2.

1.4K 275 512
                                    


هوا واقعا سرد شده بود و با محو شدن خورشید و سررسیدن شب، این سرما بی رحمانه داخل فضای خانه ی متروکه رخنه میکرد. به گونه ای که با هر نفس، بخاری از سینه بلند و به شکل دود در هوا محو میشد.

لویی پیشانی داغ کرده اش را به شیشه ی شکسته ی پنجره چسباند و با کشیدن آهی از ته دل جرعه ای از الکلی که به دست داشت نوشید.

- حالت خوبه؟

لویی با شنیدن صدای جیسون نگاه خمارش را به سمت او که گوشه ای نشسته و سیگارش را دود میکرد انداخت.

- اره فقط کمی خستم.

- یکی میخوای؟

جیسون بدون معطلی از جایش بلند شد و پاکت سیگار را به سمت او گرفت.

لویی یک نخ سیگار برداشت و با بیحالی روی لبش گذاشت و جیسون بلافاصله با فندکش ان را روشن کرد.

- من که میگم بیا بریم یه کلابی، باری جایی... منم مثل خودت، حوصلمون سر رفته بخدا!

لویی دود سیگارش را بیرون داد و دوباره سمت پنجره چرخید.

- ببین تو جسمت خسته نیست لویی، روحت خستس! من دوای دردت و میدونم!! بیا بریم یه حالی به خودمون بدیم، چقدر کار دیگه؟ قرار نیست که کل عمرمون و فرار کنیم و قائم شیم.

- تو هرجا میخوای برو.

لویی با حالت سردی این را گفت و جرعه ای دیگر از الکلش نوشید.

- خیلی خب، من که میرم! واقعا حوصلم سر رفته، پوکیدم بابا...

جیسون خیلی یهویی کتش را از روی کاناپه ی پاره پوره ی وسط هال برداشت و درحالیکه به سمت در میرفت گفت :

- پشیمونی میشیا...

- زودتر گورتو گم کن تا لهت نکردم جیسون.

لحن جدی و خسته ی لویی چاره ای جز ترک سریع برای جیسون باقی نذاشت.

لویی با رفتن جیسون نفس راحتی کشید، از تنهایی لذت میبرد.
با بیرون دادن دود سیگار از دهان و بینی اش چشمهایش را بست و اجازه داد سرمایی که از شکاف ها وشکستگی های پنجره به داخل میخزید به صورتش برخورد کند، این حالش را بهتر میکرد!

داخلش احساس آشوب میکرد و آشفته بود، احساس امنی نداشت و استرسی وجودش را فرا گرفته بود.

دقایقی را در سکوت و با گوش سپردن به صدای برخورد قطره های باران با شیشه پنجره و زمین خاکی بیرون سپری کرد.

ولی در آن سکوت محض به راحتی میتوانست صدای نفس های بازدمی را هم بشنود، نفس های شخصی جز خودش، نفس هایی که دقایقی بود به ارامی و هم ریتم با نفس های خودش در فضا میپیچید.

خانه تاریک بود و جز چراغ خوابی که به زور گوشه ای از هال را روشن کرده بود منبع نور دیگری وجود نداشت، لویی میدانست شخصی در تاریکی ایستاده و مدتهاست به او زل زده.

You can't trust me! [L.S]Where stories live. Discover now