بغض گلویم را می فشارد و بغض راهه نفس هایم را تنگ نمیخواستم زود تر از موعد قضاوتت کنم ولی چرا ؟ با دادن این دفترچه میخواستی به چه نتیجه ای برسی ؟ میخواستی باز هم با مرور ان ها بفهمم که چه زود از دستت دادم ؟ میخواستی بدبختی و بغض ام رو ببینی ؟ .
حالم خوب نیست هری حس مرگ دارم با هر خاطره روح از بدنم جدا می شود و برای ازادی خودش تقلا میکند ! .
دیشب خوابت رو دیدم ! بعد چندین ماه به دیدارم اومدی ؛ ما بودیم کناره هم خوشحال بودیم اون کلبه ی قدیمی ای یکبار با هم فرار کردیم و در حالی که شب در سرما میلرزیدیم پیدایش کردیم رو به یاد داری ؟ اونجا بودیم توی بغلم جمع شده بودی و من عطرت را تنفس میکردم ارزو میکردم که زمان متوقف بشه و تا ابد در خوابت اسیر بمانم .
.
.
.«2017/5/06
22:12
ام....حق داری از دست ام عصبی باشی ! باورم نمیشه تمام این سال ها لا به لای کتاب های ریموس بودی ! لعنتی .خب ، امروز وقتی داشتم بر حسب اتفاق(حتما اتفاق)تو اتاقش رو دنباله یکی از وسایلم (نپرس چی..)میگشتم بینه کتاب ها پیدات کردم.
چیزایی که قبلا نوشتم رو خوندم و لعنتی واقعا انقدر جوگیر بودم ؟
انقد موقع خوندن شون بلند خندیدم که درا قسم خورد شده به زور سر در میاره چی اون تو نوشتم.البته که نمیتونه نه حداقل تا وقتی که بخوام بهش نشونشون بدم ، شاید یروزی ؟
البته که همین الان داره با قیافه ای که ازش دفترت رو به من ترجیح دادی ؟ میباره نگاهم میکنه و حرص میخوره .
خب به نظرم بهتره زودتر بزارمت کنار تا این بحث به دعوا منجر نشده .»
.
.
.«حق داری سرزنش کنیم ، از اخرین چیزی که نوشتم دوسال گذشته ولی امشب واقعا نیاز دارم تا بنویسم...انگار تنها چیزیه که باعث میشه کمی اروم تر بشم .
نمیدونم از کجا شروع کنم یا اصلا چجوری توضیح بدم ، واقعا قصد نداشتم به اونجا بکشه اون دعوای لعنتی ، بدتر کردمش واقعا نمیدونم چرا اون ی بحثه ساده بود مثله تمام بحث هایی که تا حالا داشتیم و من زیاده روی کردم...
خیلی احمق ام»
.
.
.«2019/9/14
سردرد دارم اوایل کمتر بود ولی داره به تدریج بیشتر میشه میگرن لعنتی ، زود عصبی میشم هرچیزی میتونه احساساتم رو تحریک کنه . از دراکو دوری میکنم بی دلیل از دستش عصبی ام کوچیک ترین حرکت اش باعث خشمم میشه گریم میگیره . بقیه هم همینطور چند هفته اس که رون و هرماینی رو ندیدم نمیدونم ولی نمیخوام باهاشون حرف بزنم...قرص خوردم ولی هیچ تاثیری نداشت ...
आप पढ़ रहे हैं
ᴍᴇʟᴀɴᴄʜᴏʟɪᴀ_drarry
लघु कहानी[کامل شده✓] . . نسیم، لا به لای برگ کتاب نیمه بازت میپیچد، دود سیگارم، رقص و میان نور محو میشود، نامه ات در دستانم، و هر خط آن پذیرای اشکان سرکشم دلتنگ تو هستم عشق که، غریبانه، گذر کردی.. . . . . [ Drarry ] [Short story] [#1_short] توجه : خیانت، خ...