با وارد شدن حدود ۱۰جسم سیاه پوش با صورتهای پوشیدهای که فقط چشمهای خاکستری رنگشون دیده میشد، بسرعت کلت کمریشو بیرون کشید: "شما دیگه کدوم خری هستید؟!""انسان، چطور به خودت جرئت دادی بدن پسرمو لمس کنی...؟"
از سردی صدا تنش به لرزه دراومد و خیره به مردی که وارد اتاق شد بزاقشو قورت داد و لحظه ای بعد صدای ترسیده جیمین توی گوشش زنگ زد: "پدر!"
سرپارک نگاهشو به جیمین داد: "چطور تونستی اجازه بدی یک انسان لمست کنه؟!"
"پدر، لطفا..."
"ولیعهد چشم انتظارته جیمین."
با به یادآوردن تهیونگ، دلتنگی شدیدی رو حس کرد که باعث بغض کردنش شد: "اون سولمیتشو داره پدر... هیچکس توی برمودا منتظر من نیست؛ بود و نبودم برای هیچکس مهم نیست، حتی خوده تو!"
"بحث با تو بیفایدس." به سربازها اشاره کرد: "بیاریدش."
یونگی با دیدن دو سیاه پوشی که جلو اومدن، بسرعت کلت رو سمتشون گرفت و غرید:" گمشید... بهش نزدیک نشید!"
در صدم ثانیه اسلحش از توی دستش کشیده شد و ضربه محکمی به گردنش وارد شد، جیمین بهتزده، خیره به یونگی که بیهوش روی زمین افتاد، فریاد کشید: "نـــه...!"
خواست از جا بلند شه و سمت پسر بره که درد وحشتناکی توی استخونهاش پیچید و باعث بلند شدنِ نالش شد، صدراعظم جلو اومد: "بغلش کن، نباید به استخوناش فشار بیاد، ممکنه بشکنن."
به سربازی که سمتش میومد اشاره کرد صبر کنه و گفت: "پدر..."
مرد که سمتش نگاه کرد، دستاشو دراز کرد و ادامه داد: "میشه بیای نزدیک؟"
با نزدیک شدن پدرش برای اولینبار بغلش کرد و سرشو رو شونههای مرد گذاشت و بغضشو آزاد کرد: "بابا..."
"جیمین، پادشاه دستور..."
سرشو بالا آورد و چشمهای خیس از اشکشو روی گونه پدرش گذاشت: "قبل بهدنیا اومدنم طلسم رو اجرا کرده بودی..."
"درسته."
صورتشو فاصله داد و توی چشمای بیحالت مرد هق زد: "پس یعنی از وقتی که به دنیا اومدم و تو تمام این ۲۴سال حتی یه لحظه هم دوستم نداشتی، نه؟"
"من..."
"ولی من دوستت داشتم بابا!"
"جیمین..."
"میشه یکبار اَدای دوست داشتنمو در بیاری؟"
"چی میخوای جیمین؟ نمیتونم بذارم اینجا بمونی."
"فقط ۲۴ ساعت."
"..."
با دیدن سکوت مرد با امیدواری خواهش کرد: "لطفا پدر! فقط۲۴ساعت بهم وقت بده و بعدش من تا آخرعمرم ازت اطاعت میکنم!"
KAMU SEDANG MEMBACA
【 Only in Bermuda - Full 】
Fiksi Penggemarقدمهاشو سریعتر برداشت و با لحن محکمی گفت:"بهت دستور میدم همین الان بایست!" پسر متوقف شد اما برنگشت، فقط با حرص لبشو گاز گرفت. "جی... باید باهم حرف بزنیم." جواب داد:"نمیخوام ببینمت." "بهم یه فرصت بده." جونگکوک برگشت تا نفرتشو سرش فریاد بزنه که دست...