1.

2K 288 404
                                    


هوا تاریک شده بود و تنها نوری که از فاصله ی نه چندان دور سوسو میکرد چراغ ضعیف گوشه ی خیابان بود.
تاریکی شب، یقینا انتخاب درستی برای شخصی مثل او بود‌.
نفس عمیقی کشید و ریه هایش را با هوای تازه ی اطرافش پر کرد و با بستن چشم هایش، گوش به سکوت حاکم بر اطرافش سپرد.

لذت بخش بود!
"ارامش قبل طوفان"
لویی ناخوداگاه نیشخندی زد.
"طوفانی که خودش بر ان فرمانروایی میکرد."

رشته ی افکارش با شنیدن صدای کشیده شدن قدم هایی روی زمین از هم شکافت.نگاهش را به سمت جیسون که پشت سرش حرکت میکرد چرخاند و چشم غره ای رفت.
جیسون خودش مفهوم این نگاه را میدانست، بلافاصله با صدای ارامی گفت :

- یه تیکه گل چسبید به پام، کنده نمیشه...

- پس چشماتو خوب باز کن و ببین کجا قدم میذاری.

این یعنی ختم کلام.
جیسون با سر تایید کرد و بدون توجه به برجستگی زیر کتانی اش که باعث اذیتش میشد پشت سر لویی به راهش ادامه داد.

لویی تنها کار کردن را ترجیح میداد، ولی بودن جیسون هم میتوانست به نفعش باشد.
جیسون بعد سکوتی چند لحظه ای با حالت شاکیانه ای زمزمه کرد:

- چرا پیاده؟ میتونستیم این مسیر و با ماشینم بیایم.

- خفه شو و بدنتو گرم کن.

جیسون سرش‌ را پایین انداخت و دوباره سکوت کرد.

با هرقدمی‌که بر میداشتند به مقصدشان نزدیک تر میشدند، لویی جهت آگاه کردن جیسون و برای جلوگیری از خرابکاری های او با صدای دورگه ای گفت‌ :

-خیلی کثیف کاری نمیخوام...
...به جای خون از شراب قرمز استفاده میکنیم.

جیسون با شنیدن حرف لویی با تعجب ایستاد و پرسید :

- تو فکر کردی اونا احمقن؟

- نه!! نه من همچین فکری نمیکنم، اونا احمق نیستن!

لویی دستش را روی تفنگ دور کمرش کشید و انرا لمس کرد تا از وجودش مطمئن شود، سپس ادامه داد :

-و احمق نبودنشون به ضررشون تموم میشه!

-خیلی زود میفهمن خون نیست...

-این همون چیزیه که من میخوام.

لویی با خونسردی نگاهی به جیسون انداخت، این بیخیالی لویی جیسون را دیوانه میکرد ولی جرئت اعتراض نداشت.

" یعنی چی چیزیه که من میخوام؟ میخواد خودمونو لو بده؟"سوالی بود که جیسون از خودش پرسید ولی به زبان نیاورد.

لویی میدانست چی در ذهن جیسون میگذرد پس با اندکی درنگ ادامه حرفهایش را گرفت :

-اونا میفهمن خون واقعی نیست و به قدری میگردن تا مجروح واقعی رو پیدا کنن! و این یعنی اتلاف وقت و اختلال تمرکز!

You can't trust me! [L.S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang