زمستان 2030
_فکر میکنی از کجا شروع شد؟
+چیزی بیاد نمیارم. _هیچ حادثه ای؟سرش را تکان داد.
_به من نگاه کن عزیزم. اگه میخای کمکت کنم همه چیزی که باید بهم بگی اینه که چه حسی داری و از چی نشٱت گرفته.
موهایش را پشت گوشش جا داد، به طرز قابل رؤیتی در عذاب بود، جواب داد +هیچ حسی ندارم، هیچ حسی ندارم که بتونم بیانش کنم.
_ممکنه چشمات رو ببندی و هر چیزی که تجربه کردی رو تو کلمات جا بدی؟
روان درمانگر بیش از آنکه باید، صبور بود،روی صندلی جابجا شد و هوا را به داخل قفسه سینه اش کشید، پلک هایش را محتاطانه روی هم گذاشت و گفت
_چیزایی وجود دارن، احساساتی که نام گذاری نشدن، میتونم بگم احساس تنهایی میکنم ولی چیزی نیست که تو ذهن تو نقش میبنده، احساس تنهایی ای که دارم بنفش تیره است، چیزی شبیه تهوع، گاهی مجموعه ای از رنگ ها به ذهنم هجوم میارن، من خیلی....
احساس گمشدگی میکنم و این حس سرده
بعضی روز ها با حس نیاز به فرار بیدار میشم و..
+همین حس باعث شد از خونه فرار کنی؟ _من فرار نکردم. +بله تو فقط گم شدی.
_ داشتم به سمت خونه میروندم و بعد.. فقط حس کردم باید ادامه بدم، شدیدا حس کردم این کاریه که باید بکنم.
+چرا؟ _ نمیدونم. +خواهش میکنم به خودت کمک کن!در برابر باز کردن پلک هایش مقاومت کرد و با خودش به ستیز افتاد درست لحظه ای که با همه وجود احساس میکرد باید ساکت بماند تا این جلسه روان درمانی هم به پایان برسد کلمات پیش از گذر از ذهنش، خلق شدند.
_چون اون واقعیت من نبود، همه چیز اشتباه حس میشد، مدت طولانی انتظار کشیدم تا بتونم لمسش کنم، بتونم درک کنم کی هستم و چه چیزی برام واقعیت داره و چه چیزی فقط در ذهنمه،قسم میخورم نتونستم
+فکر نمیکنی این بخاطر... حس فقدانه؟میخام باهات صادق باشم، این یه عملکرد قابل درکه، وقتی واقعیت بیش از حد سخت باشه ذهن تو برای اینکه نشکنه شروع به ساختن توهم و رویا میکنه و گاهی همه وجودت رو در خودش می بلعه، اونقدر که هویتت
رو گم کنی، این یه چیزی شبیه سر ریز شدن رؤیا به واقعیته، این اتفاق میفته و من درکش میکنم
_ اینطور نیست
+هفته پیش پدرت وقتی پیدات کرد که از حال رفته بودی میگه یه روز تمام گریه میکردی و دلیلش مرگ دوستی بود که حتی وجود نداره.
_این چیزی نیست که بخوام راجبش صحبت کنم +پدرت میگه وقتی چهارده ساله بودی اختلال اعتیاد به تماشای فیلم داشتی
_فقط یه نوجوون بودم + بخاطرش سو تغذیه گرفتی! تو با همه وجود از چیزی که اون بیرون وجود داشت فرار میکردی!_من فقط یه نوجوون بودم!
حالا پلک هایش گشوده بودند مویرگ های شکسته سفیدی چشم هایش را سرخ کرده بودند و او مصمم بود که به روان درمانگر نگاه نکند.
+ به من نگاه کن، چه اتفاقی برای تو افتاده؟
چیزی بوده که ترجیح دادی راجبش ساکت باشی؟
_نه..
+ از کسی آسیب جسمی دیدی؟ تا بحال چیزی که بشه اسمش رو گذاشت تعرض برات اتفاق افتاده؟
_نه..
+ دلت نمیخواد اینجا باشی درسته؟
CZYTASZ
ملاقات
Fanfictionهمه چیزی که به خاطر داشت، هیچ چیز بود. می دانست قبل از رنگ گرفتن این رؤیا، این واقعیت، برای مدت طولانی هیچ کس نبود و اما حالا احتمال میداد او اولین انسانی باشد که فرصت دیگری بودن دارد فرصت دوباره شکل دادن واقعیتی که تابحال در مشتش خم شده بود، او شرو...