Chapter8

111 29 3
                                    

ظهر دیروز:

مارک تاکسی‌ای رو به مقصد خونش نگه داشت؛همراه لوهان سوار شد و تا وقتی که به خونش برسن هیچ چیزی جز سکوت بینشون رد و بدل نشد.
البته میشد گفت که مارک لال شده بود. لوهان بی صدا و متعجب اشک میریخت و مارک واقعا نمیدونست جز بغل کردن لوهان باید چه غلط دیگه‌ای کنه.
با رسیدنشون به مقصد مورد نظر,لوهان قدم‌های تند و بلندی برداشت تا بتونه زودتر روی تخت مارک ولو بشه و این صداهای جیغ مانندی رو که توی گلوش خفه کرده، رو فریاد بزنه. هر دو همزمان با وارد شدن به اتاق پسر مو مشکی، کیفشونو یه گوشه پرت کردن؛ لوهان روی تخت مارک پرید و جیغ آرومیو سر داد و مارک هم با خونسردی روی صندلی وسط اتاقش نشست.

-دیگه کسی اینجا نیست. درست و درمون گریه کن تا خالی شی. بعدش میتونیم راجب رابطه تو و اون صحبت کنیم.

مارک با خونسردی‌ای که داشت تونست آرامش توی صداش رو ،توی دل لوهان جا بده. با این لحن آرومش لوهان صورتشو از روی بالشت برداشت و روی تخت نشست. تا لوهان قطره‌های اشکش رو روی گونه‌هاش جاری میکرد، مارک از اتاق خارج شد و با یه لیوان آب برگشت.

-تو کانادا...سال اول دبیرستان دیدمش.
لوهان بعد از گرفتن لیوان آب از مارک، با گفتن اولین جملش نشون داد که برای حرف زدن آمادست. مارک دوباره سر جای قبلیش جا خشک کرد و منتظر ادامه‌ی حرف لوهان شد.

-خب اگه بخوام خلاصش کنم،من و سهون تا سال سوم دبیرستان باهم بودیم. همونطور که میدونی سال چهارم،بابام ورشکسته شد و کلی بدهی بالا آورد. با اون اوضاع مالی‌ای که داشت باید برای ادامه تحصیل برمیگشتم کره؛ با اون اوضاع مالی بابام، مامان کمتر از قبل میتونست قرصای عصابش رو بخوره. دیگه مامان ازون موقع قاطی کرده، هر موقع میرم بهش سر میزنم چیزی جز داد و بیداد و چرت و پرت نمیشنوم. ول کن؛ چرا دارم راجب خانوادم حرف میزنم... به هرحال من مجبور بودم با سهون کات کنم. نمیتونستم اونو وارد این ماجراها کنم. خودمم از اون موقعی که برگشتم کره دارم کار میکنم، همه تلاشمو میکنم تا دوباره اوضاع خونه رو مثل قبل کنم. اون شب تابستونی توی کانادا، بابا زنگ زد بهم و ماجرا رو تعریف کرد. من فقط تا ظهر فرداش وقت داشتم تا سهونو ببینم، تا باهاش حرف بزنم، تا.. یه غلطی بکنم. اون لحظه انقد شوکه شده بودم که تا خود صبح رو گریه میکردم.

لوهان تا اینجارو خوب اومده بود، اما دوباره گریش گرفت و ادامه‌ حرفاش با گریه و هق هقای دردناک، مخلوط شد.

-ولی.. من واقعا نمیخواستم ترکش کنم، نمیخواستم مسیرامون جدا شه. اون قرار بود تمام آیندش اونجا رغم بخوره، مطمعنا نمیتونستم توی اون آینده جایی داشته باشم. اما اون اینجاست، اون کانادا نموند؛ اگه میدونستم اینجوری میشه هیچوقت اون روز، قبل پروازم نمیرفتم باهاش کات کنم، نمیرفتم بهش بگم دیگه دوسش ندارم، نمیرفتم بهش بگم ازت بدم میاد، نمیرفتم و حرفایی نمیزدم که ازم متنفر بشه...
ولی بیشتر از ناراحتی و پشیمونی؛ من واقعا عصبیم و متعجب. اون اینجا چیکار میکنه؟ مگه نمیگفت به اجبار خانوادش قراره تا آخر عمرش اونجا باشه؟ چرا؟ چرا اون برگشته؟.. من..من واقعا..

دیگه اشکاش امونش نداد و نتونست ادامه بده. مارک آروم رفت کنار لوهان نشست و در سکوت بغلش کرد. این اولین بار بود که لوهان و اینجوری میدید، و این واقعا متعجبش کرده بود.
مارک توی بچگی به واسطه‌ی چان، لوهان رو میشناخت اما اونا همین دوسال پیش باهم صمیمی شدن. دقیقا وقتی که لوهان به کره برگشته بود و همچین غمی رو با خودش حمل میکرد. اول از خودش ناامید شد که چرا زودتر راجب ناراحتی لوهان نفهمیده؛ اما به یاد آورد که لوهان حتی قضیه خانوادشم به زور به چانیول و اون گفت؛ چون برای کار پیدا کردن واقعا به کمکشون نیاز داشت.

-لو! اگه فکر میکنی خیلی آزارت میده پس چرا نمیری و حقیقت رو بهش نمیگی؟

الان که لوهان به نظر آروم‌تر میومد و گریه نمیکرد. مارک آروم حرفش رو به کرسی نشوند و شروع کرد به نوازش کردن موهای لوهان.
-نه.. ایده‌ی احمقانه‌ایه. با اون شناختی که ازش دارم مطمعنا حتی اگه حقیقتم بگم باورم نمیکنه و اهمیت نمیده. اونقدی نسبت بهم بی اعتماد و متنفر شده که باورم نکنه.
-تا امتحان نکنی چیزی دست گیرت نمیشه.

مارک راست میگفت. هیچوقت تا چیزی رو امتحان نکنی نمیتونی ازش نتیجه گیری کنی. اما لوهان میترسید، خیلی زیاد. اون جرئت همچین کاری رو نداشت.
مارک که ترس رو تو چشمای لوهان دید، فهمید باید این موضوع رو تموم کنه تا این بچه بیشتر ازینا به خودش فشار نیاره.

-اوکی. پس بیا فعلا ناهار بخوریم. میخوای امشب بری کلاب یا نه؟
-آره میرم. همین کارم به زور گیر آوردم.
-پس بیا که امروز افتخار بزرگی نسیبت شده که میتونی دست پخت منو بخوری.

مارک محکم دست لوهان رو گرفت و با یه حرکت بلندش کرد و بدو بدو تا آشپزخونه بردش. لوهان خندش گرفته بود؛ مارک از حالت خونسرد و فیلسوفانش بیرون اومده بود و حالا با اون حالت بشاش و احمقش داشت برای اون نودل میپخت. با اینکه مارک پیشخدمت یه رستوران بود اما تا وقتی که پیش مارک زندگی میکنی باید از همین غذاهای آماده مصرف کنی که به قول خود مارک، با اینکه غذاهاش آمادن، اما تو پختشون فرمول سری داره و غذاهاش کاملا مخصوصا.
۲ ساعت بعدی رو مشغول خوردن غذای مثلا مخصوص مارک شدن و کل این مدت مارک با مسخره بازیاش و حرفای چرت و پرتش کاری کرد که لوهان از زور خنده دل درد بگیره.

بعد از ظهر شده بود و شیفت کاری هر دوشون شروع. مارک، لوهان رو سوار ماشین نه چندان مدل بالاش کرد و اون رو تا کلابی که توش کار میکرد، همراهی کرد. با پیاده کردن لوهان، مستقیم سمت رستورانی که توش کار میکرد راه افتاد. میخواست که لوهان امشب رو پیشش بمونه تا بیشتر باهاش حرف بزنه، اما مثل اینکه لوهان تصمیم گرفته بود امشب رو تنها سر کنه. البته بهش حق میداد؛ آدما تو اینجور مواقع ترجیح میدن که تنها باشن، اما لوهان زیادی تنها مونده بود. به خودش قول داد که این آخرین شبیه که میزاره لوهان تنهایی با این قضیه دست و پنجه نرم کنه.


-هوی مارکی! زود حاضر شو که حسابی سرمون شلوغه.

چه بدبختی‌ای بود، بعد از ۲۰ دقیقه بالاخره به رستوران رسیده بود و حالا تا پاشو گذاشت تو رستوران با یه حجم عظیمی از مشتری و سفارشای روی هوا مواجه شد. لعنتی، به کل یادش رفته بود که امروز کل رستوران به این بزرگی، رزرو شده.
لباساش رو سریع عوض کرد و تا پاش رو از رختکن بیرون گذاشت، یه سینی پر از سفارش هل داده شد توی بغلش.

-مارک این سفارش میز ۲۰عه. اوی اونارو اونور نبر!

تا حالا رستوران رو انقد شلوغ و درهم برهم ندیده بود.چه وضعیه،لعنت بهش.‌.‌. اما سریع افکارشو جمع و جور کرد و سمت میز ۲۰ام رفت. از دور میتونست صاحب این سفارشو ببینه؛ موهای سفید، کت و شلوار مشکی و بوی عطر ایفوریا که کل فضا رو برداشته بود. اون قطعا مشتری همیشگیشون جکسون وانگه، دست راست آقای پارک. قدم‌هاش رو تندتر کرد و شروع کرد به چیدن سفارش‌ها روی میز شماره ۲۰.
-از غذاتون لذت ببرید.

تا یه کلمه حرف زد انگار یه لحظه دستاش از کار افتادن، و نتیجش این شد که تمام محتویات داخل بشقاب روی پیرهن جکسون خالی شدن.
مارک و میز کناری شوکه به لباس جکسون خیره شده بودن. لعنتی گندش بزنن، این دیگه چه وضعشه. مارک سریع یه دستمال برداشت و شروع کرد به پاک کردن لباس جکسون و با صدای بلند پشت سر هم معذرت خواهی میکرد. همینطور که داشت به این فکر میکرد که باید چه غلطی بکنه، جکسون آروم دستاش رو گرفت و تونست نگاه مارک رو جلب کنه.

-با این کار بدتر کثیف میشه، ولش کن.

لحن خونسرد جکسون، خیال مارک رو تا حدودی راحت کرد. اما باید حتما این گند رو یه جوری جبران میکرد که مبادا جکسون به رئیس رستوران چیزی بگه. دوباره با همون صدای بلند و مملو از استرس شروع به صحبت کرد.

-بزارید براتون دوباره سفارشتونو میارم. مهمون من.
+نیازی نیست.
-حداقل یه قهوه مهمونم باشید.
+گفتم که نیازی نیست.
-پس..
+اگه انقد اسرار داری که جبران کنی پول خشک شویی رو بده.
-بله بله.حتما. لطفا شمارتونو بهم بدید!
جکسون فقط به خاطر اینکه مارک دست از سرش برداره یه چی پروند، اما در مقابل اون،لحن مارک رنگ ذوق به خودش گرفت. مارک با ذوق بالاخره به این مکالمه پایان داد و شماره‌ی جکسون رو با نام "مشتری همیشگی" به مخاطبینش اضافه کرد. بعد از اون جکسون با همون سر و وضع، سمت هواپیمای شخصی کمپانی، به مقصد ژاپن راه افتاد.


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
های گایز👋🏿
بچه‌ها شرمنده انقد دیر آپ کردم. من پریروز خیلی یهویی حالم بد شد، دیگه نتونستم چیزی آپ کنم..
بازم شرمنده گایز. امیدوارم ازین دو چپتر لذت ببرید و راجبش صحبت کنیم🙄❤
حتما نظر بدید و راجب چپترا صحبت کنین گایز چون اونجوریه که فقط انگیزه میگیرم برای ادامه. حسی که هر چپتر بهتون میده، ری اکشناتون و ...
بیایید راجب همشون صحبت کنیم! بوس به همتون❤

My stranger brotherWhere stories live. Discover now