چپتر چهارم "کازابلانکا بیبی"

64 30 19
                                    

جونگوو درست از ساعت سه و پنجاه و نه دقیقا رو به روی در نشسته بود و تمام مدت بهش خیره بود. ساعت ۴ و نیم بود حالا لوکاس حسابی دیر کرده بود و پسر کوچیک تر رو منتظر گذاشته بود.

نفس ناراحتش رو بیرون داد و همون لحظه در به آهستگی باز و جونگوو با سرعت از جا بلند شد و با سرعت سمت لوکاس که با دست های پر کیسه داشت تلاش میکرد تا درو ببنده، نزدیک شد و کیسه ها رو از دستش گرفت. کمی ازش فاصله گرفت و روی زمین نشست و با هیجان مشغول بررسیشون شد. جونگوو درست به همون اندازه ای که لوکاس رو دوست داشت غذا رو هم دوست داشت.

جونگوو با پیدا کردن چیزی که دنبالش بود با خوشحالی جیغی کشید و با هیجان بوسه ای برای لوکاس که با خستگی مشغول جمع کرده خریدای روی زمین بود و به حرکات پسرش لبخند میزد، فرستاد.

"ببخشید دیر کردم بیبی... ترافیک زیاد بود و باید خرید هم میکردم"

جونگوو سرش رو تکون داد. "اشکالی نداره، مهن اینکه تو الان اینجایی... یعنی هم تو و هم رامنی که برام خریدی" جونگوو با خنده گفت و با عجله وارد آشپزخونه شد و شروع به بیرون اوردن قابلمه ها کرد.

"بیا اینجا، من درست میکنم!" لوکاس کیسه ها رو روی اپن گذاشت و جونگوو رو کنار کشید و به آرومی روی کاناپه رو به روی تلویزیون نشوندش و موهاشو بهم ریخت. "تو اینجا بشین و یه فیلم انتخاب کن تا ببینیم، خب؟"

جونگوو اخم کرد و سرشو عقب کشید. از وقتایی که لوکاس باهاش مثل بچه ها رفتار میکرد، خوشش نمیومد. جونگوو ۱۹ ساله بود نه ۵ ساله!

با همون اخم روی صورتش مشغول پیدا کردن فیلم شد. درحالی که لوکاس توی اشپزخونه داشت غذا میپخت و ظرفایی که تو نبودش جونگوو کثیف کرده بود رو میشست.

جونگوو حالا بعد از مدتی چشماش خسته شده بود و درحالی که چرت میزد، چشمای گیجش بسته میشد و سرش پایین میوفتاد. و در اخر خواب بهش غلبه کرد و روی کانامه به خواب رفت.

"عزیزم" لوکاس به آرومی شونه اش رو تکون داد "غذا درست شد... بریم بخوریم" جونگوو لحظه با خواب الودگی نشست و گیج سرش رو تکون داد‌. به شونه ها پهن لوکاس تکیه داد. مرد بزرگتر لبخندی به حالت کیوت جونگوو زد و پهلوش رو نوازش کرد.

لوکاس از قبل ظرف های رامن روی میز جلوی کاناپه گذاشته بود و حالا جونگوو به آرومی مشغول خوردن رامن‌ش بود. لوکاس خیره به لبخند کودکانه روی لباش موقع خوردن غذا بود.

"انقدر زل نزن بهم وقتی دارم غذا میخورم... خوشم نمیاد" جونگوو با حرص گفت و به فیلمی که داشت پخش میشد خیره شد و آهی کشید. "دیگه هم بیبی صدام نکن و مثل یه بچه باهام رفتار نکن... من دو ماه پیش ۱۹ ساله شدم و الان یه آدم بزرگم"

لوکاس سعی کرد خودش رو برای محکم بغل کردن و بوسیدن اون پسر وقتی داشت اینطوری از بزرگ بودنش دفاع میکرد، کنترل کنه. "ببخشید جونگوو... من فقط وقتی انقدر کیوتی نمیتونم جلوی خودمو بگیرم، و کی گفته من مثل یه بچه بهت نگاه میکنم؟ من فقط اینطوری صدا زدنتو دوست دارم اما اگه تو خوشت نمیاد دیگه ادامه نمیدم"

°•° ikigai •°• LUWOOWhere stories live. Discover now