قدم هایم را روی جاده ی گلی و بارون خورده میکشم و پوت هایم را که حال سنگین تر شده اند بلند میکنم ، قطرات باران از روی بارانیه قرمز رنگ ات سر میخورند و معلق میشوند.دست هایم رو جیبش فرو میبرم و خودم را مقابل خانه ی قدیمی امان میابم...
گوشه ی لبم بالا میرود و میفهمم که باز هم حافظم بازی داده ام .
دستم را روی دستگیره ی در میگذارم و نوازشش میکنم .
چشمانم را میبندم و تصور میکنم :وارد میشوم و ورودم را با صدای بلندی اعلام میکنم ، چشم هایت را میچرخالی و در حالی که زیر لب غر میزنی که چرا با وجود اطلاع داشتنم از بارون باز هم بدون چتر بیرون رفته ام ! ، شاید هم بابته اینکه بارونی مورده علاقه ات را پوشیده ام دعوایم کنی و با گفتنه جمله ی "زیر بارون خوش بگذره " از خونه ات بیرون بندازیم .
و بعد هم چون کله زمان با قیافه ی مظلوم از پشته شیشه زل زده ام بهت نفسه کلافه ای بکشی و در رو به رویم باز کنی و در اخر هم در حالی که قهوه ای رو که برایم اورده زیرا پشته هم سرفه میکنم رو ، روی میز میگذاری حوله ای رو روی سرم بندازی .نفسی که طی مرور کردنه خاطراتم در سینه ام حبس شده بود را از طریقه بینی ام بیرون میفرستم و اون تبدیل به بخاری میشود .
چشمانم را باز میکنم و دستم را بالای در میکشم و با برخوردش به جسم سردی برش میدارم...
کلید طلایی رنگ را در دستانم میچرخانم و با دقت نگاهش میکنم .
شکله جمجمه مانندی در بالایش قرار داشت و شاخ هایی ماننده شاخه قوچ کوهی در دو طرفش بود!سپس در قفل قرارش میدهم و در حالی که میچرخانمش در با صدایی باز میشود .
فشاری ارام به لبه اش وارد میکنم و با صدای قیژ مانندی کنار میرود .قدمی بر میدارم و وارد میشوم .
همه جای خانه ات را گرد گرفته است و روزنامه هایی که برای قبل از اسباب کشی ات بود روی زمین پخش شده بودند .صدای خش خش و رد شدن سایه ای باعث میشود سرم را به سمته صدا برگردانم .
و با دیدن موشی که به داخله حفره ای که روی دیوار ایجاد شده است میرود نفس راحتی میکشم ، طبیعی بود که توی خانه ای که سال هاست کسی درش نمیزیست موش ها حجوم پیدا کنند .
قدم هایم به سمته اتاقت کشیده میشود و میتوانم صدایی قدیمی را از داخله دیوار هایش بشونم !
"این خونه ی چیزی داره به نامه در ! مجبوری هر دفعه از پنجره خودت رو پرت کنی داخل ؟ "
_"اونجوری که دیگه حال نمیده ، اگه پنجره اتاقت برای قرار مخفیانه نیست پس ببندش"حالا علاوه بر صدا ها تصاویر هم برایم واضح شده اند ، لبخند غمگینی برای شادی هایم که حالا دلیل گریه هایم هستند میزنم .
کنارت مینشینم و به کتابی که در دست داری چشم میدوزم .
میپرسم :
_"چه کتابیه ؟ "
با خنده جواب میدی :
"نگو که کنجکاو شدی ! "
چشمام رو میچرخونم و لبخنده مرموزی میزنم .
چشمات رو ریز میکنی و نگاهی به معنای چی تو سرت میگذره بهم میندازی .در لحظه کتاب رو میگیرم و بعد تنها چیزی که تو ذهنم هست دنبال کردنم دور اتاقت هست .
کتاب را بالای سرم میگیرم و دست دیگرم رو توی جیبم فرو میبرم .
چشم غره ای بهم میری و روی پنجه ی پاهات بلند میشی و در حالی که زیر لب با حرص میگویی چرا انقدر قدم بلنده دستت را برای گرفتنش میکشی...گوشه ی لبم بالا میرود و دلم برای حرص خوردنت ضعف میرود ، دستی که توی جیبم فرو کرده بودم را بالا میارم و بعد در حالی که با دسته دیگم کتابت را روی میز قرار میدهم به سمته دیواری که در چند سانتی امان هست می چرخونمت و بینه خودم و دیوار قرارت میدهم .
ابرویت بالا میرود و نگاهم میکنی .
_"الویت هات رو دوست ندارم هری ! وقتی دوست پسرت پشت میاد نباید کتاب بخونی "
با خنده میپرسی :
"پس میگی چیکار کنم جناب مالفوی ؟ "
_"ترجیح میدم نشونت بدم"
"مشتاقانه در انتظار یاد گرفتنم..."
میگی و با شیطنت نگاهم میکنی ، دستم رو روی گونت میکشم و لب هام رو روی لب هات قفل میکنم و بعد ، تنها چیزی که شنیده میشود صدای معاشقه مان هست .با صدای برخورد باد به دیوار و سقف از بینه یادمان هایم بیرون و به دنیای واقعی بر میگردم...
باد بینه درختان تنومند میپیچد و صدای بلندی را ایجاد میکند به پنجره ات برخورد و پژواک کمرنگی از ان به گوش میرسد .
نگاهم را دور خانه ی خالی و سردت میگذرونم و زیر لب زمزمه میکنم :
_"انگار امشب رو باید همینجا بمونیم "________
ممنون که میخونین 🖤
ESTÁS LEYENDO
ᴍᴇʟᴀɴᴄʜᴏʟɪᴀ_drarry
Historia Corta[کامل شده✓] . . نسیم، لا به لای برگ کتاب نیمه بازت میپیچد، دود سیگارم، رقص و میان نور محو میشود، نامه ات در دستانم، و هر خط آن پذیرای اشکان سرکشم دلتنگ تو هستم عشق که، غریبانه، گذر کردی.. . . . . [ Drarry ] [Short story] [#1_short] توجه : خیانت، خ...