بوسه رو شکست، دستاشو دور گردن پسر حلقه کرد و بدنشو بهش چسبوند و برای صدمین بار تکرار کرد: "یونگیم..."
"..."
دست پسرو گرفت و سمت عمارت دوید، از پلهها بالا رفت و وارد اتاقش شد. روی پنجه پاهاش بلند شد و صورتشو نزدیک برد که پسر دستشو بسرعت روی چشمهاش گذاشت و آزرده گفت: "جیمین، خواهش میکنم..." و توی ذهنش فریاد کشید: «نامجون!»
«چیشده؟ متوجه شد؟»
همونطور که دستشو روی چشمهای جیمین قرار داده بود سریع جوابشو داد: «نامجون اگه دلت نمیخواد نقشه احمقانت لو بره و بعدش ولیعهد و صدراعظم بخاطر لمس جیمین اعدامم کنن همین الان به دادم برس!»
«یعنی چی؟!»
با حس حرکت نمناکی روی گونش چشمهاشو روی هم فشار داد: «یعنی چی و زهرمار! منو راهب فرض کردی؟ دارم دیوونه میشم نمیتونم سد ذهنیمو حفظ کنم!»
«وای...»
«...»
«نامجون...؟»
«...»
«نامجون!»
جیمین بدون اینکه تلاشی برای پس زدن دست یونگی از روی چشمهاش بکنه بوسهای رو گونش نشوند که صدای گرفتشو شنید: "کاش بس کنی جیمین... تو خیلی زیبایی، من... نمیخوام..."
جیمین متوقف شد و تکون کوچکی به سرش داد که پسر دستشو از روی چشمهاش برداشت، چند لحظه به صورتش خیره شد که با صدای در سر چرخوند و گفت: "بله؟"
"میتونم بیام داخل؟"
از یونگی فاصله گرفت و جواب داد: "بیا تو."
جین در اتاق رو باز کرد و وارد شد: "چیکار میکنی؟"
دستی پشت گردنش کشید و به پسر اشاره کرد: "پیش یونگی بودم."
جین سر تکون داد و بدون اینکه به جایی که جیمین اشاره کرده بود نگاه کنه گفت: "شنیدم تهیونگ بالاخره از اون اتاق لعنتی بیرون اومده، دارم میرم پیشش گفتم شاید توهم بخوای بیای."
جیمین بسرعت سر تکون داد و سمت یونگی برگشت و گفت: "عیب نداره اگه یکم تنها بمونی؟"
بهسرعت جواب داد: "نه اصلا... راحت باش."
جیمین لبخند زد: "زود برمیگردم بعد باهم حرف میزنیم؛ حتی هنوز نمیدونم چطور اومدی اینجا."
یونگی با رنگ پریدهای که فقط جین متوجهش شد سر تکون داد که دو پسر از اتاق بیرون رفتن.
خودشو رو تخت انداخت و نفس عمیقی کشید که با شنیدن صدای پا زمزمه کرد: "به موقع بود."
نامجون آروم خندید و گفت: "خب؟"
"زیباییش گیجم میکنه."
"چیزی نمونده، تا نیمه شب ۱۳ام باید به نقشت ادامه بدی."
ESTÁS LEYENDO
【 Only in Bermuda - Full 】
Fanficقدمهاشو سریعتر برداشت و با لحن محکمی گفت:"بهت دستور میدم همین الان بایست!" پسر متوقف شد اما برنگشت، فقط با حرص لبشو گاز گرفت. "جی... باید باهم حرف بزنیم." جواب داد:"نمیخوام ببینمت." "بهم یه فرصت بده." جونگکوک برگشت تا نفرتشو سرش فریاد بزنه که دست...