خودمو روی تخت انداختم و دوباره نگاهمو روی کاغذ تا خورده چرخوندم .. انتظار چیو داشتم؟ ناراحتی ، خوشحالی ، گیجی و عصبانیت ... اجازه تمرکز بهم نمیدادن.
"پدر و مادرم هموفوبیک ان"
چند بار این جمله رو خوندم؟ تصور اینکه تمام مدت خودمو غرق مشکلات و ناراحتیام کرده بودم ، در حالی که رزی اینجا عذاب میکشید .. خدا لعنتت کنه.
تو لیاقتشو نداری اون دیگه فراموشت کرده
دهنتو ببند!"از ما خبر دارن"
"میترسم بلایی سرم بیارن.. حتی تو.."
من پیدات میکنم ، حتی اگه مجبور شم وجب به وجب این جهنم دره رو دنبالت بگردم.
تیشرتمو در اوردمو پرتش کردم تو سبد
هودیمو برداشتمو حین پوشیدنش از اتاق اومدم بیرون. چشمم به مامان افتاد.. یاد حرفای رزی افتادم. هرچقدرم میخواستم روش عیب بزارم تنها چیزی که تو خونش نبود یه هموفوب بود.. من حتی پیشش کام اوت نکردم ، خودش فهمیدو ساپورتم کرد.
حس عذاب وجدان باعث شد سرخ بشم.. فکر اینکه تموم مدت اخلاق یه تینیجر مودی و بی منطقو داشتم حالمو از خودم بهم زد.رفتم سمتشو بی مقدمه بغلش کردم
+من متاسفم...
با تعجب برگشت و نگاهم کرد
-چرا؟ حالت خوبه ساشا؟
بدون حرفی ازش جدا شدم
+میدونی مامان.. واقعا ازت ممنونم.. اما نمیتونم اونو اینجا ول کنم. اوضاع از چیزی که فکر میکنی خیلی متفاوته ، امیدوارم درک کنیو از خونه زدم بیرون
کلاه هودیو کشیدم رو سرمو به سمت تنها جایی رفتم که شاید ازش نشونه ای مونده باشه.
تموم این اتفاقات ممکنه پارت بزرگی از یه کلیشه خسته کننده باشه ، اما این داستان منه.. و من قسم میخورم نزارم بیشتر از این توی تاریکی زجر بکشی.. قسم میخورم پایان تمام این مزخرفات زندگیت باشم
....
خب.. چقدر عجیبه بعد این همه مدت
من اگه باز دارم اینو اپ میکنم بخاطر کساییه که پیگیر شدن.. جدی ممنونم