قسمت پنجم: تب

54 20 0
                                    


طلاق؟ جينگ شائو ماتش برد، بعد از بيرون اومدن از شوك پوزخندى زد: "تو يه مردى، واقعيتش طلاق روى وجهه و اعتبارت تاثيرى نميذاره. با اين وجود، به عنوان يه مرد مطلقه، اجازه ى شركت تو آزمون ورودى رو ندارى. حتى اگه من به حال خودت ولت كنم، تو اين زندگى سرنوشتت اين بوده كه فرصت شركت تو آزمون سلطنتى رو از دست بدى."

"پس ديگه چى مي خواين؟" مو هان ژانگ بلند شد و با نگاه سردی بهش خيره شد. اگه اين آدم مي خواست اينجا نگهش داره تا زجرش بده، به هيچ وجه امكان نداشت يه همچين سوء استفاده اى رو تحمل كنه.

جينگ شائو با يه صداى آروم و گيرای از خود راضى گفت: "من نميتونم تاج و تخت رو به ارث ببرم، توام نميتونى توى آزموناى دولتى شركت كنى، پس بى حساب ميشيم."

..."آه؟" مو هان ژانگ براى مدت طولانى اى خشكش زده بود، چهره ى جون چينگ كه در كل سرد بود درهم رفت، دقيقا يه طرز حرف زدنه كاملا احمقانه، دهانش نيمه باز شد. انگار كه خفه شده بود و بعد به هوا پرتاب شده بود، بالاخره اخرش فقط به كوسن نرم تكيه داد.

جينگ شائو صورت بهت زده ى جون چينگ رو ديد و با خودش فكر کرد كه بامزست، مي خواست دستش رو دراز كنه تا فشارش بده، ولى صدايى از بيرون اعلام كرد كه، "عاليجناب، داروى سرورم آمادست."

جينگ شائو اخمى كرد و به منگ شى اجازه داد تا دارو رو بياره داخل. جينگ شائو قيافه اش رو جمع و جور كرد و سرش رو پايين تر آورد، يك كلمه هم حرفى نزد. منگ شى نگاه سرسرى اى به رنگ و روى چهره ى مو هان ژانگ انداخت، لبخندى زد و به سمت كنار تختش قدم برداشت.

"سرورم، لطفا به اين خادم اجازه بدين تا من داروى عاليجناب رو بهشون بدم." منگ شى دارو رو آورد، دست پاچه سمت كناره ى تخت جايى كه جينگ شائو بى هيچ حسى ايستاده بود نگاه كرد.

جينگ شائو ظرف دارو رو گرفت و با دستش به منگ شى اشاره اى كرد كه مرخصه، سرش رو سمت در برگردوند، "دوا فو"! "اينجام." دوا فو لبخندى زد و سرش رو از شكاف كوچيك بين در ها داخل اورد.

"نگهبان بيرون در." جينگ شائو ظاهرش رو كه ديد فكر كرد يجورايى بامزست، دوا فو الان ديگه سن و سالى ازش گذشته بود و بازم مثل بچه ها رفتار ميكرد.

"چشم." طبيعتا دوا فو متوجه منظور شاهزاده شد. بقيه ى خادمین رو مرخص كرد تا سر يك كار ديگه برن و به نگهبان ها دستور داد تا گوشه هاى اقامتگاه مستقر بشن، تا وقتى كه خودش و خادم جلوى در، زير نور آفتاب لبخند ميزدن، مطمئن باشن كه هيچكس نميتونه به ديوار تكيه بده و مبادا بشنوه كه عاليجنابانشون چى دارن ميگن.

جينگ شائو دارو رو كف دستش گرفته بود و اون رو تكون مي داد "همه ى چيزايى كه مي خواستم بگم رو نشنيدى." " چيزايى كه مردم اون بيرون ميگن. راجب تواناييام، خوب از همشون خبر دارم، من حتى اگه با ملكه ى مادر غرب ام ازدواج ميكردم نمي تونستم تو جايگاه امپراطور بشينم."

تمام وجودم براى توستOnde histórias criam vida. Descubra agora