Take A Look

466 125 22
                                    

10:30.pm

لیام درحال چک کردن موبایلش توی طبقه بالا، داخل اتاق مشترکش با زین بود. از استرس مرتب دور خودش میچرخید. حالا ساعت از ده شب گذشته بود و خبری از زین نبود!
لیام سعی نمیکرد باهاش تماس بگیره، چون زین موبایلش رو توی خونه جا گذاشته بود.

کمی به صداهای اطرافش دقت کرد، صدا مثل صدای آژیر پلیس یا آمبولانس بود... موبایلش و روی تخت پرت کرد و سمت پنجره دوید، پرده قهوه‌ای رنگ رو کنار زد و با دقت دنبال صدا گشت.

اون یک آمبولانس بود. کنار ویلای بغلش وایساده بود و پرستارها مشغول خارج کردن زن نقریبا جوونی از داخل خونه شدن، اون و روی برانکارد گذاشتن. لیام با وحشت مشغول تماشای اون صحنه ها شد...صورت زن خونی بود و اون بیهوش بود.

به دنبال پرستارها، یک مرد و یک پسر‌بچه از ویلا خارک شدن و سمت امبولانس رفتن. پسربچه به قدری بلند گریه میکرد و اسم مادرش رو فریاد میکشید که صدای حتی به گوش لیام هم میرسید. لیام کمی دقت کرد و به راحتی فهمید این همون پسر‌بچه خانم کانره و مردی که با بیخیالی دم در خونه تکیه داده، برای هانس اسناین بود...

زنگ در چندبار از پایین اومد، لیام بالاخره پرده رو کشید و از دیدن اون صحنه های دل‌خراش دست برداشت. از اتاق بیرون رفت و سمت طبقه پایین حرکت کرد تا در رو باز کنه. هنوز از صحنه‌هایی که دیده بود گیج و عصبی بود.

زنگ در برای بار پنجم به صدا در‌اومد و لیام با فشار دادن دستگیره در رو به پایین در رو باز کرد. زین پشت در بود، همراه یک دسته گل بزرگ.

لیام بدون گفتن کلمه ای زین رو توی بغلش کشید، سرش و روی شونه‌ش گذاشت و با دست‌هاش موهاش رو از پشت نوازش کرد.

«نیازی به گل و آشتی نبود! من عصبانی نیستم!» لیام گفت و از بغل زین بیرون اومد. به صورت اون خیره شد، بالای ابروش زخمی بود اما اون مثل همیشه زیبا بود.

«فقط دلم خواست این‌کار رو انجام بدم...متاسفم لیام، من جدی میگم.» زین توضیح داد، وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست.

لیام دسته‌گل رو ازش گرفت و سمت آشپزخونه رفت تا اون رو توی آب بزاره. به زین لبخند بزرگی زد و گل‌های رز و ویولت رو بو کشید.

«همه‌چیز خوبه؟ تو زخمی شدی؟» زین با نگرانی پرسید وقتی چشمش به زخم کوچیک کنار پیشونی لیام افتاد، لیام سرش و به چپ و راست تکون داد.

«چیزی نیست، یکی اشتباهی به سمتم سنگ پرت کرد، یه بچه بود پس الکی لازم نیست کلتت رو بکشی بیرون!» لیام با شوخی گفت و خندید.

Castle // ZiamWhere stories live. Discover now