فهمیدم
بعد از اون به خونه رفتم
و گریه کردم
سخت تر از هر وقت دیگه ای.
سخت تر از سه سال پیش وقتی ترکم کردی
سخت تر از زمان بارداریم
سخت تر از وقتی که تهوون رو تنها بدنیا اوردم
سخت تر از وقت هایی که فکر میکردم پدر بدیم.
من فقط گریه کردم و گریه و گریه
اشک های تموم نشدنی وقتی با هق هق گریه میکردم از چشم هام پایین میریختن.
یونگی هیونگ چندین بار به در کوبید.
التماس میکرد که باهاش حرف بزنم
ولی نمیتونستم.
فقط وقتی بیرون اومدم که زمان خواب تهوون بود.
کنارش روی تخت نشستم و خوابیدنش رو نگاه کردم.
اون خیلی شبیه توئه، بینی و لبخند مشابهی داره
و بعد فهمیدم که قرار نیست هیچوقت باهم بزرگش کنیم
YOU ARE READING
Empty Promises | Translated
Fanfictionمتاسفم که به اندازه کافی زیبا نبودم متاسفم که به اندازه کافی شیرین نبودم متاسفم که به اندازه کافی مهربون نبودم متاسفم که به اندازه کافی دوست داشتنی نبودم... متاسفم برای خودم بودن ! ولی عزیزم، تو قول دادی که هیچوقت ترکم نکنی -VKOOK- |mpreg |top...