صدایی شبیه به صدای حرکت چرخ های قطار رو ریل بود
بعد مثل کوبیدن روی طبل
بعد هم صدایی شبیه به موتور بخار
زاوی فکر کرد تقریبا شبیه این است که بالای سرش اژدهایی نشسته و خمیازه میکشد
آنطرف تر کسی رو روی طبل میکوبد و تمام این اتفاق ها در تونل زیر زمینی مترو یا یک ایستگاه قطار بین شهری می افتد
در تاریکی، سرما و سکون داخل تونل ام آر آی این اولین درکی بود که از خودش داشت
قوۀ تخیل . تخیل به او آرامش میداد و باعث میشد بتواند جهان را ساده سازی کند
زوی بخشی از خودش را شناخته بود
اولین بخشی که به آن احساس تعلق میکرد
تصاویر رنگشان را از دست دادند
زوی چشم هایش را باز کرد ، تاریک تاریک ، با بسته بودن پلک هایش فرقی نداشت
بدون اینکه بداند چرا نامش را تکرار کرد
آنقدر که در ذهنش آوای غیرطبیعی و مضحکی پیدا کرد
ناخودآگاه لبخند زد
چه اتفاقی داشت برایش می افتاد؟
لبخندش کشیده تر شد آنقدر که گونه هایش جمع شدند
تصور کرد که ممکن است پزشک پشت دستگاه تصویر یک جمجمه خندان را ببیند؟ این تصور باعث شد خنده اش شدت بگیرد
البته که سرخوش بود احتمالا بخاطر مورفین بود یا دارویی شبیه به آن
احساس میکرد مغزش زیر برف سبکی دفن شده، هیجانات ملتهبش منجمد شده بودند و ذهنش مثل یک کودک فکر میکرد
دوباره از مخاطب نامعلومی سوال کرد
چی به سرم اومده؟
•••••••••••••••••••اضطراب عملکرد ذهن تام را سرعت میداد ، در زمان کوتاهی هزار احتمال از ذهنش عبور میکرد که در بیشترشان زاوی بشدت آسیب دیده بود
در زمانی که احساس میکرد نیاز دارد شروع به دویدن کند ،آن هم دقیقا در مرکزی ترین سالن بیمارستان ،
متوجه چارلی شد که همراه با یک لیوان شفاف قهوه به سمتش میآمد
چارلی درست شبیه تام پای راستش را اهرم کرد و به دیوار تکیه داد گاهی خودش هم نمیدانست این تقلید های بی عیب هشیارانه است یا نه ، در حال حاضر آخرین چیزی بود که اهمیت داشت
لیوان قهوه را جلوی تام گرفت و گفت ^ بفرما
تام برای یک میکروثانیه به او لبخند زد
لبخندی که به لب هایش مختصر میشد مثل باقی اوقات نبود که کنار چشم هایش چین بیفتد
روشی دوستانه برای رد کردن پیشنهاد در اوقات آشفته، بدون اتلاف وقت
_ باهات صادقم ،زاوی واقعا شانس اورده..احساست رو درک میکنم ...اما الان خطری تهدیدش نمیکنه..تام چیزی نگفت ، حالت چهره اش بدون تغییر ماند
چارلی ادامه داد
_ حتی اگه اونطور که گفت تو رو بیاد نیاره
پزشکش معتقده که این یه فراموشی مقطعیه گفت حداکثر حدود شیش ماه طول میکشه و کم کم خاطراتش رو بیاد میاره
چارلی کلمۀ دیگری نداشت خط نگاه تام را دنبال کرد و رسید به هیچ چیز
هر دو مرد در سکوت به انتهایی ترین نقطه سالن خیره ماندند
••••••مردی که مقابلش ایستاده بود نگران بود صورتش حالت کودکانه ای داشت ابروهایش خمیده و غمگین بودند علی رغم لب هایش که انحنا داشتند و سعی داشتند به زوی القا کنند که لبخند میزنند، عنبیه هایش شفاف و شیشه ای و شاید حتی کمی خیس بودند ،موهای بلوند تیره اش را به پشت خوابانده بود زاوی با خودش فکر کرد که موهایش شبیه موج های رود می سی سی پی در ماه جولای میماند وقتی نور در میان نیم روز جریان سیال آب را طلایی میکند ،چندصد موج طلایی .
مرد گفت : سلام
زوی در ذهنش پاسخ داد ^ سلام. تو رو میشناسم ، رودخانه می سی سی پی هم میشناسم ،میدونم که تابستون ها زیباتره و میدونم که تو چایت رو داغ دوست داری
ادراک او از این مرد مانند ادراکی بود که به آرامی از خودش بدست میآورد ، برای اینکه بداند از بوی بیمارستان متنفر است نیاز به فکر کردن نداشت ،نیاز نبود چیزی را بیاد بیاورد
تام را میشناخت، هرچند مطمعن نبود برادرش است یا همسرش ،مثل شنیدن عطری که آشنا و نزدیک بدون اینکه بداند قبل تر این رایحه به چه مکانی تعلق داشته
بدون اینکه نیاز باشد.
مرد سفید پوش که حالا برای زوی بعنوان جان پالمر پرسید _ میشناسیش؟ زوی لب هایش را از هم باز کرد + تام.. مکث کرد تام هیدلستن
نفسش را بیرون داد _ خدارو شکر
جان دوباره پرسید _ میتونی آدرس خونۀ مشترکتون رو بهم بدی؟
زوی ناخودآگاه در خودش جمع شد .
YOU ARE READING
ملاقات
Fanfictionهمه چیزی که به خاطر داشت، هیچ چیز بود. می دانست قبل از رنگ گرفتن این رؤیا، این واقعیت، برای مدت طولانی هیچ کس نبود و اما حالا احتمال میداد او اولین انسانی باشد که فرصت دیگری بودن دارد فرصت دوباره شکل دادن واقعیتی که تابحال در مشتش خم شده بود، او شرو...