لوهان یهویی دست بکهیونو میکشه و با ترس به زخماش نگاه میکنه
انگار تازه متوجه صورت و گردن زخمی بکهیون شده بود
خون خشک شده روشونو گرفته بود
بکهیون لبشو اروم گاز میگیره و زمزمه میکنه
-م..من خوبم لوهان...بیا..بیا فقط برگردیم
لوهان آروم سرشو تکون میده
درسته..دوستش شاید یه بد اصل باشه ولی...دوستشه، بهترین دوستش
کسی ک به خاطر اون حتی راضی شد بهش تجاوزم بشه بغض توی گلوی لوهان ریشه میزنه و زیر چشمی دوست مهربونشو نگاه میکنه ... پسر ساده ای که کسیو جز مادر مسنش نداره و فقط مورد آزار و تمسخر بقیه قرار میگیره
و اما بکهیون...فکرش بشدت مشغوله ... داره فکر میکنم چه بهونه ای برای مادر عزیزش بیاره تا نگرانش نشه
مطمئن بود که اگر مادرش این زخم ها و لباس های خاکیشو ببینه فکرای خوبی نمیکنه
سرشو تند تند تکون میده تا این افکارو از ذهنش بیرون کنه
سهون و چانیول هم جلو تر از اونا برای خودشون حرکت میکردن
و سهون داشت فکر میکرد معنی اون نیشخند شیطانی گوشه ی لب چانیول چیه
و اما چانیولی که تو افکارش فقط دنبال این بود که اون پسر ، به خاطر اینکه نجاتش داده براش جبران کنه
بعد از یمدتی راهشونو از همدیگه جدا میکنن و بکهیون و لوهان به سمت خونه ی بکهیون میرن
نگران دوستش بود...نمیشد تنهاش بذار~~~~~~~~
نفس عمیقی میکشه و به لوهان نگاه میکنه
لبخند گرم و مهربون همیشگی لوهان رو میبینم و با هم دو تایی وارد میشن
مادرش نگران رو زمین نشسته بود و منتظر پسرکش بود
با دیدن لوهان و بکهیون لبخند میزنه
اما بلافاصله با دیدن لباس و زخمای بکهیون لبخندش خشک میشه
چشماش پر از اشک میشن و بکهیون شرمنده سرشو پایین میندازه
مادر بکهیون اروم زمزمه میکنه
-ب...باز کسی اذیتت کرده؟ به خاطر منه نه؟ به خاطر اینه که خون منم تو رگات جریان داره نه؟ برای همین باهات اینجوری رفتار میکنن...اره همینطوره...پسر کوچولوی من بی تقصیره..همش تقصیر منه...مادرت باید یه اصیل زاده مثل پدرت میبود
حرفاش از جمله ی دوم به بعد مثل یه زمزمه شده بودن ... انگار که داره با خودش حرف میزنه
اشکاش دونه دونه رو گونه هاش میریزه و صورتشو خیس میکنه
طاقت اینجوری دیدن مادرش رو نداشت
سریع سمتش میره و مادر عزیزشو تو بغلش میکشه و زمزمه میکنه
-هیچی...هیچی تقصیر شما نیست
لوهان با چشمایی ناراحت و غمگین به دوست و تنها حامی زندگی دوستش نگاه میکنم و لبخند تلخی میزنم و اروم به سمت بیرون قدم برمیداره تا مادر و پسر رو با هم تنها بذاره~~~~~~~
به نور کم سوی شمع روی میز خیره شده بود و اتفاقات امروز رو توی سرش مرور میکرد
نیشخندی میزنه و به اسباب بازی جدیدش فکر میکنه صد در صد اون پسر نمیتونست نه بیاره
چند نفر رو فرستاده بود که براش همه ی اطلاعات اون پسر کیوت و دست و پا چلفتیو جمع کنن
پدر اون پسرو میشناخت ... آدم خوبی بود و چندین بار دیده بودتش ولی این دلیل نمیشد که اسباب بازی جدیدشو ول کنه
پسر بد اصل و دو رگه ای که اون امروز نجات داده بود ... قرار بود اتفاقات بد تریو تجربه کنه
نیشخندش از فکر به اون پسرک ساده پررنگ تر شد
قرار بود یادش بده که از حالا به بعد چجوری زندگی کنه . اونقدری به رحم بود که پسرو با چیزایی که دوستشون داره تهدید کنه و اگر سرکشی کرد واقعا تهدیدشو عملی کنه .
کاغذ و قلمی برداشت و شروع کرد به دوات درست کردن .
سر قلم رو به جوهر داخل ظرف آغشته کرد و نامه ای نوشت
نصفه شب بود و اون ذهنش پر از افکار جورواجور که نود درصدشون مربوط میشد به اون پسر کوچولو
بعد از کامل شدن نامش یکی از سربازاشو خبر کرد تا نامه رو به پسرک برسونه~~~~~~~~
بکهیون خوابش نمیبرد...تا چشماشو روی هم میذاشت تصاویر و خاطرات امروز مثل یه کابوس جلوی چشماش میومد
لبشو از ترس گاز میگرفت و زیر پتوش تو خودش جمع شده بود
سرشو به سمت در اتاقش میچرخونه وبا فکر به اینکه بره یکم هوا بخوره اروم از اتاقش خارج میشه
یکم نگذشته بود که حس میکنه یه سایه دیده و کسی داره نگاش میکنه
بدنش لرز میگیره و با ترس به سمت اتاقش برمیگرده
در کشویی رو که باز میکنه به بیرون نگاه میکنه و امیدواره که فقط توهم زده باشه
پاش روی یه چیزی میره و محکم میخوره زمین
با ترس به نامه ای که حاضر بود قسم بخوره قبل از بیرون رفتنش تو اتاق نبود نگاه میکنه
دست لرزونشو سمت نامه میبره و اروم بازش میکنه و شروع به خواندن میکنه
با هر خطی که میخونه چشمای باریکش گرد تر میشن و نفسش بند میاد ... یعنی منظور...اون پسر از این جمله ها چیه؟؟
دست لرزونشو اروم پایین میاره و نگاه پر از سوالشو به دیوار میده و اروم با خودش زمزمه میکنه
-ب..یعنی چی میخواد؟__________
یا الله
سلااااام
خوبین؟؟
من آمده ام وای وای...من آمده اممممم.
خبببب بنظرتون چانیول ازش چی میخاااد؟؟
البته فکر کنم خیلی ضایع و معلومه
خلاصه که...اره دیگه...بهم انرژی بدییین...به خاطر انرژی تو کامنتا منم انرژی گرفتم پارت جدید بذارم( ꈍᴗꈍ)
کامنت و لایک فراموش نشه عااا
YOU ARE READING
Faded Away
Fanfiction• Sometime Some people Can make You Faded Away • -ت..تو کی هستی؟؟ +من کسیم که قراره بهت بگه که از حالا به بعد باید چجوری زندگی کنی کاپل: چانبک-هونهان-(کاپل های فرعی) ژانر:اسمات-خشن-بی دی اس ام-تاریخی-انگست نویسنده:DemoDan