"آروم بخور ممکنه دلت درد بگیره..."
جیمین با لُپهای پف کرده و لبهای خیسش لبخندی زد؛ مزه این لبها... برای اولین بار این فکر توی ذهنش شکل گرفت، در واقع از هر نوع رابطه دهانی متنفر بود، اما این پسر... خوب از اونجایی که عادت داشت هرچیزی که میخوادو داشته باشه، دستشو پشت گردن پسر انداخت و سرشو جلو برد و تو دلش نیشخندی به چشمای گرد شدش زد:«بریم تو کارش...»
نزدیکتر شد و خواست لبشو روی لبهای درشت و صورتی رنگ پسر بذاره که درد شدیدی رو توی سرش حس کرد؛ سرشو چسبید و عقب رفت که با دیدن چشمهای خاکستری رنگ پسر خشکش زد. صدایی توی سرش پیچید: "میدونی انسان... اگه چند روز پیش بود، تو بخاطر لمس بی اجازه سولمیت ماهاآواتار آینده تنبیه شده بودی..."
نفسش سنگین شده بود، توهمون لحظه به این واقعیت پی برد که باید با این پسر محتاط رفتار کنه؛ با وجود لرز خفیفی که توی بدنش افتاده بود صاف ایستاد و پرسید: "ما... ها... آواتار؟!"
"..."
"هی، تو چی هستی؟"
جیمین سرشو بالا آورد وخیره به چهره جذاب مرد روبروش که حالا کمی رنگ پریده بنظر میرسید گفت: "چطور؟"
"نباید بدونم با چجور موجودی تو یک کشتی و وسط اقیانوسم؟!"
نیم نگاهی به غذای یخ کرده انداخت، با بی علاقگی هولش داد و از جا بلند شد: "دقیقا نیم ساعت پیش بهت گفتم از نجات من پشیمون میشی... این چیزیه که خودت خواستی انسان!"
از آشپزخونه بیرون رفت که یونگی پشتش خارج شد:"کجا میری؟"
"میخوام استراحت کنم."
بازوشو گرفت و نگهش داشت: "از امشب اتاق من میخوابی، نمیتونم با هانی تنهات بذارم!"
جیمین دستشو کشید و هم زمان با خارج کردنش از چنگ یونگی با لحن و چشمای سردی گفت: "شما احمق ها دارید دقیقا سمت منطقه ای حرکت میکنید که مرگتون توش رقم میخوره و اون دختر، احتمالا تنها کسیه که برای نجاتش تلاش میکنم؛ و تو... بهت هشتار میدم مین یونگی... منو لمس نکن!"
چرخید و بی توجه به مرده خشک شده وسط عرشه به اتاق برگشت و با نگاه کوتاهی به دختر غرق در خواب توی تختش خزید.
**********
درد بدی از برخورد پشتش با دیوار توی تنش پیچید، آخی گفت که با شنیدن صدای بم و خشمگین نامجون نفسش تو سینش حبس شد: "چی باعث شده فکر کنی من به همه خواسته های تو تن میدم سوکجین...؟!"
با چهره بهت زده به اخم وحشتناک روی صورت پسر خیره شد که گفت: "نفس بکش..."
"..."
"جین!"
با شنیدن اسمش از شوک خارج شد و بازدمشو بیرون داد، به نامجون که چسبیده به تنش ایستاده بود خیره شد و با لحنی که قلب پسر کوچکترو بیشتر از قبل به بند میکشید گفت: "بازم میخواید مجبورم کنید؟"
ESTÁS LEYENDO
【 Only in Bermuda - Full 】
Fanficقدمهاشو سریعتر برداشت و با لحن محکمی گفت:"بهت دستور میدم همین الان بایست!" پسر متوقف شد اما برنگشت، فقط با حرص لبشو گاز گرفت. "جی... باید باهم حرف بزنیم." جواب داد:"نمیخوام ببینمت." "بهم یه فرصت بده." جونگکوک برگشت تا نفرتشو سرش فریاد بزنه که دست...