟کره ایه ینی؟بله؟
جک بی توجه به اسمی که نشناخته بودش تلفن رو جواب داد.
_الو؟هوف بالاخره جواب دادی عزیزم؟
+ببخشید آقا لطفا انگلیسی صحبت کنید!
جک سعی کرد در جواب صدای مردونه ای که به زبان ناشناخته که احتمالا کره ای بود حرف میزد با نهایت انگلیسی سلیس و بدون لحجه جواب بده!
_جک؟تویی؟
جهیون هم اینبار انگلیسی حرف میزد.
+جفری؟
_آره خودمم!گوشی تیونگ دست تو چیکار میکنه؟
+جاش گذاشته!ی ربع پیش زد بیرون!
جک صدای مرد جوان که زیرلب گفته بود:لنتی! رو شنید.
+چیشده با تو بحثش بود؟
_شت!جلو تو داشت داد و فریاد میکرد؟
+خب...تقریبا جلو هممون!
جهیون با حرص به پیشونیش کوبید،میدونست تیونگ به زودی بعد از اینکه بفهمه چیکار کرده و احتمالا رابطشون رو لو داده به شدت پشیمون خواهد شد!
_جک،کسی فهمید چی داره میگه؟
+گمون نکنم!خیلی قاطی پاتی بود!
_اوکی ممنون!نفهمیدید کجا میره؟
+نه چیزی نگفت فقط دیدم که سمت چهارراه رفت!
_باشه،اگه برگشت خبرم کن لطفا!خداحافظ!
+خداحافظ!
مرد جوان کتاب های روی دستش که تو کلوش دیگه جا نشده بودند رو کمی روی ساعدش بالا کشید تا نریزن و گوشیشو داخل جیبش هل داد نگرانی اینکه تیونگ با اون وضع اعصاب کجا رفته به جونش افتاده بود و باعث میشد برای گفتن اون چرت و پرتا خودشو لعنت کنه!
تا ساعت یازده و نیم شب چندبار دیگه با تیونگ و جک تماس گرفت و مطمئن شد که به کافه برنگشته و در آخر از سر ناچاری با خواهر تیونگ تماس گرفت.
+الو
_سلام خانم لی!جهیونم!
+سلام اوپا!شمارتو داشتم!خوبی؟
_ممنون تهسانا،ببخشید بهت زنگ زدم،تیونگ برنگشته خونه؟
+نه هنوز،توی کافست؟
_نه زده بیرون ولی گوشیشو جا گذاشته میخواستم ببینم رسیده یا نه!
البته که از حال و روز تیونگ و غیب شدنش از ظهر چیزی نگفت!
تهسان پشت پنجره رفت و پرده شیری رنگ رو کنار کشید،بارون وحشتناکی میبارید،طوری که چمن های باغچشون تقریبا زیر آب رفته بودن!
_باید تا آلان میرسید،آه فکر کنم امروز صبح بارونیشو نب...اوپا،تیونگ اوپا اومد!همین آلان اومد تو کوچه!
تهسان با دیدن پسر لاغر اندامی که با قدم های آروم وارد کوچه میشد گفت و به آزاد شدن نفس جهیون کمک کرد.
_ممنون تهسانا،شبت بخیر!
+شب تو هم بخیر اوپا!
جهیون بی قرار یکی دوباری دور خودش چرخید، باید ته رو میدید و از دلش در میاورد!
امروز اصلا حرف های خوبی نزده بود و میدونست که مقصره!
اما تیونگ آلان خونه بود و یقینا اگر جلوی خانواده لی بحث شون میشد یا لو میرفت که چیا امروز بهم گفتن اصلا اتفاقات خوبی نمیوفتاد!
از طرفی هرچی زمان میگذشت احتمال داشت تیونگ بیشتر به بحث امروز فکر کنه و بیشتر از پیش دلخور شه!
کلافه سرشو به فرمون کوبید و چند لحظه ای چشماشو روی هم گذاشت تا ذهنش بتونه ی دلیل خوب برای رفتن به خونه خانواده لی پیدا کنه!
کمی که گذشت به سرعت سرش رو بلند کرد و به سمت کافه مونلایت که کمتر از صد متر باهاش فاصله داشت به راه افتاد.
بعد از گرفتن کت،دسته کلید،گوشی،هنذفیری و کیف پول تیونگ از جک حالا با همه اون وسایل جلوی در خونه خانواده لی بود!
چراغ های طبقه دوم برعکس پایین همه خاموش بودن و نشون میداد ممکنه تیونگ تا آلان خوابیده باشه!
چندباری اقدام کرد برگرده،بره و فردا باهاش حرف بزنه اما در آخر دلشو به دریا زد و زنگ رو فشرد.
طولی نکشید که پدرش در رو باز و به داخل دعوتش کردن.
=بیا بشین جهیون!
_ممنون آقای لی!باید وسایل تیونگ رو بدم ی کاری هم باهاش داشتم که بهش بگم میرم با اجازتون!
=هرطور راحتی!تیونگ تو اتاقشه!ضمنا دیگه بهم نگو آقای لی!اگر دوست داشتی پدر و اگر نخواستی هرچیز دیگه ای!
جهیون لبخند کمرنگی زد و بعد از ادای جمله چشم پدر به سمت پله ها رفت.
÷اوه سلام پسرم!
جهیون با احساس معذبی خیلی زیادی از حرکت ایستاد و روبه خانم لی تعظیم کوتاهی کرد.
_سلام خانم لی،شبتون بخیر!
÷راحت باش پسرم،آلان براتون چای میارم!تو هم مث تیونگ خیس آبی!
_آ...آ...زحمت نکشید!زود میرم!
خانم لی نگاهی به سر و وضع عجیب جهیون که کاملا با شب دیدارشون متفاوت بود کرد و سری تکون داد.
بوت های چرمی و شلوار کتون مشکی بعلاوه پیراهن آستین بلند سورمه ای و همون بارونی چند شب پیش.
÷برو بالا،مزاحمت نمیشم!
با احتمال اینکه تیونگ خوابه خیلی آروم در اتاقش رو باز کرد اما پسر بزرگتر بلافاصله صندلیشو چرخوند و به سایه ای که توی چهارچوب در افتاده بود نگاه کرد.
_بیداری عزیزم؟
+تویی جهیون؟
تیونگ به سرعت از جا بلند شد و جلو اومد.
+من...من بابت امروز واقعا متاسفم!نگرانی تو کاملا قابل درکه من فقط...فقط خیلی بد برداشت کردم!ببخشید که انقدر تند برخورد کردم!
جهیون عملا خشک شده بود،برای هرچیزی جز این خودشو آماده کرده بود!
انتظار داشت ی دعوای حسابی کنن یا مجبور بشه مدت طولانی توضیح بده و معذرت خواهی کنه تا ببخشتش ولی خب،همه چیز اونطور که فکرشو میکرد پیش نرفته بود!
لبخندی زد که توی اون تاریکی پیدا نبود و دستاشو باز کرد تا پسر بزرگتر رو به آغوش بکشه که تیونگ به سرعت عقب رفت.
+نه لطفا...خیس خیسم!
جهیون بی توجه جلو رفت و دستاشو دور بدنش پیچید.
_خدای من!تیونگ نگو از موقع شروع بارون بیرون بودی؟
+اوهوم
مرد جوان به سرعت کمی بین بدناشون فاصله انداخت و پیشونیش رو لمس کرد.
_داغه سرت!سرما خوردی حتما!
خیلی سریع چراغ اتاقو روشن کرد و با تیونگی مواجه شد که تمام لباساش از خیسی به تنش چسبیده بودن، مثل اینکه خیلی اتفاقی توی استخر پریده باشه و حالا بیرونش آورده باشن!
پسر کوچکتر بی معطلی سراغ رگال چوبی کنار اتاق رفت،دورسی که از شدت ضخامت بین همه لباساش درشت تر بنظر میرسید و کاملا متفاوت بود رو به همراه یکی از شلوار ورزشی هایی که تو قفسه کناری رگال بودن بیرون کشید و روی تخت انداخت.
بارونیش رو در آورد، به سمت تیونگی که هنوز مات و مبهوت بهش نگاه میکرد رفت و بافت مشکی سنگین شده از آبش رو بالا کشید.
_بگیر بالا دستاتو!
+ها؟
_عرض کردم دستان مبارک را به سوی آسمان دراز فرمایید تا تن پوش والا حضرت را از تن گرانقدرشان خارج نماییم!
هر دفعه این عادت جهیون که وقتی میخواست برای دومین بار حرفش رو تکرار کنه از کلماتی که تیونگ فقط تو رمان های قرون وسطا دیده بودشون استفاده میکرد پسر بزرگتر رو به خنده مینداخت درست مثل حالا!
دست هاش رو کنار سرش گرقت تا بافت از تنش خارج شه.
جهیون خیلی سریع لباس جایگزین رو تنش کرد و وقتی خواست دست سمت کمر شلوارش ببره تیونگ بازوهاشو گرفته بود تا بچرخونتش به سمت مخالف.
+ رو تو بکن اون طرف خودم در میارم!
جهیون بی صدا خندیده بود و در جستجوی حوله ای برای خشک کردن موهای تیونگ دوباره به سمت قفسه ها رفته بود.
+اوکی برگرد!
جه با حوله سفید رنگی که زیر تنپوش تیونگ پیدا کرده بود برگشت،فشاری به سر شونه پسر کوچکتر آورد و لبه تخت نشوندش اما خودش همچنان ایستاد تا موهاشو خشک کنه.
+بشین خسته میشی!
_نمیخواد،راحتم
+اصلا بده خودم
_من از این کار لذت میبرم تیونگ!پس راحت باش!
چند لحظه ای رو به سکوت گذروندن تا اینکه جهیون دوباره به حرف اومد.
_بابت امروز واقعا متاسفم!راستش من اصلا با زود بیدار شدن میونه جالبی ندارم ولی امروز برعکس همیشه که حوالی هفت به زور خودمو از تخت میکشیدم بیرون چند دقیقه مونده به شیش بیدار شدم و وقتی دیدم نیستی دلم ریخت اصلا!میدونستم رفتی کافه،ولی فکر اینکه همچنان هوا تاریک تاریکه و تو احتمال زیاد پیاده رفتی دیوونم میکرد!احتمال هم میدادم که تا آلان رسیده باشی و گوشیت رو جواب ندی ولی بازم دلیل نمیشد بخاطر جواب ندادن هات نگران نشم!
جهیون حوله رو روی سر تیونگ رها کرد و روی زانوی چپش جلوی پاش نشست و انگشت های یخ کرده پسر بزرگتر رو بین دستاش گرفت.
_هانی!من اصلا قصدم کنترل کردن،امر و نهی یا هرچیزی که تو فکرشو میکنی نبود!من فقط خیلی نگران بودم!حدود ده ساعت پیش تو از خونه زده بودی بیرون و من امروز استادیار بودم پس مجبور بودم با استادم سر تمام کلاساش حاضر شم و حتی یک لحظم دست از سرم برنداشت که بتونم بیام ببینم هستی یا نه! تا حدودی خالم راحت بود که از پس خودت بر میای و اتفاقی برات نیوفتاده،ولی بازم دلیل نمیشد بتونم آروم باشم!پس لطفا منو بخاطر رفتار های امروزم ببخش!
به محض اینکه تیونگ اقدام کرد جوابی به فرد مقابلش بده تقه ای به در خورد و بلافاصله خانم لی وارد شد.
÷اوه ببخشید مزاحمتون شدم!راحت باشید!
هردو توی همون حالت خشک شده بودن تا اینکه خانم لی سینی رو روی میز تحریر تیونگ گذاشت و جهیون بالاخره از جا بلند شد.
+مم...
_خیل...
به هم نگاه کردن و بابت این تصادف زیرپوستی خندیدن.
+ممنون مامان
_خیلی ممنون خانم لی!
÷خواهش میکنم!تا سرد نشده بخورید!جهیونا! امشبو اینجا بمون!هم دیر وقته هم بارون خیلی شدت گرفته، هرچند که اینجا طبیعیه این بارونا ولی رانندگی این موقع شب خطرناکه!
جهیون خواست مخالفتی کنه که رعد و برق شدیدی زد و تاییدیه ای بر حرف خانم لی شد.
تیونگ که همچنان روی تخت نشسته بود دستش رو بلند کرد و نوک انگشت های جهیون رو کمی فشار داد، خانم لی هم لبخندی زد و به سمت بیرون به راه افتاد.
÷میرم برات رختخواب بیارم پسرم!
با بسته شدن در جهیون با کلافگی دست هاشو پرت کرد.
_خانوادتا عادت دارید آدمو تو معذورات و عمل انجام شده بزارید؟
تیونگ بی صدا به حالت کلافه جهیون خندید.
+این عادت مامانمه!ی شب عضو جدید خانواده رو اینجا نگه میداره تا یخش بشکنه!
پسر کوچکتر دوباره حوله رو برداشت و مشغول خشک کردن موهای تیونگ شد.
_هرچیه خیلی اپن مایندید!بعدم من عضو خانواده شما نیستم که!
تیونگ چشمش رو بخلطر فرو رفتن یکی از موهاش با پشت دست خاروند و خمیازه بلندی کشید.
+آلان نیستی، هرچند که ما میگیم هستی!البته اهمیتی هم برای مامان نداره! آنتونی چهارسال به عنوان دوست پسر خواهرم اینجا رفت و آمد میکرد عین خیال مامان و بابا هم نبود!
_جالب!
CZYTASZ
𝓲𝓹𝓸𝓶𝓸𝓮𝓪𝓵𝔂 𝓭𝓲𝓶𝓹𝓵𝓮
Fanfiction_گل مورد علاقت چیه؟ +نیلوفر...نه از این نیلوفرای تو آبا!نمیدونم بهش چی میگن ولی تا حالا زیاد بهم دادی!از این نیلوفر یاسی ها که خیلی گل برگاش کم جونن!مثل شقایق!ولی از شقایق بزرگ تره! با چهره آرومش به توضیحات پسر روبروش گوش داد. _ایپوموِ!ایپوموِآ یا غ...