Welcome-Home Woody

832 183 68
                                    

5 days later.
11:30.pm

"همه چیز بین تو و زین خوب پیش میره؟!"
جورج با صدای بلندی از لیام پرسید. با ظرف‌هایی حاوی چیپس و مخلفات نزدیک اون میشد، رو به روی لیام روی کاناپه نشست و ظرف‌هارو روی میز گذاشت.

جز لیام و جورج، الکس و چند‌نفر از دوستای اون‌هاهم اونجا-خونه ی الکس- بودن. این قرار بود یک مهمونی کوچیک برای برگشتن دوست خانوادگی اونها به اسم 'وودی' از مسافرت باشه.

با اینکه موضوع مهمونی برگشتن وودی از سفر طولانی مدتش بود، اما هیچکس به اون وودی بیچاره توجهی نمیکرد. اون پسر ریزه میزه مو مشکی زیاد‌هم از این وضع ناراضی نبود.

"همه چیز بین تو و زین خوبه؟" جورج دوباره سوالش رو تکرار کرد. لیام این‌بار سمت اون برگشت تا بهش جواب بده.

"همه چیز خوبه. اون داره دنبال ی خونه همین اطراف توی شهرک شما میگرده. یکم درگیر کارای مستقل شدنشه..." لیام رو به جورج گفت، یک بیسکوییت کوچیک از روی میز برداشت و اون رو توی مارمالاد پرتقالی فرو کرد.

"این عالیه که داره مستقل میشه..." جورج گفت.

"آره اما حس میکنم اون هنوز یکم ناراحته..." لیام جواب داد و ابروهاش و بالا انداخت. بیسکوییت آغشته به مار‌مالاد رو توی دهنش فرو کرد.

"این بخاطر برادرشه،نه؟!" جورج پرسید و با ناراحتی چهره لیام رو بر‌انداز کرد. کمی از شراب توی لیوانش نوشید.

"آره فکر میکنم...اون ضربه بزرگی خورده!" لیام گفت و چشم‌هاش و با یاد‌آوری برادر احمق زین چرخوند.

همون موقع، قبل از اینکه بین جورج و لیام حرف دیگه ای رد و بدل بشه صدای بلند ترکونده شدن چند بادکنک هلیومی از توی سالن شنیده شد. لیام اخم کرد و با دست‌هاش گوش‌هاش رو کاور کرد.

"متاسفم بچه ها!! بمب نداشتیم و مجبور شدیم هلیوم بترکونیم!!" یکی از پسرها از اون‌سمت سالن داد کشید و با بقیه خندید. لیام با خنده نگاهشون رو از اون دیوونه ها گرفت و به جورج بر‌گردون.

"مادرجنده ها..." جورج خطاب به اونها زمزمه کرد و لیام رو تنها گذاشت تا پیش اون‌ها بره. لیام برگشت تا با نگاهش اون رو دنبال کنه، اما خیلی ناگهانی با زین پشت سرش مواجه شد.

"سلام پرنسس!" زین با لحن آهنگینی گفت و لیام حالا کاملا شوکه بود، دهنش از تعجب باز مونده بود.

"ولی من فکر کردم تو قرار نیست بیای!!" لیام با صدای بلند و کنترل نشده ای گفت، لیوان توی دستش رو کنار کانتر گذاشت و دوست‌پسرش رو بغل کرد. زین بلند خندید همونطور که پشت کمر لیام رو محکم ماساژ میداد، این‌کار عادت همیشگی زین وقتی لیام رو بغل میکرد بود.

Castle // ZiamWhere stories live. Discover now