Chapter1

439 51 19
                                    

زانوهاش رو توی بغلش جمع کرده بود و از ته دل با تمام توانی که داشت فریادهای خفه ای رو سر میداد و اشک میریخت.حس میکرد حالا دیگه تنها شده؛تنهاترین آدم دنیا!هر چند که هنوز پدرش و بقیه اعضای خانوادش رو داشت.برای اون بقیه اعضای خانواده تنها یک معنی میداد٬خانواده خشک و سرد پدرش.خانواده ای که در شادترین لحظه ها لبخندهای مصنوعی‌ای رو تحویل همدیگه میدادن و در غمگین ترین لحظه ها هم اشک های مصنوعی؛خانواده ای که نگاه های ترسناکشون تعداد بیشماری معنی داشت٬خانواده ای که از بدر تولد ازشون بی دلیل و با دلیل میترسید!هر چند رفتارهای این خانواده رو،به رفتارهای سردتر پدرش ترجیح میداد.


با مرگ مادرش خانواده مادرش هم براش مردن؛سرکوفت ها و تهمت های بیرحمانه خانواده مادرش به یک پسر۱۰ساله به نام پارک چانیول.
خانواده ای که تهمت دق کردن مادر اون پسر رو به خود پسرک زدن و اصرار داشتند که تنها دلیل دق کردن یک زن بی دقدقه حتما پسر پر دردسر و شیطونشه.

چانیول هنوز بچه بود و حق شیطنت و آزار و اذیت رو داشت؛درست مثل بقیه هم سن و سال هاش؛اون تنها بچه ای نبود که توی این سن اینقدر پردردسر و شیطون بود.

اون کاملا عادی بود و مادرش رو از صمیم قلب دوستش داشت و هیچوقت کاری نمیکرد که مادرش اذیت بشه.مادر چان هزاران هزار دقدقه داشت اما اینکه اونها رو با خنده نشون بده و نقش بازی کنه دلیل نمیشد که شاد باشه و دقدقه ای نداشته باشه.مادر چانیول با دلیل هایی که خودش داشت دق کرد٬بدون اینکه حتی یک لحظه هم فکر کنه که پسر عزیزش یه فسقلی بد و غیرقابل تحمله.اما جلوی شایعه پراکنی و دهن مردم رونمیشد گرفت.

هر چند، این شایعات مزخرف برای چانیول اصلا مهم نبود. اون تنها به یک سوال فکر میکرد و اهمیت میداد٬"حالا بدون مادرم چیکار کنم؟"
این سوالی بود که تو ذهن چانیول بدون هیچ مکثی تکرار میشد.اون مهم ترین و عزیزترین فرد زندگیش رو از دست داده بود!مادری که ثانیه به ثانیه کنارش بود و حمایتش میکرد.مادری که هم براش مادر بود٬خواهر بود٬برادر بود٬پرستار بود!مادر چانیول همه چیز چانیول بود٬دنیاش بود!

با اینکه توی اون عمارت عظیم بزرگ شده بود و دور و برش همیشه پر از آدم بوده و همه باهاش مهربون بودن؛کافی بود که توی کثری از ثانیه مادرش پیشش نباشه؛اون موقع چان تنها آدم روی زمین میبود و مهربونی های دیگران هم براش رنگ و بویی نداشتن٬مهربونی هایی که مثل یک صفحه برفکی براش رو اعصاب بودن.

داخل سالنی که مراسم ختم مادرش در اونجا برپا بود٬گوشه ترین نقطه‌ی موجود توی یک اتاق نیمه تاریک و تهی از هر آدمی رو برای خودش رزرو کرده بود و با افکاری که توی ذهنش دیووانه وار تکرار میشدن٬فهمید که دیگه قرار نیست بدون دنیاش آدم خوب و شادی باشه و با اون لبخند بزرگ روی لبش خدا رو به خاطر زندگی خوبش شکر کنه.

My stranger brotherWhere stories live. Discover now