قسمت یازدهم: ویلا

46 13 1
                                    

اسب سیاه شاهزاده ی خوش قیافه ای رو با سرعت در خیابان ها حمل می کرد، مردم عادی و دکان داران داخل خیابان آرامش خودشونو حفظ کردن و یکی یکی از سر راه کنار رفتن.

«دیدیش؟ اگه همینجور شلوغ کنی، اونوقت میدیم چنگ وانگ* ببرتت.» زنی که سبزیجات می‌فروخت، سبدش رو پایین گذاشت و به شبح تیره ای که به سمت بچه ای که گریش بند نمیومد پرواز میکرد اشاره کرد.

جینگ شاِئو افسار اسبشو کشید تا سرعتشو کم کنه و با شنیدن این جمله نتونست جلوی در هم رفتن ابرو هاشو بگیره.

شایعه ها میگن « چنگ وانگ ظالمه و صدهزارتا از اسیرای جنگی رو توی میدون نبرد کشته، فقط گفتن اسم چنگ وانگ باعث کابوس بچه های کوچیک بود.» این یکی از دلایلی بود که توی زندگی قبلیش، بقیه اونو متهم به سوء رفتار علنی کردن، اون صد هزارنفر رو کشته و اسیر کرده بود.

واقعاً مسخره بود، حتی به مبارزات علیه مهاجرای شیانگ نو اشاره‌ای نمی‌کردن، جینگ شائو فقط پنجاه هزارتا سرباز و اسب‌ باخودش برده بود و کل ارتش شیانگ نو سر جمع به صدهزار نفر نمی رسید. در طول اون زمان، جینگ شائو دو هزار سرباز رو فرماندهی می‌کرد تا شیانگ نو رو با ژنرالشون محاصره کنن و جینگ شائو سعی داشت مهاجرای مهاجم رو مجبور به تسلیم شدن کنه، اما ذات این مردم وحشتناک بود، حتی روبه رو شدن با مرگ هم اونا رو مجبور به تسلیم شدن نکرد. پس چنگ وانگ فقط اجازه داد مردم دسته دسته بمیرن؛ اخرش، ژنرالشون وقتی سعی داشت با گروهی از سرباز ها محاصره رو بشکنه، توسط جینگ شائو گردن زده شد. افراد زنده‌ای که ارتش جینگ شائو تونسته بودن اسیر کنن کم‌تر از 500 نفر بودن، علاوه بر این، هرکدوم از اونا تا مغز استخونشون از سربازهای چینی نفرت داشتن. اگه اون اسیرا رو نمیکشتن، پس این مشکل تمومی نداشت.

معلوم شد شايعات از همين الانشم ديگه سر زبونا افتاده بود.

امروز هوا آفتابی و بدون ‌ابر بود، خورشید از پنجره ی باز وارد شد و میز عریض صندل گرم بود. مو هانژانگ پشت میز نشسته بود، دفتر حسابداری رو توی دستش نگه ‌داشته بود و با دقت جهیزیه اشو چک می‌کرد.

خاندان مارکیز شمالی سهم خیلی بزرگی توی تجارت داشتن، اما تعداد اعضای خانوادش هم زیاد بود. بعد از حساب وکتاب، مقدار کل دارایی ای که به مو هانژانگ اختصاص پیداکرده بود کم‌تر از سی هزار تیل* نقره بود. مادرش قبلا که کار حسابداری رو انجام میداد اونو بررسی کرد و ‌تونست مو رو از ماست بیرون بکشه و هر مشکلی رواز سر راه برداره. هر چند که سی هزار تا چیزی از موهانژانگ کم نمیکرد، اما اجازه ی دریافت هیچ سود دیگه ای هم بهش نمی داد. علاوه بر این، خانوادش نتونستن به اون املاک یا زمین‌های اجدادی بدن و بعد از گذشتن سال نو، نقره ای که به اون داده شده ‌بود اساساً چیزی نبود. تنها چیزی که برای مو هانژانگ باقی مونده بود، روستاهای دور افتاده، زمین‌های کشاورزی و مقداری نقره بود که اون هم برای خرج لباس عروسی و چیزهایی مثل اون بود.

تمام وجودم براى توستNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ