part11

5.9K 644 356
                                    

من آخر بخاطره این کاورای کیوت سکته میکنم.....

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

《نامجون》

بعد از نیم ساعت حرف زدن با تهیونگ وقت جلسه شد و تهیونگ رفت منم برای اینکه حوصلم سر تره از شرکت خارج شدم تا یکم تو شهر بگردم......

سوم شخص......

سوار ماشین شد و راه افتاد.....بی هدف تو خیابونای همیشه شلوغ سئول چرخ میزد و به اطراف نگاه میکرد....
با دیدن مکان آشنایی لبخند زد و بعد از پارک کردن ماشین پیاده شد......وارد کافه شد و به اطراف نگاه کرد......هیچ تغیری نکرده بود.......درست مثل قدیم..... وقتایی که با جیمین و تهیونگ از مدرسه فرار میکردن و به این کافه پناه میاوردن.....جایی که همه چیز شروع شد....‌‌
جایی که دوستیشون آغاز شد.....مکانی که موقع خوشحالی ، ناراحتی بهش پناه میاوردن......آهی کشید و سعی کرد با تکون دادن سرش خاطرات گذشته که به مغزش هجوم برده بودن رو کنار بزنه.......

به سمت میزه همیشگیشون رفت و نشست.......چقدر دلش برای اون روزا تنگ شده بود......

(الان مثلا نیم ساعت گذشت☺️☕)

به سمت پیشخوان رفت و بعد از حساب کردن از کافه خارج شد.......نباید به گذشته فکر میکرد.....میخواست زندگی جدیدی رو شروع کنه وارد رابطه ، بشه خونواده تشکیل بده‌...... ولی فعلا تصمیم گرفت با پیدا کردن یه دوست پسر شروع کنه..... درسته نامجون گی بود و یکی از دلایلی که پدرش اون رو به انگلیس فرستاد همین بود......
اون اعتقاد داشت همجنسگراها آدم های کثیفین و جایی تو اجتماع ندارن....ولی خب هرچی باشه اون پسرش بود.....به انگلیس فرستادش تا یا وقت پسره کوچکش هم از برادرش تقلید نکنه...‌معتقد بود یه لکه ننگ توی خونوادشون ممکنه به جایگاهش صدمه بزنه.....

سرشو برای بار هزارم تو اون روز تکون داد و وارد ماشین شد ، همین که ماشین رو روشن کرد گوشیش شروع به زنگ خوردن کرد.....نگاهی بهش انداخت

(شاید باورتون نشه ولی یه عکس مثل این گذاشتم تصویر زمینه گوشیم وقتی روشنش میکنم اینگار تهیونگ داره زنگ میزنه😐😂بعد با اینکه میدونم الکیه عین خر ذوق میکنم😐☕💔)

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.


(شاید باورتون نشه ولی یه عکس مثل این گذاشتم تصویر زمینه گوشیم وقتی روشنش میکنم اینگار تهیونگ داره زنگ میزنه😐😂بعد با اینکه میدونم الکیه عین خر ذوق میکنم😐☕💔)

لبخندی زد و تماسو وصل کرد

+هیونگ

¤جانم ته

◇My bodyguard◇Donde viven las historias. Descúbrelo ahora