Chapter7

100 29 0
                                    

از دیروز که برگشته بود خونه تا الان که صدای آلارم گوشیش بلند شده بود٬ نتونسته بود پلک روی هم بزاره ؛فقط روی تخت ولو شده بود و با مرور کردن خاطرات تلخ و شیرین به سرنوشت بی‌دلیل لعنت میفرستاد.
از کانادا برگشته بود به کشور خودش چون تا وقتی که اونجا بود حجوم خاطرات لوهان امونش نمیداد و هر روز خدا رو براش سخت کرده بود. ازونجا برگشته بود تا همه چیو فراموش کنه٬ اما اون آهوی لعنتی مثل اینکه قصد نداشت پاشو از زندگی سهون بیرون بکشه. اصلا از دیدن اون لوهان لعنتی خوشحال نشده بود؛ عصبانی هم نشده بود... فقط حالش گرفته شده بود؛ حس گنگی بود٬ خودشم نمیدونست چه مرگشه.
نسیم آهسته و سرد هوای زمستونی از پنجره‌ی باز به داخل اتاق اومد و بعد از نوازش صورت سهون؛ این پسر سردرگم رو مجبور کرد تا آلارم گوشیش رو خاموش کنه و برای دانشگاه حاضر بشه.
سهون اصلا دلش نمیخواست که به دانشگاه بره؛نه حوصله چرت و پرتای استادا رو داشت و نه لوهان٬ اما با به یاد آوردن بکهیون که حسابی دلش برای سهون تنگ شده بود و نگرانش بود؛رضایت داد که به خاطر اون هم که شده به دانشگاه بره.
بعد از پوشیدن یه لباس گرم٬ پنکیکی که حاضر کرده بود رو تو دهنش گذاشت و راهی ایستگاه اتوبوس شد.
بعد از رسیدنش به ایستگاه و نشستنش روی صندلی انتظار٬منتظر اتوبوس و بکهیون شد. اما بعد از اومدن ۲تا اتوبوس و سوار نشدن سهون٬ خبری از بکهیون نشد.سهون داشت کم‌کم نگران اون کوتوله‌ی احمق میشد که صدای زنگ گوشیش بلند شد.

-حلال زاده...

سهون تنها کلمه‌ای که بعد از تماس بکهیون به ذهنش اومد رو با خنده گفت و بعد تماس بکهیون رو قبول کرد.

-هوی عوضی کجایی؟نکنه میخوای دانشگاه رو بپیچونی؟

سهون قبل از اینکه حرفی بزنه بکهیون از اون طرف خط سر سهون داد زد. معلوم شد که تمام این مدت بکهیون دانشگاه بوده و سهون به خاطر هیچی اینجا منتظر نشسته.

-من قصد پیچوندنشو نداشتم فقط نیم ساعته که به خاطر تو توی ایستگاه منتظر نشستم.

سهون با حالت بی‌حوصله مانندی٬جواب پسر پشت خط رو داد. بکهیون کمی شرمنده شد و فقط سکوت کرد. سهون از این کار بک بلند خندید و دوباره به حرف اومد.

-الان میام؛نمیخواد نگران باشی.

سهون این دفعه با لحن محبت آمیزی جواب بکهیون رو داد و قطع کرد و با یک حرکت سریع سوار اتوبوس شد.
سهون خیره شد به تمام صندلی‌های پر که کاملا بی سابقه بود اول صبحی اتوبوس انقدر مسافر داشته باشه. اون هم اصلا حوصله واستادن رو نداشت و با امید٬ دنبال صندلی خالی میگشت که بی نتیجه هم نبود؛ یه صندلی خالی کنار پسری رو پیدا کرد که کلاه کپ پوشیده بود و تا میتونست کلاهش رو کشیده بود تو صورتش و ماسک مشکی‌ زده بود.
سهون جلوتر رفت و روی صندلی خالی نشست. پسر ماسک زده اصلا صورتش معلوم نبود و به نظر میرسید با تکیه‌ای که سرش به شیشه داده؛ توی خواب عمیقی به سر میبره. سهونم هم با تکیه دادن به صندلی و بستن چشماش این اجازه رو به خودش داد که تا به دانشگاه برسه یه چرت کوچیک بزنه؛ اما با به یاد آوردن چیزی چشماش به بزرگ‌ترین حالت ممکنه در اومد و بهت زده به صندلی روبه‌روش خیره شد.
همچین حرکت احمقانه‌ای که توی زمستون کلاه کپ سرت کنی رو فقط یک نفر توی زندگی سهون داشت و اون هم لوهان بود. سهون اصلا نمیخواست که پسر کنار دستش اون لوهان عوضی باشه و دعا دعا میکرد که پسرک کنارش یه آدم احمق باشه که همچین عادت مسخره‌ای مثل لوهان داره.
سمت پسره برگشت تا کلاهش رو از رو سرش برداره اما اون پسر با صدای زنگ گوشیش بیدار شد و سهون از ترس بچه‌گانه‌ای که یه دفعه‌ای بهش هجوم آورد خودش رو به خواب زد و روش رو پشت به پسرک کرد.

-هی!....آره دارم میام فقط دیر به ایستگاه رسیدم و مجبور شدم که زیاد منتظر اتوبوس بمونم....باشه پس میبینمت.

سهون به مکالمه‌ی پسرک گوش داد و با شنیدن صدای اون پسر کاملا مطمئن شد که اون موجود ترسناک کنار دستش خود لوهانه.
چشماش رو محکم بهم فشرد و به این شانس مضخرفش لعنت فرستاد.

-سهونا...

سهون بعد از شنیدن اسمش از سمت لوهان مطمئن شد که اون٬ سهون رو دیده. اما اصلا عقیده این رو نداشت که از نقشش بیرون بیاد و میخواست تا دانشگاه خودش رو به خواب بزنه تا با اون لوهان لعنتی رو در رو نشه.

-سهونا....هنوزم وقتی خودتو به خواب میزنی چشمات میلرزن.

لوهان خیلی آروم حرفش رو زد که سهون با شنیدنش  قلبش یک لحظه ایستاد.
چرا اون لوهان عوضی این حالت‌های ضایش رو فراموش نمیکرد؟ اون لحظه سهون آرزو کرد که اتوبوس چپ کنه تا بمیره و راحت بشه٬اما هیچوقت ‌آرزوهای سهون حتی یک قدم هم به واقعیت نزدیک نمیشدن.

-خفه شو.

سهون میخواست اون لحظه هرطور که شده یا ناپدید بشه و یا آب بشه بره تو زمین٬ اما این خواسته کاملا غیرممکن بود و سهون فقط تونست خیلی بی‌اعصاب این کلمه رو به لوهان بگه. لوهان هم از این حرکت بچه‌گانه سهون لبخند زد و سرش رو دوباره به شیشه تکیه داد و سعی کرد که دوباره بخوابه.

-ایستگاه آخره نمیخواین پیاده بشین؟؟

با صدای داد مردی که ظاهرا متعلق به راننده اتوبوس بود؛ هردوشون از خواب پریدن و با دیدن خودشون توی اون حالت بهت زده از سر جاشون بلند شدن. لوهان سرش رو روی شونه‌ی سهون گذاشته بود و سهون هم سرش رو روی سر لوهان.
درست مثل دوره‌ی دبیرستان؛ هر دوشون سوار یک اتوبوس میشدن و تا به آکادمی برسن توی همچین وضعیتی به خواب میرفتن. سهون از خودش بدش اومد که نتونسته بود کل دیروز رو توی خونش و روی تخت گرم و نرمش بخوابه اما حالا کنار این موجود ترسناک خوابش برده بود.  لوهان بی تفاوت به چهره‌ی کفریه سهون نگاه میکرد و ته دلش کمی از این وضعیتشون خوشش اومده بود.

-با دانشگاه هان چقدر فاصله داریم؟
-۴بلوک.
-ممنون.

لوهان با لحن آرومی از راننده سوال کرد و بعد از گرفتن جوابش به سهونی نگاه کرد که قبل از لوهان از اتوبوس پیاده شده بود. لوهان هم بعد از تشکر از راننده دنبال سهون از اتوبوس خارج شد.
تو نگاه لوهان کفری شدن سهون از اینکه کنارش خوابیده بود و حالا که عین یه بچه ۵ساله راهش رو کج کرده بود و داشت برای خودش میرفت٬ واقعا بامزه به نظر میومد. هرچند که رفتار ناراحت کننده‌ای بود اما لوهان کاملا به سهون حق میداد.

-اوی سهونا...بیا با هم بریم.

لوهان با لحنی جدی و ملایم بعد از صدا زدن سهون٬ دست اون پسر قدبلند بد اخلاق رو گرفت و حرفش رو زد.
سهون از اینکه  لوهان خودش رو به بی‌تفاوتی زده بود و سعی میکرد با خونسرد نشون دادن خودش احساسات واقعیش رو پنهون کنه٬ حسابی کفری شد.
سهون با عصبانیت دستش رو از دستای سرد لوهان بیرون کشید و یک قدم به پسرک نزدیک‌تر شد.

-من با تو هیچ‌جا نمیام.

سهون عصبانی توی صورت لوهان غرید و این دفعه با قدم‌های بلندتر راهش رو ادامه داد. لوهان با اینکه این حرکت سهون خیلی رو اعصابش رفت اما بازم خودش رو کنترل کرد.

-هرجور که میلته.اما دانشگاه از اون سمت نیست٬داری اشتباه میری.فقط خواستم راه درست رو نشونت بدم.

لوهان حرفش رو با خونسردی زد و به سهونی خیره شد که با شنیدن حرف لوهان سر جاش میخکوب شده. خندش گرفته بود اما نخندید و همونطور بی‌تفاوت به سهون خیره موند. سهون عادت داشت هرموقع که ضایع میشد سرجاش میخکوب بشه و لوهان از اینکه تمام عادت‌های ضایع سهون رو میدونست حس قدرت کرد.

-از کدوم طرف باید برم؟

سهون با همون قدم‌های بلند سمت لوهان برگشت و با همون لحن قبلی ازش سوال پرسید. لوهان از سهونی که همیشه توی این مواقع اینقدر پرو بود خندش گرفت ولی این دفعه نتونست جلوی خودش رو بگیره و لوهان بعد از خنده‌ی کوتاهش به حرف اومد.

-اگه مثل دختر بچه‌های ۵ساله قهر نمیکردی و نمیرفتی شاید الان جوابتو میدادم؛اما الان تنها راه چارت اینه که دنبالم راه بیفتی. اصلا نمیخوام دیرتر از اینا به دانشگاه برسم پس یا بدون هیچ حرف دیگه‌ای دنبالم بیا یا به مسیر اشتباهت ادامه بده.

لوهان با خونسردی حرفش رو به کرسی نشوند و با اتمام حرفش پوزخند تمسخرآمیزی به پسر قدبلندی زد که تا حدودی روش خم شده بود. لوهان راهش رو کج کرد و سهون رو که دیگه کاملا از کوره در رفته بود٬به دنبال خودش کشوند.
سهون برای بار دوم از خودش متنفر شد؛از اینکه همیشه جلوی لوهان میباخت و به خودش این اجازه رو میداد که جلوی اون پسر کوتاه‌تر تسلیم بشه٬متنفر بود. با اینکه الان همه چیز فرق کرده اما هنوز اوضاع بینشون همونطوریه که بوده و مثل اینکه سرنوشت هم علاقه‌ای به تغییر دادن اوضاع بینشون نداشت.
به نظر لوهان سهون الان بیشتر از هر وقت دیگه‌ای عصبانیه اما اصلا اینطور نبود؛سهون فقط از اوضاع ناراضی بود و از جو بین خودش و لوهان خیلی بدش میومد. سهون الان بیشتر از موقعی که توی اتوبوس بود٬دلش میخواست که ناپدید بشه.اما لوهان تنها چیزی
که میخواست این بود که همه چیز رو راجب
گذشتشون فراموش کنه تا بتونه مثل قبلنا٬ توی
شوخیاشون باهم از خنده غرق بشن.

ΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩ

سهون بیش از اندازه دیر کرده بود و این موضوع بکهیون رو نگران کرده بود. بکهیون به یکی از ستون‌ها تکیه داده بود و همزمان با نوشیدن کوکاش به در دانشگاه خیره شده بود و منتظر سهون و لوهان بود که از اون در داخل بیان. توی تیرس دید بکهیون٬چانیول و مارک هم بودن که کاملا مشخص بود با اون چهره‌های بی‌اعصاب و نگران منتظر لوهانن. بک گه‌گاهی به چانیولی خیره میشد که وقتی کنجکاو میشد٬ چهرش عصبی‌تر به نظر میومد٬ بی‌اعصابی‌ای  که از حرف نزدن بکهیون راجب نقشش سر چشمه میگرفت.ذهن چانیول مشغول بود که توی کله‌ی اون بکهیون مسخره چی میگذره و چه نقشه‌ای داره.
بکهیون از اینکه اینقدر رو اعصاب چان رفته بود و ذهنش رو مشغول کرده بود٬ کاملا راضی بنظر میرسید.
وقتی بکهیون نگاهش رو از روی چانیول برمیداشت٬ مشغول صحبت با اکیپش میشد که مثل همیشه بلند بلند صحبت میکردن و به همون بلندی میخندیدن٬ و همون بین چانیول نگاهش از روی در برداشته میشد و نگاه بی‌حوصله و بی‌اعصابش نثار اون اکیپ پر سروصدا میشد.
چانیول اون لحظه فقط و فقط دلش میخواست که دهن اون بکهیون و اکیپش یه جوری بسته بشه٬ چه با زور خودش یا زور یه فرد دیگه.
بکهیون این دفعه رو متوجه نگاه کفری چان شد و با چشم تو چشم شدن با اون پسر همیشه بی‌اعصاب یه پوزخند زد که مفهومش واضح نبود ٬بک فقط این کار رو برای بیشتر کفری کردن چان کرد٬ که همینطور هم شد. چان با نگاه عصبانی‌تری به بکهیونی خیره شده بود که دوباره نگاهش رو به افراد اکیپش داده بود. و دوباره اون خنده‌های احمقانه رو شروع کرده بودن.

-بعضی اوقات به این موضوع کاملا ایمان میارم که بکهیون خیلی بچهست.

چانیول بلند شده بود که یک مشت نثارصاحب اون صورت سفید که یک خط چشم مشکی تا حدودی محو رو داشت بکنه٬ اما با شنیدن حرف مارک بیخیال شد و سرجاش نشست. مارک یه جورایی حرف دل خود چان رو زده بود و از اینکه مارک باهاش هم‌عقیدس کمی خوشحال شد.

-آره.

مارک از اینکه با این کلمه تونست از یه فاجعه که منجر به بیمارستان رفتن بک میشد٬جلوگیری کنه خوشحال شد و نگاه چان رو دنبال کرد که دوباره به ورودی دانشگاه خیره شده بود.
بکهیون خیلی دلش میخواست بیشتر از اینا چان رو کفری کنه٬خودش برای اولین بار متوجه شده بود که کفری کردن چانیول چقدر براش لذت بخشه. کوکاش رو که ته کشیده بود دور انداخت و با بیرون آوردن آبنباتش به اکیپش فهموند که قصد اذیت کردن کسیو داره. بکهیون عادت داشت که هرموقع میخواد کسیو اذیت کنه حتما باید یه آبنبات تو دهنش میچپوند. بکهیون همون قدم اول رو برداشت که بره سمت چان ؛با شنیدن صدای سهون متوقف شد.

-بکهیون استادا دارن میرن سمت کلاسا٬ بهتره ماعم بریم.

بکهیون سمت سهون برگشت و با دیدن سهونی که طلبکارانه نگاهش میکنه چهرش توی هم رفت.

-بزا اول کرممو بریزم بعد بریم.

بکهیون بی‌حوصله حرفش رو زد و برگشت که بره پیش چان تا کرمش رو بریزه. اما سهون خیلی بی‌تفاوت نسبت به حرف بکهیون یقه‌ی لباس اون پسر ریزتر رو گرفت و دنبال خودش کشون کشون به سمت کلاس برد که باعث شد صدای بک بلند بشه. اکیپ بکهیون بهت زده به سهون و بک نگاه میکردن و تا لحظه‌ای که بکهیون از تیرس دیدشون خارج بشه بهش زل زده بودن.

-تا حالا ندیده بودم یکی انقدر نسبت به حرفای بک بی‌تفاوت باشه.

-یااا ولم کن دیگه سهونا.

با فریاد بکهیون سهون بالاخره یقه‌ی اون پسرک رو ول کرد. بک کمی سرجاش تاب خورد اما تونست با کنترل کردن خودش از افتادنش روی زمین جلوگیری کنه.

-هنوزم مثل بچه کوچولوها اینو اونو اذیت میکنی٬واقعا که.

سهون با لحن سرد و تاسف باری حرفش رو زد و بک فقط بی‌حوصله نگاهش کرد و کلمه "آره" رو زیر لب زمزمه کرد.اما بکهیون فقط دلش میخواست مثل همیشه رفتار کنه تا شاید بتونه راحت‌تر و سریع‌تر سهون رو از این حال و هوا بیرون بکشه.
بدون اینکه حرف دیگه‌ای بینشون رد و بدل بشه هردو سمت کلاساشون راه افتادن.
بکهیون با وارد شدن به کلاسش به قصد دیدن لوهان سمت میز اون پسر راه افتاد اما با دیدن چانیولی که کنارش نشسته بود سریع تغییر مسیر داد و سر جای خودش نشست که تاحدودی از لوهان دور بود. تنها شانسی که بک آورد این بود که بعد از نشستنش اکیپش وارد کلاس شدن و سمت بک هجوم آوردن.

-هی!اون پسر بی‌اعصابه چرا اونجوری کرد باهات؟

بکهیون همونطور که انتظار داشت دوستاش بعد از نشستنشون کنار بک شروع به سوال پیچ کردنش٬کردن. بکهیون ته دلش کمی خندش گرفت؛اونا همیشه سعی داشتن با نشون دادن اینکه مثلا نگران بک هستن و بک آدم مهمی براشونه جلوی بک خودشون رو خوب نشون بدن.اونا میخواستن که بک رو کنار خودشون نگه‌دارن چون که بک توی دانشگاه محبوبیت زیادی داشت و این به نفع اونا بود که به عنوان اکیپ بکهیون شناخته بشن.
بک با اینکه همه‌ی اینارو میدونست اما بازم خودشو به بیخیالی زد و جواب اون دوست نماها رو داد.

-یه چیز شخصیه که نمیتونم بهتون بگم.بهش کاری نداشته باشین و هر موقع که میخوام باهاش صحبت کنم جلو نیاین؛فضولی نکنین خواهشا.

بک با لحنی که بتونه به اکیپش بفهمونه حوصله نداره حرفش رو زد و اون دوست نماها دهنشون بسته شد و هر کدومشون شروع به زمزمه کردن با خودشون کردن.
چان از کنار بک رد شد و بک ناخودآگاه نگاه خیرش رو به اون پسر لنگ دراز داد و چانیول قبل از خارج شدنش از کلاس با نگاه سردش از بک خداحافظی کرد.

-اون خیلی احمقه.
-کاش احمق بود٬از احمقم اونور تره.

بکهیون بعد از شنیدن حرف یکی از افراد اکیپش٬حرف توی دلش رو زد و از سرجاش بلند شد و رفت کنار لوهانی نشست که طبق معمول
یه جای خلوت رو برای نشستن انتخاب میکرد.

-چته؟بی‌اعصابی.
لوهان بلا فاصله بعد از نشستن بک کنارش سوالش رو پرسید و بک با نگاه مظلومانه‌ای به لوهان خیره شد.

-هر چی میکشم از دست شماها میکشم!انقدر که آدمو حرص میدین و نگران میکنین.

بکهیون بعد از زدن حرفش با حالتی کاملا مظلومانه و کمی بی‌حوصله دل لوهان رو ریش‌ریش کرد و لوهان موهای قهوه‌ای سوخته‌ی بکهیون رو بهم ریخت.

-ببخشید آقای بی‌حوصله‌ی مظلوم نما.
-یااااا
بعد از حرف لوهان که خیلی محبت‌آمیز و البته تمسخر‌آمیزبود٬ داد بکهیون بلند شد.
-آهوی کثافت.

بکهیون حالا که به معلم چاق همیشه خستشون نگاه میکرد آروم زیر لب غرید و لوهان به خنده افتاد.




"im not angry with you,im angry with this world"
"از تو عصبانی نیستم٬از رسم این دنیا عصبانی‌ام"


My stranger brotherWhere stories live. Discover now