5

267 57 13
                                    

دستم را روی جلد چرمی دفتر میکشم و ان را باز می کنم .

در ابتدای صفحه با خطی اشنا جمله ی «متعلق به هری پاتر »نوشته شده است و در پایین ان تاریخ : 2014/3/8

صفحه را ورق میزنم و از ابتدای ان شروع به خواندن میکنم :

«هیچ وقت فکر نمیکردم نوشتن تا این حد سخت باشه ! الان حدود ده دقیقه است که فقط زل زدم به صفحه ات رفیق و واو فکر کنم هرماینی حنجراش رو پاره کرد ، پس ام فکر کنم باید فعلا برم ولی مطمئن بالاخره میفهمم که چی باید بنویسم.»

چشمانم را می چرخانم و به سراغه صفحه بعد می روم .

«من حتی وقت تاریخ زدن رو هم ندارم چون ممکنه هر لحظه فراموش کنم که چی میخواستم بنویسم !
ولی فاک فقط همین یک کلمه الان میتونه حالم رو توصیف کنه ! چند وقت پیش ی پسر جدید اومده بود توی مدرسه ! باورت نمیشه اون خیلی خوشگله لعنتی تمام اعتماد به نفس ام دود شده رفته هوا رون میگه مثله دختر هایی شدم که کراششون بهشون بی محلی کرده ، حقیقتا هیچ اهمیتی برام نداره چون الان فقط میخوام اون چهره رو برات توصیف کنم ! دلم برات می سوزه تو هیچ وقت قرار نیست اون رو ببینی ، خب از موهاش شروع میکنم مطمئنم به نرمیه موهای گربس طلاییه و وقتی می ریزه توی چشماش ، چشماش مثله کریستاله برق میزنه باورت میشه ؟ وقتی لبخند میزنه به دوستاش حسودیم میشه...اره درست فهمیدی هنوز یک ماه هم از اومدنش به این مدرسه نگذشته ولی بدون تردید میگم نصف بچه ها برای دوست شدن باهاش له له میزنن ! شاید بپرسی پس چرا باهاش دوست نشدم ، خب؛ نمیدونم وقتی باهاش رو به رو میشم دست و پاهام رو گم میکنم حس میکنم همین الان تازه متولد شدم...لعنتی پاک زده به سرم »

میخندم در حالی که اشک گونه هام رو خیس کرده میخندم دستام رو بینه موهام میبرم و خنده ام متوقف میشه .
به ارومی ورق میزنم و سراغ خاطره ی بعدی می روم .

«2014/3/25
5:30
من حالم خوب نیست ، مطمئنم !
امروز وقتی دیدمش ناخداگاه حس کردم دوست دارم گریه کنم و کردم ! نمیدونم چه اتفاقی واسم افتاده حس پوچی دارم ، ناخداگاه همش دنبالشم شب تا صبح تنها چیزیه که توی ذهنم میچرخه ! نمیزاره تمرکز کنم ، وقتی که به خودم میام میبینم که کله دفتره رو به روم از اسمش پر شده .وقتی بینه حرف زدن هاش با بقیه یهویی به سمتم می چرخه حس میکنم که دوست دارم اب شم و برم توی زمین . هرماینی میگه عاشق شدم ! تا حالا چند بار بهم گوشزد کرده که باهاش حرف بزنم ولی من هنوز 14 سالمه نمیخوام ، هنوز خیلی زوده که کله زندگیم بشه یک نفر...
ببخشید رفیق ، باید خودم رو خالی میکردم »

گریه ام بند امده است و الان دوباره بعض را در گلویم حس میکنم .
با سختی به سمته صفحه ی بعدی می روم .

«2014/4/12
من عاشق شدم!
خیلی زود بود ، نجاتم بده لطفا .
من نمیخوام میترسم ، ترس تمام وجودم رو گرفته لطفا .»

به سراغ صفحه ی بعد می روم و متوجه چند صفحه ای میشوم که کنده شده است و بعد فقط یک جمله روی کاغذ به چشم میخورد :

«تموم شد ، امروز باهاش رو به رو می شوم لعنت به هر اتفاقی که میخواد بیوفته .»

لبم را بینه دندون هایم میگیرم و به سراغ صفحه ی بعد میروم :

«2014/4/5
انجامش دادم ، باورت میشه ؟
بهش گفتم دوسش دارم ، و اون چند لحظه بهم خیره شد و بعد زد زیر خنده ، اون موقع بود که حس کردم قلبم شکست و اشکی از گوشه چشمم چکید ، صدای خنده اش متوقف شد و نگاهش روی صورتم زوم شد حس میکردم از خجالت سرخ شدم و بعد ی اتفاق خیلی عجیب افتاد ! خودش رو پرت کرد توی دریاچه ! اره واقعا این کار رو کرد حس عجیبی داشتم چرا اینجوری میکرد ؟ و بعد در حالی که لباساش لیچه اب بودن بیرون اومد و بوسیدم ! منم تعجب کردم و حتی به عقب هل دادمش و اونم نشست روی زمین و گریه کرد .
حس میکردم باید هرچی سریع تر اون جارو ترک کنم ، حس میکردم اشتباه کردم ولی به جاش نزدیکش شدم و کنارش نشستم اره عقلم رو از دست داده بودم ، اون بلافاصله خودش رو پرت کرد تو بغلم و باعث شد نفسم حبس شه انقدر سفت دستاش رو دورم پیچیده بود که حس میکردم میخواد همینجا خفه ام کنه ولی اون به جاش ی کار عحیب تر کرد داد زد که دوست دارم ! دیوونه بود ؟ بی شک دیوونه بود حتی از منم دیوونه تر بود .»
.
.
.
«2014/6/2
ببخشید که چند وقته سراغت رو نگرفتم .
ولی تو این چند وقت اتفاقات زیادی افتاده مثلا اینکه دراکو تا حالا اسمش رو بهت نگفته بودم نه ؟ احتمالا . اون لعنتی ی دیوونه ی به تمام معناست این اغراق نیست چون همین الان که من دارم باهات حرف میزنم اون داره سعی میکنه به بچه ها ثابت کنه که میتونه با استفاده از ی طناب ی پل بینه دوتا صخره درست کنه...در حالی که خودش هم خبر داره به شدت از ارتفاع وحشت داره...»

_"قبلا از ارتفاع میترسیدم هری ، خبر داری الان از چی میترسم ؟ "

می گویم و دفتر را میبندم پاهایم را در بغلم جمع میکنم و سرم را رویشان میگذارم ، صدای پمپاژ شدن خون در رگ هایم را میشونم حس میکنم حتی اون هم دیگه دلیلی برای ادامه ی وظیفش نمیبینه .

________
ممنون که میخونین 🥀🖤

ᴍᴇʟᴀɴᴄʜᴏʟɪᴀ_drarryWhere stories live. Discover now