Back Home

566 140 59
                                    

3 days later.
8:30.pm

با صدای زنگ در، مجله توی دستش رو روی میز گذاشت و چند‌ثانیه به در خیره شد. اخم کوچیکی کرد...کی میتونست این وقت صبح پشت در باشه؟!

"دارم میام..." بلند گفت و سمت در رفت. اون رو باز کرد و سرش رو بالا اورد، چند‌لحظه با شوک سرجاش خشکش زد...

"مامان..." لیام جلوی در زمزمه کرد و با بغض جلو رفت. چند‌قطره اشک به سرعت از چشم‌هاش کارن پایین ریخت و پسرش و محکم توی بغلش کشید.

"دلم خیلی برات تنگ شده بود مامان..." لیام با گریه گفت و سرش رو به قفسه سینه کارن فشار داد. کارن روی سر اون و بوسید.

"بیا داخل عزیزم...دل من‌هم خیلی برات تنگ شده بود..." کارن گفت و به سختی خودش رو کنترل کرد تا دیگه جلوی لیام اشک نریزه. لیام وارد خونه شد و بوی آشنا و شیرین اون فضارو استشمام کرد.
ساکش رو روی کاناپه انداخت و دوباره سمت کارن رفت تا بغلش کنه.

"این سه روز لندن بودی؟!" کارن پرسید و لیام سرش رو روی شونه اون زن تکون داد.

"هتل بودم. نیاز داشتم چند‌ساعت تنهایی فکر کنم." لیام جواب داد. کارن اون و از توی بغلش فاصله داد و روی چشم‌های پسرش رو بوسید.

"تو واقعا با اون بهم زدید؟!" کارن پرسید. بیست دقیقه گذشته بود و لیام و کارن پشت میز کوچیک آشپزخونه نشسته بودن. چای مینوشیدن.

"آره...سعی میکنم فراموشش کنم. توی این سه روز انقدر بهش فکر کردم که دارم کلافه میشم." لیام گفت و کارن اون رو ناراحت‌تر از همیشه میدید. احساس میکرد این لیام رو به روش پخته تر بود.

"به چه دلیل بهم زدید؟ شما عاشق هم بودید." کارن پرسید. از قبل با لیام راجب بهم زدنش با زین تلفنی صحبت کرده بود. لیام واقعا اون‌موقع حال خوبی نداشت و کارن نگرانش بود. با کورتنی تماس گرفت و گفت لیام مدت کوتاهی رو پیشش میمونه.

"من نمیتونم به این سوال جواب بدم! همونطور که نمیتونم بگم به چه دلیل عاشق زینم." لیام جواب داد. کارن دست اون رو نوازش کرد.

صدای در خونه بلند شد و هردوی اون‌ها سمت در برگشتن.
"همه چیز درست میشه." کارن زمزمه کرد همونطور که از روی صندلی بلند میشد تا در رو باز کنه.

لیام بیشتر از چای توی لیوان نوشید و به صداهای مادرش و مرد پشت‌در گوش داد.

"خوشحال میشم اگه بیاید داخل، پسر من هم تازه از سفر برگشته!" کارن به شخص پشت‌در گفت. لیام سرش رو کج کرد و تونست از لای در یک مرد مسن و خوش‌خنده رو ببینه.

Castle // ZiamKde žijí příběhy. Začni objevovat