زانوهاش رو توی بغلش جمع کرده بود و از ته دل با تمام توانی که داشت فریادهای خفه ای رو سر میداد و اشک میریخت.حس میکرد حالا دیگه تنها شده؛تنهاترین آدم دنیا!هر چند که هنوز پدرش و بقیه اعضای خانوادش رو داشت.برای اون بقیه اعضای خانواده تنها یک معنی میداد٬خانواده خشک و سرد پدرش.خانواده ای که در شادترین لحظه ها لبخندهای مصنوعیای رو تحویل همدیگه میدادن و در غمگین ترین لحظه ها هم اشک های مصنوعی؛خانواده ای که نگاه های ترسناکشون تعداد بیشماری معنی داشت٬خانواده ای که از بدر تولد ازشون بی دلیل و با دلیل میترسید!هر چند رفتارهای این خانواده رو،به رفتارهای سردتر پدرش ترجیح میداد.
با مرگ مادرش خانواده مادرش هم براش مردن؛سرکوفت ها و تهمت های بیرحمانه خانواده مادرش به یک پسر۱۰ساله به نام پارک چانیول.
خانواده ای که تهمت دق کردن مادر اون پسر رو به خود پسرک زدن و اصرار داشتند که تنها دلیل دق کردن یک زن بی دقدقه حتما پسر پر دردسر و شیطونشه.چانیول هنوز بچه بود و حق شیطنت و آزار و اذیت رو داشت؛درست مثل بقیه هم سن و سال هاش؛اون تنها بچه ای نبود که توی این سن اینقدر پردردسر و شیطون بود.
اون کاملا عادی بود و مادرش رو از صمیم قلب دوستش داشت و هیچوقت کاری نمیکرد که مادرش اذیت بشه.مادر چان هزاران هزار دقدقه داشت اما اینکه اونها رو با خنده نشون بده و نقش بازی کنه دلیل نمیشد که شاد باشه و دقدقه ای نداشته باشه.مادر چانیول با دلیل هایی که خودش داشت دق کرد٬بدون اینکه حتی یک لحظه هم فکر کنه که پسر عزیزش یه فسقلی بد و غیرقابل تحمله.اما جلوی شایعه پراکنی و دهن مردم رونمیشد گرفت.
هر چند، این شایعات مزخرف برای چانیول اصلا مهم نبود. اون تنها به یک سوال فکر میکرد و اهمیت میداد٬"حالا بدون مادرم چیکار کنم؟"
این سوالی بود که تو ذهن چانیول بدون هیچ مکثی تکرار میشد.اون مهم ترین و عزیزترین فرد زندگیش رو از دست داده بود!مادری که ثانیه به ثانیه کنارش بود و حمایتش میکرد.مادری که هم براش مادر بود٬خواهر بود٬برادر بود٬پرستار بود!مادر چانیول همه چیز چانیول بود٬دنیاش بود!با اینکه توی اون عمارت عظیم بزرگ شده بود و دور و برش همیشه پر از آدم بوده و همه باهاش مهربون بودن؛کافی بود که توی کثری از ثانیه مادرش پیشش نباشه؛اون موقع چان تنها آدم روی زمین میبود و مهربونی های دیگران هم براش رنگ و بویی نداشتن٬مهربونی هایی که مثل یک صفحه برفکی براش رو اعصاب بودن.
داخل سالنی که مراسم ختم مادرش در اونجا برپا بود٬گوشه ترین نقطهی موجود توی یک اتاق نیمه تاریک و تهی از هر آدمی رو برای خودش رزرو کرده بود و با افکاری که توی ذهنش دیووانه وار تکرار میشدن٬فهمید که دیگه قرار نیست بدون دنیاش آدم خوب و شادی باشه و با اون لبخند بزرگ روی لبش خدا رو به خاطر زندگی خوبش شکر کنه.
YOU ARE READING
My stranger brother
Teen Fictionکاپل:چانبک_هونهان_مارکسون ژانر:رمنس_درام_فلاف_اسمات_زندگی روزمره رو به رو شدن با افرادی که ازشون متنفریم به نحو های مختلفی ممکنه رخ بده. ممکنه توی یه پارتی با اون فرد رو به رو بشی یا توی یک جمعی نشسته باشی و اون فرد یک دفعه به جمعتون ملحق بشه یا...