I Love You

451 91 9
                                    

2:20.morning

«نتونستی باهاش تماس بگیری؟» لیام خطاب به زین از جورج پرسید و از پلکان پایین رفت. زین هنوز برنگشته بود.

«نه...با ماشین خودش رفته چون دیگه دم در پارک نیست. جایی رو جز خونه نداره که بره پس احتمالا همین اطراف بغل زده و خوابه.» جورج جواب داد. لیام چیزی نگفت، جلو رفت و روی کاناپه نشست.

«گند زدم...فکر نمیکردم اعصابش انقدر از اون قضیه خورد بوده باشه...» لیام گفت.

«حق داری، زین معمولا جلوی تو احساسات خشنش روکنار میزاره. این‌که بفهمی اون درواقع چه زمانی عصبیه میتونه برات کار سختی باشه. فکر کنم این ویژگی جفتتونه...»

«میتونم درک کنم...فکر کردم بهتر بود همون موقع بهش راجب استفن بگم اما اشتباه شد.» لیام گفت و به صفحه خاموش تی‌وی خیره شد.

ادامه داد:« عجله ای تصمیم گرفت، احتمالا میخواد یکم تنها باشه...بخاطر اتفاقاتی که چندروز پیش بینمون افتاد به همدیگه وقت ندادیم تا از هم جدا باشیم و فکر کنیم...بهش حق میدم اگه حتی تا چند‌روز پیداش نشه اما فقط نگرانشم!»

جورج سرش رو تکون داد. کاملا خوابالود به‌نظر میرسید.
«درک میکنم...بهتره بری یکم بخوابی چون دیروقته. نگران زین نباش چون من هم با حرفات موافقم.»

لیام با جورج موافقت کرد، دوباره به اتاق برگشت و تصمیم گرفت فقط چراغ خواب و روشن بزاره. تا صبح وقتی که خوابش ببره آلبوم های قدیمی زیر تخت زین رو برای خودش نگاه کرد و با هر تصویر به چهره اون پسر کوچولو لبخند زد. زمان برای هر رابطه ای نیازه...تا هردو طرف ارزش های خودشون رو برای همدیگه مرور کنن. تا برای هردو طرف مرور بشه که چقدر به هم دیگه نیاز دارن و مهمن.

—-
11:30.am

وقتی جورج ماشین و رو‌ به روی ویلای ایزابلا کارنر پارک کرد، لیام به سرعت از ماشین خارج شد.

رو به روی خونه دوتا ماشین پلیس وایساده بودن و پلیس های مسلح کنار ماشین هاشون و چند‌نفر اونها هم در در خونه قرار داشتن. رایلی اونجا بود، کنار اون یک ون کوچیک‌ قرار داشت که از طرف بهزیستی بود و چند خانم و آقای جوون متشخص هم کنار رایلی بودن و راجب ماموریت صحبت میکردن.

رایلی با دیدن لیام، براش دست تکون داد و لیام با سرعت از ماشین جورج خارج شد تا سمت اون‌ها بره.

«سلام...همه‌چیز خوبه؟ تونستن اون مرد رو دستگیر کنن؟» لیام بلافاصله از رایلی و همکار‌هاش پرسید.

«نگران نباش لیام...با کمک پلیس تونستیم با ایزابلا کارنر از طریق خط جدیدش تماس بگیریم، اون الان همراه مادر و داییش توی راهن...چندروزی طول میکشه تا برسن اما تونستیم پیداشون کنیم.» رایلی گفت و بعد لیام رو با همکارهاش آشنا کرد. لیام از اون‌ها درخواست کرد که همراهشون برای جا به جا کردن استفن داخل خونه بره تا اون بچه با دیدنش بین دستیارهای رایلی احساس غریبی نکنه و اون‌ها قبول کردن.

Castle // ZiamWhere stories live. Discover now