The End Of Our Story

462 72 13
                                    

دوچرخمو تکیه میدم به حصار حیاطشون، از اتاقش نور میاد پس بیداره.. نیم نگاهی به لیندا میندازم و گوشیمو از جیب جینم بیرون میکشم.
از بین مسیجای خونده نشده اسکرول میکنم تا روی (چشم شکلاتی) متوقف میشم. شروع به تایپ کلماتی میکنم که حتی کمی از حالم رو توضیح نمیدن، هیچوقت یاد نگرفتم مثل آدمیزاد تکست بدم.
"سلام رزی، بیا پایین دم در.. ساشا ام"
به مارک احمقانه اسمم اخمی میکنم و بدون فکر کردن سندش میکنم.
خیره شده به پنجره اتاقش، که ناگهان چشمام قفل دو چشم قهوه ای میشه. بین امواج موهای بلندش، مثل رویاست. یا شاید چون هفته ها و روزها، رویات رو دیدم دیگه توانایی تشخیصت رو ندارم.. تو الان واقعی ای؟
اما مغزم تازه یادش میاد اورفینک کنه. اگه دیگه بهم حسی نداشته باشه چی؟ اگه از من و این رابطه گذشته باشه چی؟ شاید داره با یکی دیگه قرار میزاره.
به سمت لیندا میرم، دستمو روی پیشونیم میکشمو لب میزنم
+ لیندا لیندا لیندا.. من اشتباه کردم لیندا، بیا بریم اگه اون بیخیال شده باشه چ-
حرفم رو قطع میکنه، سعی میکنه لبخند بزنه تا شاید شک توی چشماش رو نبینم، موفق نمیشه.
-اون رزیه ساشا، رزی دوست دخترته، تو عاشق رزی ای، چیزی برای شک و تردید نمیمونه
صدای در حواسم رو قبل از اینکه جوابی به لیندا بدم، پرت میکنه.
نمیدونم چطور، یا چگونه، اما زمان و مکان مهم نبود، فقط من و اونی که بین بازوهام قرار داشت.
دستای گستاخم بدون اجازه دور کمرش حلقه شدن و تن ظریفش رو به من فشردند. نفس عمیقی بین موهای خرمایی‌ش کشیدم و ارزو کردم که همون لحظه میمردم، توی خوشحالی خالص، خوشحالی ای که هر لحظه ممکن بود ازم گرفته بشه.
به سختی ازش جدا شدم. اون تموم مدت اسمم رو زمزمه میکرد، مثل بچه ای که تنها یک کلمه رو بلده و با معصومیت و بی گناهی تمام اون رو تکرار میکنه.
دستی روی گونم کشیدم، نمیدونم کی از اشک خیس شدن. رزی هق‌هق میکرد.
به اجزای صورتش خیره شدم، به چشماش که حالا شبیه جنگل های بارونی فندق شده بود. لب های صورتیش که.. لعنت به لب های صورتیش، خدا میدونه چقدر سخته نبوسیدنشون.
دستم روبلند میکنم و کنار گونه اش میزارم، اشکش رو پاک میکنم. پیشونیم رو به پیشونیش تکیه میدم و لب میزنم
+رزی..رز، رزلاینِ من.
دستاش رو روی صورتش قرار میده تا از دیده شدن سرخی گونه هاش جلوگیری کنه، هنوز عادت های قبلیش رو‌ ترک نکرده.
اشک هام رو دوباره پاک میکنم و دستاش رو‌ میگیرم
+نگاهت رو ازم نگیر رز..لطفا. به اندازه کافی نداشتنت رو تحمل کردم..
بلاخره پوست لبش رو ول میکنه و با اروم ترین لحن ممکن حرف میزنه
-من خیلی دلتنگت بودم ساشا.. ب..بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی دلتنگ بودم..
چشمام رو برای چند ثانیه میبندم. فکر اینکه اجازه گرفتنش ازم رو به هیچکس نمیدم، اجازه آسیب زدن بهش رو.
چشمامو باز میکنم، خیره شده بهم. لبخندی از احساسات قاطیم میزنم.. دستشو میگیرم و با ابروهام به اتاقش اشاره میکنم.
+بدو، بریم وسایلت رو‌ جمع کنیم.
-چی؟
با سردرگمی پرسید.
+میریم خونه من، تو اینجا امن نیستی رز. من نمیزارم از این بیشتر اذیت بشی.
چشماش دوباره پر شدن از اشک، بر خلاف انتظارم بدون هیچ مخالفتی منو به سمت خونه اشون هدایت کرد.
از پله ها بالا رفتیم، بنظر میرسید خانواده اش خواب ان.
هجوم خاطرات وقتی وارد اتاقش شدیم، به یادم اومد. شب هایی که به پدر و مادرش به عنوان "بهترین دوست" رزی دور میز مینشستم و جواب های احمقانه برای دوست پسر نداشتنم تحویل میدادم.
رز چمدونی رو از زیر تخت بیرون کشید و کشوی لباس هاش رو با عجله خالی کرد داخلش، در اخر تدی بری رو‌ روی اونا گذاشت و زیپ چمدون پر رو بزور بست.
نگاه قضاوتگرم رو پس زد.
-چیه.. تو میدونی من بدون خرسی خوابم نمیبره.
خندیدم، خنده ی واقعی. جالب بود اینکه فقط با وجودش، وجودم ارامش میگیره.
چمیدونش رو گرفتم و سعی کردم با کمترین سروصدا از پله ها پایینش بکشم، موفق نشدم.
مادرش، کارن، زنی که هیچوقت ازش خوشم‌ نیومد.
دست رزِ من رو کشید، داد زد
-معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ میخوای فرار کنی؟ نکنه فکر کردی اون بیرون جایی برای امثال تو هست؟
رزی دستش رو کشید اما نگاهش نکرد. لبش رو گاز گرفت و زمزمه کرد
-ولم کن
+جای تشکرته؟ از این که با وجود گناهکار بودنت توی خونم راهت دادم و از غذای خودم جلوت گذاشتم؟ چشم سفیده عوضی.
ساکت بودن فایده ای برای هیچکس نداشت، هرچند اختیار بلندی صدام دست خودم نبود.
+امثال اون؟ منظورت دخترته؟ کسی که بدون هیچ اشتباهی مثل یه برده باهاش رفتار کردی؟ تو لیاقت رز رو نداری، همین الان هم هجده سالشه پس هیچ غلطی نمیتونی بکنی‌.
نزدیکش‌ شدم و دم‌گوشش زمزمه کردم
+مگه اینکه بخوای به علت بدرفتاری و خشونت خانگی ازت شکایت بشه، و زن مذهبی ای مثل تو همچین چیزی رو‌ نمیخواد، بین‌ همسایه های عزیزت جلوه خوبی نداره.
چیزی نگفت، از سکوتی که بین سه نفرمون ایجاد شده بود فریاد ها میشد شنید.
با حقارت بهش خیره شدم و پوزخند زدم
+همونطور که فکرشو میکردم
دستمو روی کمر رزی گذاشتم و چمدون رو سمت در کشیدم و با عصبانیت در رو بستم، انگار اون میتونست فحش های ناگفته به دلیل اختلاف سن رو بهش بده.
چیزی که انتظارشو نداشتم، ماشین مامان جلوی خیابون بود.
لیندا سمتمون اومد
- بلاخره یکی متوجه حضور من شد؟ خوبه! با اینکه ایگنورم میکنید اما تنها ادم به درد بخور اینجا من بودم! ازونجایی که نمیشد با دوچرخه چمدون جا به جا کرد زنگ زدم به مامانت.
دستمو روی سرش کشیدمو موهاشو بهم ریختم
+دمت گرم، برای یبار هم که شده به درد خوردی.
پشتش رو بهم میکنه ، روی صندلی جلو میشینه و زبونشو بهم نشون میده.
میخندمو به رزی نگاه میکنم
+بریم؟
با استرس جواب میده
-بریم.

دستش رو گرفتم. هرچی هم که بشه، این دختر مال منه، و من مال اون. دخترِ من... تا وقتی که هستم ازت محافظت میکنم. چون مدهتر این سرزمین چیزی جز موندن آلیس‌اش نمیخواد. موندنت، در آغوشم. شاید این دنیا برای وجودت ظالمانه باشه... اما تا وقتی با همیم، هیچ چیز جلوی رنگین کمان قلبمون رو نمیگیره.

"پایان"

My Mad Hatter "2 [LGBT]Where stories live. Discover now