3.

1.1K 233 139
                                    

هری پاهایش را روی میز دراز کرد و با بانداژ زخم عمیق و بزرگ روی دستش را باندپیچی کرد‌.

- اینطوری نمیشه باید بخیه بزنید.

یکی از سربازهایی که بالای سر هری ایستاده بود و با نگرانی او را زیرنظر داشت این را گفت.

- لازم نیست.

هری بدون اینکه سرش را بلند کند جواب داد و بعد اتمام کارش گفت :

- میتونی بری.

- بله قربان.

سرباز ادای احترامی کرد و هری را تنها گذاشت.
هری نگاه اخری به دست باندپیچی شده اش انداخت، واقعا درد داشت.

ادامسی از جیب شلوار گشادش دراورد و روی زبانش گذاشت و ارام شروع به جویدنش کرد، این از استرسش کم میکرد.
دست سالمش را روی چشمش مالید، تمام شب را نخوابیده بود و خستگی از سرورویش میبارید.
همانطور که به پشت صندلی تکیه داده بود و پاهایش را روی میز تاب میداد دستش را پشت سرش گذاشت و پلک هایش را روی هم بست.

سعی داشت کمی هم شده چرت بزند ولی دست خودش نبود، بلافاصله در تاریکی حاصل از بستن چشمهایش چهره ی لویی پدیدار میشد‌.

هری لبخندی زد و سرش را از سر تاسف تکان داد.

هنوز پهلوهایش از لگدهایی که خورده بود درد میکرد، شاید اصلا دنده هایش صدمه دیده بودند ولی هری توجهی نداشت.

نفس عمیقی کشید، قصد باز کردن چشمهایش را نداشت چون از تصویر روبه رویش لذت میبرد.
طعم بدن نرم لویی هنوز نوک زبانش بود.
بی اختیار زبانش را روی لبهای خشک شده اش کشید.

چشمهاش!
لویی میتوانست با نگاههای خمار و جدی اش هر کسی را غرق در اقیانوس ابی رنگ چشمهایش کند و هری کسی بود که بدون غریق نجات و بی محابا به دل ان اقیانوس زده بود و با هر تقلایی که میکرد بیشتر در ان غوطه میخورد.
"شت"

فکر اینکه فردا شانس دیدن دوباره ی او را دارد درون قلبش غوغایی به پا میکرد‌ و از طرفی با خود کلنجار میرفت.

" اون نمیاد!"

"معلومه که نمیاد! اصلا برای چی باید بیاد؟! اون کسی نیست که به حرف من عمل کنه!"

هری پوزخندی زد.

" تو فرصت اینو داشتی که اونو دستگیر کنی ولی حالا نه تنها مثل کودنا کمک کردی فرار کنه، بلکه خودت رو هم مسخرش کردی!
تمومش کن..."

ذهن هری آشفته بود، پاهایش را از روی میز جمع کرد و با کشیدن صندلی اش انرا به میز نزدیک تر کرد.
سعی داشت خودش را قانع کند.

" فردا ما میریم اونجا!
اونم یا میاد یا نمیاد! برای حال من که فرقی نمیکنه.
اگه بیاد که همه چی طبق برنامه پیش میره، اگرم نیومد دوباره میفتم دنبالش و اینبار که گیرش بندازم با دستای خودم خفش میکنم!"

You can't trust me! [L.S]Where stories live. Discover now