نفس عمیقی کشیدم و عطر گل ها رو درون ریه هام فرستادم .
گرمای هوای تابستونی و پیچیدن نسیم بین شاخه ها باعثه شکل گرفتن لبخندی بر روی لبانم شد .
نگاهم را به دور دست و بالای تپه انداختم .
جایی که تو با ارامش درش به خوابی عمیق پرداخته بودی ، گل های آماریلیس قرمز را در دستم مرتب کردم و به سمته ارامگاه ات قدم برداشتم .روی زمین نشستم و گل هارو روی سنگی که اسمت رویش حکاکی شده بود قرار دادم .
گوشه ی لبم بالا رفت و دنباله سره طنابی برای شروع حرف هایم گشتم
.
بعد از مدتی سکوت میگویم :
_"الان در ارامشی ؟ "
_"امیدورام"به ارامی جوابه خودم را میدهم و بلند میشوم دستانم را درون جیب هایم فرو میبرم و زیر لب زمزمه میکنم :
_"کلی برنامه داشتم میخواستم باهات حرف بزنم ولی ، مثله همیشه وقتی دیدمت رشته ی کلامم از دستم در رفت و همه ذهنم پر شد از حضورت کنارم...."کمی مکث میکنم و ادامه ی حرفم را با جمله ای به اخر می رسانم :
_"دوستت دارم ."
برای اخرین بار زمزمه میکنم و در حالی چشمانم را از اسمت میگیرم به سمته پایین تپه میروم .
*********
با برخورده اب ملایم دریاچه به نوک انگشتانم . نفس حبس شده ام را بیرون میفرستم و دستانم را ازاد میکنم
.نگاهم به انتهای دریاچه میدوزم و به جلو قدم برمیدارم .
بدنم خیس میشوند و بعد از کمی زمین را احساس نمیکنم .به اواسط دریاچه می رسم و چشمانم را میبندم و نفس ام را حبس میکنم
.
سپس خود را پایین میکشم و وقتی اب را دوره صورتم احساس میکنم صدا ها محو تر می شوند .لحظه ای بعد افتادن جسمی را در دریاچه و ایجاد صدایی را میشونم و چشمانم را باز میکنم و با دیدنه فردی که بهم نزدیک میشوند با تعجب دهانم را باز میکنم و بعد بلافاصله اب حجوم خود را به داخله ان پیدا میکند .
چشمانم گرد میشود و خود را بالا میکشم و سرفه میکنم .
پانسی نزدیک می اید و عصبی نگاهم میکند ، دستم را روی شانه ام می گذارد و بعد با سوزش طرفی از صورتم دستم را رویش قرار میدهم .
نگاهم را به سمتش برمیگردانم و متوجه رون میشوم که به سمتم می اید .
گیج به پانسی نگاه میندازم که با عصبانیت و بغضی پنهان در گلوش غرش میکند :
_"عقلت رو از دست دادی ؟دیوونه شدی درا ؟ هیچ میفهمی داری چه گهی میخوری !؟ چی با خودت فکر کردی ؟ خودم رو بکشم راحت میشم ؟ به خدا خودم میکشمت اگه حتی فکر کشتن خودت هم از ذهنت عبور کنه توی لعنتی... "ادامه ی حرف اش با صدا بلند هق هق اش نصفه می ماند .
سرش را روی شونم میگذارد و دستش را دوره گردنم حلقه میکند .
رون دستش رو روی شونم می گذارد و توجه ام را به خودش جلب میکند .
_"رفیقه من ی دیوونه ی به تمام معنا بود که فکر کرد با زنده بودنش به ما اسیب میزنه .فهمیدی ؟ من نمیزارم تنها چیزی که از ما خواسته حواسمون بهش باشه به خودکشی فکر کنه "
لبخندی در جوابه حرف هاش زدم و در حالی دستم را روی کمره پانسی میکشیدم کنار گوشش زمزمه کردم .
_"باشه ، ولی واقعا فکر کردی من میخوام خودم رو بکشم ؟ "با این حرف ام گریه اش قطع می شود و به سرعت ازم فاصله می گیرد چهرش پر از تعجب می شود و بعد از چند لحظه با ته مونده ی صدایی که دارد می گوید :
_"یع_یعنی...."
_"نه"چند دفعه لب هایش رو از هم فاصله می دهد و بعد با گیجی و عصبی می پرسد :
_"پس توی فاک یو چرا...."_"من موقع اولین بوسم هم پریدم تو دریاچه ، به عنوان دوستم باید عادت هام رو بشناسی ."
_"ازت متنفرم درا ، دیگه حتی فکر حرف زدن باهام هم به سرت ننداز عوضی "
لبخنده کمرنگی بر لبام شکل میگیرد و در ذهنم زمزمه میکنم :
نه صدای تو به گوشم میرسد...
نه صدای قلبم...
جالب نیست ؟ که اینطور عاشقانه مردیم !؟_________
آماریلیس: این گل به طور کلی نماد اعتماد به نفس، قدرت و زیبایی است. رنگ قرمز آن نماد عشق و احساسات قوی و رنگ نارنجی نشان سلامتی و شادی است.
ممنون که خوندین 🖤🥀
عیدتون مبارک 🤍
YOU ARE READING
ᴍᴇʟᴀɴᴄʜᴏʟɪᴀ_drarry
Short Story[کامل شده✓] . . نسیم، لا به لای برگ کتاب نیمه بازت میپیچد، دود سیگارم، رقص و میان نور محو میشود، نامه ات در دستانم، و هر خط آن پذیرای اشکان سرکشم دلتنگ تو هستم عشق که، غریبانه، گذر کردی.. . . . . [ Drarry ] [Short story] [#1_short] توجه : خیانت، خ...