𝑷𝒂𝒓𝒕⟆ 1

8.4K 742 98
                                    

Only in Bermuda

چشمای نیمه بازشو به نوری ک آب و شکافته بود دوخت؛ همونجور که تو قعر فرو میرفت سایه تاری و دید که به سمتش میاد.
پلکاشو رو هم فشار داد و با بی نفس حجم عظیمی از آب و مهمون ریه هاش کرد و تو سیاهی فرو رفت.

**********

" هی تهیونگ اینجارو..."

بی حوصله برگشت و به دلقک بازیای پسر بزرگتر توی آب نگاه کرد.

" جین محض رضای خدا..."

" خوب چیه؟ مثلا امروز، روز تعطیلمونه اما تو نشستی و تو خودتی، باور کن همه ی کشتیا و هواپیماها برای پیدا کردن ما پا به اقیانوس نمیذارن!"

بدون توجه به شیرجه جین وسط دخترا روی صندلی لم داد و به دریا خیره شد و زمزمه کرد:" اون ژنرالا...حرفاشون زیادی نگران کنندس، دیگه نمیشه فقط به موانع تکیه کرد..."

" باز چی غرغر میکنی ته؟"

سرشو چرخوند و به صورت پسرمایو پوشی که بالا سرش ایستاده بود زل زد؛ پوست سفیدش، چشمای شیطونش و موهای طلاییش با نسیم و اشعه خورشید ترکیب بی نظیری ساخته بود، کسی که همه اونو به عنوان جفت مقدر شده تهیونگ و همسر پادشاه آینده میدونستن و حتی خودشونم فکر میکردن سولمیت همن تا اینکه...

" چی ذهنتو درگیر کرده؟ این روزا خیلی تو خودتی..."

تهیونگ دستی به گردنش کشید و گفت :" هففف خیلی چیزا...گرداب، آدما، پدرم، دوره آموزشیم و....تو."

"من؟"

" من برای تو چیم؟"

جیمین همونطور ک با حوله مشغول خشک کردن بدنش بود لبخند زد.
"تو و جین بهترین دوستامید، دلم میخواد همه ی عمر کنارتون باشم."
" خودت میدونی منظورم چیه...."

جیمین آروم چشماشو بست. نگرانی پسر و درک میکرد، به خودش بخاطر شیطنتی که شب تولد تهیونگ کرده بود و باعث شد حقیقت تو صورت جفتشون کوبیده شه، لعنت فرستاد.

حوله رو، روی صندلی کناری پرت کرد و رو به روی تهیونگ که به صندلی تکیه داده بود و نگاه کلافش به اقیانوس بود ایستاد ، زانو هاشو روی صندلی دو طرف تهیونگ گذاشت وبا نشستن روی پاش دستاشو دور گردنش حلقه کرد.

" ته..."

" ما احمق بودیم، از بچگی باهمیم و بارها همو لمس کردیم اما هیچ نشانی بوجود نیومده بود؛ چطور نفهمیدیم...؟"

【 Only in Bermuda - Full 】 Where stories live. Discover now